پایگاه خبری نمانامه: من عموما دو دیدگاه و سلیقه در ادبیات میبینم یکی سلیقه افلاطونی و دیگری ارسطویی.سلیقه افلاطونی عموما در جوامع کمونیستی سابق،خاورمیانه و بسیاری از کشورهای آفریقایی ( کلا نیمکره شرقی) رواج داشت و سلیقه ارسطویی در جوامع اروپای غربی و امریکا ( کلا نیمکره غربی) رایج بود.تعریفی که این دو از ادبیات ارایه میدهند، با یکدیگر همخوانی ندارد. ادبیات در شرق از زمان شوروی کمونیستی و دوران استالینی بهگونهای بود که آنها به نویسندگان خود، دیکته میکردند مثلا به رمان نویسان و شاعران خودشان میگفتند که شما باید ادبیاتی خلق کنید که در خدمت پرولتاریا و طبقه کارگر باشد و افکار کمونیستی را در میان مردم و تودهها رواج دهد.
این نظریه از افلاطون نشئت گرفته است که ادبیات باید طوری باشد که به درد بخورد و مطابق دیدگاه او،آن چیزهایی که امثال هومر(در کتابهایی نظیر ایلیاد و اودیسه) نوشتهاند جوانها را منحرف میکند، لذا او به همین دلیل شاعران را از مدینه فاضله خودش بیرون کرد.اما در نیمکره غربی عموما بر این عقیده هستند که ادبیات هیچ تعهد و مسئولیتی در مقابل هیچکس ندارد،مگر در مقابل خودش.آنها معتقدند که هرچه ادبیات از ابهام بیشتری برخوردار باشد، جدیتر محسوب میشود و بر این اعتقادند که ادبیات باید از واقعیت جدا باشد و اصلا واقعیت را قبول ندارند.منتقدانی مانند تودورف به ادبیات شگرف یا fantastic اعتقاد دارند مانند آثار ادگار آلنپو یا کافکا، آنها دیدگاهشان تا اندازهای برگرفته از ارسطو است که میگفت:”غیرممکن محتمل،از ممکن غیرمحتمل بهتر است”مثلا خارج از بحث کافکا،هیچوقت امکان ندارد کسی سوسک شود،ولی کافکا داستانش را بهگونهای مینویسد که تا زمانی که این داستان را میخوانیم به قول کوله ریج، ناباوری ما به تعلیق میافتد و قبول میکنیم که این آقا سوسک شده است.پس منتقدان نیمکره غربی عموما دنبالهرو ارسطو هستند یعنی ادبیاتی میخواهند که مانند مسخ کافکا “غیرممکن محتمل” باشد تا جایی که ادبیات با کسی ارتباط برقرار نمیکند و پایانی آزاد دارد اما در بسیاری از جوامع واقع در نیمکره شرقی که مسایل اولیه جامعه خودشان را حل نکردهاند، از ادبیات انتظار دارند که انقلاب کند و ترسیمگر انتقادهای اجتماعی باشد اما به نظر من کسی که میخواهد از اجتماع انتقاد نماید،بهتر است که بجای ادبیات،مقاله بنویسد. (برگرفته از گقت وگوی رضا داوری اردکانی با بهرام مقدادی- نامه فرهنگ - شماره۳۸).
عصر حاضر،عصر ابهام است و داستان چه بلند باشد و چه کوتاه،باید آنقدر ابهام داشته باشد که خواننده را به تفکر وادار کند:درست مانند حل کردن جدول.چرا بسیاری از مردم ساعتها وقت خود را صرف حل جدول میکنند؟جدول یک نوع معماست و داستان(کوتاه و بلند)باید بهصورت معما عرضه شود،چراکه ادبیات یک علم است،نه سرگرمی.آنهایی که به این مساله آگاهی ندارند ادبیات را وسیله صرف وقت میانگارند درحالیکه برعکس انسانی که امروز ناچار است در چند جا کار کند و در تلاش معاش باشد،باید هنگام استراحت و بیکاری رمانی را به دست گیرد که ذهنش را خلاق کند چون در طول روز یا هفته،مانند فیلم عصر جدید چارلی چاپلین،یکسری کارهای مکانیکی را انجام میدهد و دیگر از او نباید این انتظار را داشت که در هنگام فراغت هم همان کارهای پوچ و بیمعنی یا یکنواخت را انجام دهد. (از گفتوگوی مجله ادبیات داستانی شماره ۵۴ با بهرام مقدادی).
شماره ۴ و ۵ مجله برگ هنر (ویژه رضا قاسمی)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0