نمانامه: علی اصغر شیرزادی داستاننویس است و داستان شناس. او در سال ۱۳۷۷ برای نوشتن مجموعه داستان «غریبه و اقاقیا» که دهه ۶۰ دو بار تجدید چاپ شد، جایزه ۲۰ سال ادبیات داستانی را از آن خود کرد. با او درباره یعقوب یادعلی – که در هفته گذشته به شکلی ناگهانی و غیر قابل باور خبر درگذشتش را شنیدیم- گفت و گو کردیم. یادعلی به نوعی نویسنده ای مهجور بود هرچند رمان معروفی نوشت به نام «آداب بیقراری» که بسیار مورد توجه واقع شد و البته برایش حواشی زیادی هم به همراه داشت.
شیرزادی میگوید: «وقتی خبر درگذشت یعقوب یادعلی را شنیدم، یک دقیقه تمام به چهره او خیره شده بودم و پلک نمیزدم و در انگارههای ذهنیام چنین تصور میکردم که با خبری فیک روبه شده ام. اما با جست وجو در کانالهای معتبر دریافتم که متأسفانه او درگذشته است. شیرزادی که به قول هوشنگ گلشیری، نویسنده ششدانگ است، میگوید: «یعقوب یادعلی، محکوم به نوآوری سرشتی و درونی شده است و با خلاقیت درخششی در خود دارد.» نویسندهای که دیروز در پی سکته قلبی در امریکا، در سن ۵۱ سالگی درگذشت. گفت وگوی ما را با شیرزادی، درباره یعقوب یادعلی بخوانید.
یعقوب یادعلی را چقدر میشناختید؟ چرا خیلی زود از میان ما پرکشید و رفت؟
شناخت من از یعقوب یادعلی، شناخت وسیعی نیست. صرفاً میتوانم روی آثار و داستانهایش تکیه کنم و از طریق شناخت نسبی داستانها و رمانش او را به جای آورم. اگر تأملی بر داستانهای کوتاه او داشته باشیم، باید بگویم که همه داستانهای کوتاهی که او نوشته است و همچنین رمان «آداب بیقراری» که رمان درخشانی است و چند جایزه معتبر را هم نصیب نویسندهاش کرده است، نویسندهای است محکوم به نوگرایی سرشتی و درونی شده. وقتی این را درک کنیم، میتوانیم خط نهانی پیوند ناگزیر جان دردمند و ذهن خلّاق او را با هرآنچه از اعماق این جغرافیا و در عرصه روشنا تاریک تاریخ، که سلسله جنبان شاعران و نویسندگان تمام عیار و جهانی بوده، به درستی ببینیم و او را دریابیم.
از جنس داستانهای او برایمان بگویید. در آثارش چه نکته یا نکات برجستهای وجود دارد؟
کار او برخلاف برخی به اصطلاح شبه نویسندگان رعنای پاچه ورمالیده و گول خود خورده، که با ذهنیت گرفتار در عصر و دوران پیشامدرنیته، گویی یکباره خواب نما شدهاند و خودشان را به پسامدرنیته پرتاب کرده اند، به لطف هوش تندش، اصالت دارد. او انگار صاحب چشم سوم است. به یاری همین چشم سوم، توانایی عمیق، غمبار و دردناک نگاه کردن و در عین حال با درک نگریستن طنزآمیز به اندرونه لایههای پنهان و گمشده هستی تلخ و مضحک و از ریخت افتاده انسانی، در پهنه یک جغرافیای عقب مانده و گرفتار در چنبرههای وهن، دروغ، ریاکاری و بلاهتهای موذیگرانه، یک کاشف بود.
یعقوب یادعلی در بازآفرینی هنرمندانه واقعیت ها، به کشف پیچیدگیها و تناقضهای خاموش هستی خود در دیگران و کشف سرگشتی ها، ترس خوردگیها و ناتمامیهای دیگران میپردازد. به هر حال میتوان گفت که مجموعاً در یک لمحه میتوانم به بارزترین جوهره داستانها و رمان این داستان نویس، تأکید کنم که به نظر من قابلیت تأویلپذیری شگفتانگیزی دارد. میتوانیم با درنگ بر این ویژگی بگوییم که داستاننویسی برای یعقوب یادعلی نه تفنن است و نه پل و نردبان. در دنیای داستانی او، شاید ادبیات و به تعبیر دیگری اگر محدود کنیم و نگوییم ادبیات به معنی وسیع، داستان و داستاننویسی در دنیای او دلیلی است برای زندگی کردن و خیره نگاه کردن به مفهوم همواره دگرگون شونده هستی.
اگر چنین باشد که هست، در یک نیم نگاه دیگری لابد میتوانیم دریابیم که نویسنده مجموعه داستان «حالتها در حیاط» و «احتمال پرسه و شوخی» و رمان «آداب بیقراری»، از مفهوم دم دستی و منقبض واژه «تعهد» پرهیز دارد. در رها بودن از این مفهوم کلیشهای تعهد در یک معنای عمیقتر و گستردهتر و به تعبیری جهانی، میتوانیم یعقوب یادعلی را متعهد بدانیم، متعهدی که هیچ گاه نیاز به توجیه تعهد خودش ندارد.
او داستاننویسی به شمار میرود که ادبیات را برای طرح کردن هیچ جریان نظاممند اندیشههای بسته خرج نمیکند. مختصر میتوان گفت که داستانهای یعقوب یادعلی، با نیمه تمثیلها و سلسله انگارههای ذهنی نهانی، شکل میگیرد نه با تصویرهای روایی یا روایتهای صرفاً تصویری. در این دنیای داستانی است که وقتی حاصلش بروز میکند، اندیشه تخیلی شده ما را برمی انگیزد. در نتیجه یک ساختمان کامل و خود بسنده را به دیدار ما میآورد. هر جزء این ساختمان هم در جای خودش، به شکلی چند سویه، چند ساحتی و چند ظرفیتی، به شکلی درخشان، سربرمی کشد و به چشمانداز میآید و معنا و مفهومی چند بُعدی دارد.
داستانهای یعقوب یادعلی در بدو امر معنا و مفهومی چند سویه را در ذهن مخاطبانش بیدار میکند. میتوان گفت که داستانهای یعقوب یادعلی به یاری کلمهها و جملههای متعارف و ساده، مقید شده به نحو مألوف زبان ساده امروز -البته نه زبانی که به زبان معیار معروف است- در موقعیتهایی که به وجود میآورد، آدمها و اشیاء به وضوح عینیت مییابند. او اما از هر نوع حرکت برای القای حس و درکی همگانی و قالبی و فراگیر، به عمد باز میمانند تا بیانگر جهانی پیچیده باشند.
آیا او هدفی در داستانهایش مد نظر داشت؟
در جهان داستانی یعقوب یادعلی هیچ هدف از پیش تعیین شدهای در کار نیست و هیچ عقیدهای ابراز نمیشود.
مگر میشود در داستانی هیچ عقیدهای ابزار نشود؟
منظورم این است که هیچ عقیده جزمی برگشت ناپذیری ابراز نمیشود. یعقوب یادعلی در داستاننویسی این کار را میکند تا مخاطب در آزادی خود به تأویل بپردازد و مخاطبش، خود، معنا خلق کند. این شاید حاصل گریزی و پرهیزی باشد درونی شده از اقتدار بیان. این گریز و پرهیز روانشناختی نویسنده است از استبداد بیان. به شکل دیگر و بیان دیگر یک شورش خاص و درونی و بیپایان است که در نهایت این شورش به سوی خود نویسنده کمانه میکند. در نتیجه این امکان را به وجود میآورد تا هیچ امتیازی برای گریختن از درگیری با خود، و هیچ راه گریزی به نویسنده از درگیری با خودش ندهد.
یعنی خودش را از این امتیاز هم محروم میکند که هیچ امکانی برای پرهیز از درگیری با خودش نداشته باشد. دائماً گویی با خودش درگیر است و چنین است که یعقوب یادعلی نه زیبا مینویسد و نه دلپذیر یا تکان دهنده. او نمیخواهد فرمانروای قاهر دنیای داستانی خودش باشد. پس میبینیم که نه دروغ میگوید و نه تقلب میکند و نه صدها کبوتر فلکزده را از کلاه شعبده به پرواز درمی آورد. نه؛ او در تراز داستاننویسی امروز به معنای درست کلمه داستان مینویسد.
وقتی خبر درگذشت یعقوب یادعلی را در امریکا شنیدید چه احساسی داشتید؟
یکه خوردم. یک لحظه بنا به خودفریبی ناخواسته فکر کردم این هم مانند دیگر خبرهایی است که در فضای مجازی فیک به شمار میروند. اما دیدم حقیقت دارد. در کانالهای خبری رسمی پیگیری کردم. حدود یک دقیقه به تصویرش خیره شده بودم و پلک نمیزدم.
آخرین باری که او را دیدید کی بود؟
سال هاست که او را ندیدهام و چنین که در خبر خواندم گویا در امریکا زندگی میکرد. دیدن تصویر او و موهای فلفل نمکی و جوگندمی اش، ذیل عنوان خبر درگذشتش برایم تکان دهنده بود. احساس میکردم چرا او در این چرخشگاه که بر اساس درخشش کارهای قبلی اش، میتوانست خیلی بهتر و قویتر پیش برود، امروز در میان ما نیست. به نظرم احساس بسیار ناخوشایندی به من دست داد که چرا باید چنین باشد. او که سنی نداشت. در دنیا نویسندگانی را میبینیم و آثارشان را میخوانیم، مانند ماریو وارگاس یوسا که از ۹۰ سالگی هم گذشته و کار میکند و جایزه نوبل هم میگیرد. صمیمانه و صادقانه میگویم که درگذشت او برایم به شخصه به مثابه خسارتی عظیم من را بهت زده کرد: چرا نویسندهای در این سن و سال، در شکفتگی و پختگی کامل کارش، ناگهان به مرگ تسلیم میشود؟!
از دلیل مهاجرتش خبری داشتید؟ او مدتی هم در صدا و سیمای یاسوج کار میکرد. یکبار هم مشکلی برایش پیش آمد که خشم عدهای از یک قومیت را برانگیخت و محمود دولت آبادی پیشنهاد کرد که بهتر است کدخدامنشانه موضوع را حل کنیم.
من مستقیم و غیر مستقیم دریافتهام که این موضوع حاصل یک سوء تفاهم بوده است. سوء برداشتی که شاید اشخاصی از روی کج فهمی یا شتابزدگی در داوری داشتند. من رمان «آداب بیقراری» را دو بار خواندهام و به نظرم هیچ مشکلی برای کسی ایجاد نمیکرد. باید از منظری تخصصی و با دید وسیعتر به ادبیات نگاه کرد. اگر بخواهیم بگوییم هر اشارهای در هر اثری به قومیتی خاص برمی خورد، دیگر جایی برای آزادی طبیعی نویسنده در روایتگری صادقانهاش باقی نمیماند. در آثار مولوی و برخی بزرگان ادبیات کهنمان بارها خواندهام که مثلاً، من فلان جا رفتم و ممکن است اشارههایی تلویحی بدون تعمد نویسنده به یک قوم خاص بشود.
یا سهل و ساده باباطاهر میگوید «صفاهونم صفاهونم چه جایی که هر یاری گرفتن بیوفا بی». یعنی اینجا به اصفهانیها مثلاً توهین شده است؟
نه، به هیچ وجه. در خود مثنوی میتوانیم روی داستانهایش تأمل داشته باشیم و دریابیم که منظور مولوی هیچ اهانتی به هیچ کس و هیچ قومی نیست. باید به سادگی این واقعیت را قبول کنیم که شأن یک داستاننویس حقیقی و روشنفکر بسیار بالاتر از هر گونه خودبینی و خودخواهی یا تک بعدی نگاه کردن است. در دیدگاه یک داستاننویس نمیگنجد که بخواهد به کسی یا کسانی توهین کند. تأکید دارم که آن موضوع حاصل سوء تفاهمی بود و به سادگی برطرف شد. یعقوب یادعلی در امریکا هم که زندگی میکرد به راحتی به ایران میآمد و خویشاوندانش را میدید و هیچ مشکل و مسالهای نداشت.
پس از آن ماجرا داستانها و رمان تازهای نوشت؟
در این مورد چیزی نشنیدهام و خبری در جایی نخوانده ام. صرفاً میتوانم روی کارهایی که در ایران از او چاپ شده تکیه کنم.
منظورم چاپ آثارش پس از این سوء تفاهم در ایران است. آیا پس از آن اتفاق و سوء تفاهم ، کتابی در ایران چاپ کرد؟
به نظرم آن موضوع هم به «مردم» در معنای واقعی کلمه، هیچ ارتباطی نداشت. شاید چند نفر دچار سوء تفاهم شده یا مفهوم رمان یادعلی را به درستی درنیافته بودند. البته من در جریان جزییات موضوع نیستم و در مقامی هم قرار ندارم که بخواهم از واژه «مردم» استفاده کنم. مردم به زندگی خودشان میپردازند. از دیگر سو ادبیات حقیقی و داستان و رمان مگر چقدر خواننده دارد؟ بیشتر مردم که سرشان به کار و زندگی و مسائل خودشان گرم است و مجال آن ندارند که به همه کتابها سرک بکشند. چنین نیست که بخواهیم فکر کنیم، شمار کثیر هزاران در هزار، روی یک رمان متمرکز میشوند و ذره بین به دست میگیرند و همه آثار نویسندگان را دنبال میکنند.
پشت این واژه «مردم» شاید موضوع دیگری نهفته باشد که هنوز هم نمیدانم این مجهول را چه کسی بیان کرده است. با شناختی که از جهان داستانی یادعلی دارم، اصلاً برایم پذیرفتنی نیست و در ذهنم نمیگنجد که او متهم شود به اینکه به یک گروهی از اشخاص یا به یک قوم در رمانش توهین کرده باشد. به هر حال تا جایی که من میدانم قضیه ختم به خیر شد. او هم مشکل نداشت و همانطور که گفتم به ایران میآمد و خانوادهاش را ملاقات میکرد.
آیا دلیل مهاجرتش به خارج از کشور میتواند حاصل همین آزردگی باشد؟
نه، نمیتوان این تلقی را دقیق و درست به حساب آورد. بدیهی است که به روال عادی ممکن است دهها نفر مهاجرت کنند و هزاران هزار نفر مهاجرت نکنند. ابزاری در اختیارم نیست که بتوانم این موضوع را مشخص کنم. آنچه اهمیت دارد این است که در چندین دیداری که پیش از رفتنش به امریکا با او داشتم، صحبتمان بیشتر معطوف به داستان بود. روی داستانهای او و داستانهای دیگران با هم تبادل نظر میکردیم.
از خلال این تعامل و نشست و برخاست، یعقوب یادعلی را انسانی بسیار شریف و محجوب میدیدم که مانند هر هنرمند دیگر با خیلی از آدمها متفاوت است و به هیچ وجه ناراستی یا حرف و رفتار آزاردهندهای که در ارتباط انسان با انسان ممکن است روی دهد، در او ندیدم. تأکید میکنم که او بسیار محجوب بود و چون بیشتر مردم ما رفتار محترمانه و محبتآمیزی با همه داشت. ناگفته نماند که ارادت خاصی به زنده یاد بهرام صادقی، نویسنده شاخص همشهریاش داشت. کم و بیش به این دریافت رسیده بودم که تأثیرپذیری فعالی از نوع کار بهرام صادقی گرفته بود.
منبع: همشهری
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0