ساعت حدود شش بعدازظهر بود و تقریبا تاریکی بر همه جا پرده میافکند. ناگهان تمام چراغهای تهران همزمان خاموش شد. از پنجرهای که شاه، پشت به آن ایستاده بود، احساس میشد که ممنوعیت عبور و مرور در شهر آن را آرام کرده است.
کاخ دارای مولد برقی بود که سریعا به کار افتاد و دوباره همه جا روشن شد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است . اعتصابها به مرور فراگیر میشد و شهر را فلج میکرد. کارگران شرکت برق در شهرهای دیگر از شروع به کار در مراکز بزرگ نیرو که پایتخت را تغذیه می نمود ابا کرده بودند. تا آن روز برق پراکنده قطع میشد اما آن شب برای اول بار همه جا خاموش شد و شهری پنج میلیونی در تاریکی فرو رفت.
موقعی که برق قطع شد و تا زمانی که مولدهای برق کاخ بکار بیفتند چهلچراغ بزرگی که در سقف نصب شده بود خاموش شد.
شاه احساس میکرد که به دام افتاده است زیرا کارگران برق هرزمانیکه مایل بودند و بهعبارتی موقعی که اصلا در انتظارش نبود، او را گرفتار میکردند.
در این لحظات بود که در چهره گرفته شاه آثار فشار عصبی را میدیدم و متوجه شدم تا چه حد دچار تنش است، گویا میخواست خود را از این حالت برهاند. با لحنی رنجیده گفت: « اه، باز هم شروع شد».در این هنگام، شاه حالت منفعل خود را که کم کم به آن عادت کرده بود رها کرد و از جایش برخاست و به سمت پنجرههای دفترش رفت. او از این پنجره ها پایتخت کشور را که در دشتی وسیع گسترش مییافت نظاره مینمود٬ در حالی که شهر دیگر درخششی نداشت گویی او با پریشانی به دنبال شهر خود میگشت.
به خاطر حفظ احترام، احساس کردم باید او را تنها بگذارم به همین دلیل از همان فاصله دور عذر خواستم و گفتم نمیخواهم بیش از این او را خسته کنم. شاه که گویی تازه از خواب بیدار شده باشد با سرعت و کامل به من بسیار نزدیک شد. این حرکت بسیار غیر عادی بود زیرا او به طور معمول فاصله خود را با ملاقات کنندگان حفظ میکرد.
در این هنگام با صدایی غمگین جمله بسیار پر معنی و قابل تفسیری را بیان داشت وگفت: « تاریکی بر تمام شهر، سایه انداخته است». در این هنگام طوری حرف میزد که گویی کسی دیگری شکستخورده است و اوشاهد فروریختن شخص دیگری است…در آن شرایط نمیخواستم شاهد ماجرایی غم انگیز و فروریختن قدرتی عظیم باشم و گویی بر سر محتضری ایستاده باشم، جوری که با رعایت ادب به مخاطبم نزدیک باشم، اندکی جلو رفتم و اجازه مرخص شدن خواستم و گفتم:« خستهتان کردم». نزدیک آمد و دستانم را به گرمی فشرد و گفت:«نه نه، خسته ام نکردید. هر وقت حس کردید چیزی هست که لازم است بگویید، بیایید».
از کاخ بیرون آمدم، از تاریکی دلتنگ باغ گذشتم و سوار اتومبیلم شدم. رانندهام با اینکه از هواداران آیتالله خمینی بود، بخاطر تاریکی نگران شده بود و با دیدنم پرسید:« در کاخ دستگاه مولد برق بود؟ نبود» و سپس سوالهایی در مورد روحیه شاه و گفتگویم مطرح کرد.
اندکی در این باره با او صحبت کردم. او خشمگینامه گفت:«حقایق را به او نگفته اند٬ اینطور نیست آقا؟». او هم همچون هزاران تن دیگر ترجیح میداد بجای اینکه شاه را مقصر بداند، اینطور فکر کند که حقایق آنگونه که باید به شاه اطلاع داده نشده است.
✔ بخشی از کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین» نوشته احسان نراقی
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0