پایگاه خبری نمانامه: صحنه آغازین، صحنهای کلیدی است و مبین همه آنچه در زندگی شخصیتهای فیلم آبجی گذشته و خواهد گذشت. عطیه (آبجی، معصومه قاسمیپور) سرش را روی پای مادر خود طلا (گلاب آدینه) گذاشته، از حسرتهای خود، از اینکه تاکنون نتوانسته ازدواج کند، میگوید؛ شمایی کلی از زندگی این مادر و دختر.
بعد از این صحنه، فصل ابتدایی فیلم مربوط به مهمانیای است که طلا به مناسبت هشتادمین سالگرد تولد همسر مرحومش برگزار کرده و به همین مناسبت همراه با چند نفر از نزدیکان دور هم جمع شدهاند. در این مهمانی با مقدری (سیاوش چراغیپور) که یکی از شخصیتهای فرعی داستان است، آشنا میشویم. مقدری به آبجی علاقهمند است و گویا قبلاً هم این خواسته را با طلا در میان گذاشته است. در این مهمانی چیزی که مورد اهمیت است، حال بد طلا و نفستنگی اوست.
بیماری طلا در پیوند با نگرانی درباره آینده آبجی گره فیلمنامه را رقم میزند و به واسطه این گره تمام اعمال و خردهپیرنگهای داستان نمود مییابند. این گره علتی میشود برای هر معلولی که تا انتهای داستان با آن روبهرو هستیم و خردهپیرنگها از این طریق به بدنه اصلی روایت متصل میشوند. به اعتقاد رابرت مککی: «وقتی قهرمان حادثه محرک را پشت سر میگذارد، وارد دنیایی میشود که قانون کشمکش بر آن حاکم است. یعنی هیچچیز از طریق داستان پیش نمیرود، مگر از طریق کشمکش.» کشمکشی که طلا با آن دستوپنجه نرم میکند، بیسرپناهی و تنها شدن دختر بیمارش است. او درگیر یک تنش درونی با خود و یک کشمکش بیرونی با اطرافیان و خانوادهاش است. از اینرو فیلم میکوشد سرنوشت شخصیتهای اصلیاش را با موقعیتی بحرانزا که به واسطه نزدیک بودن مرگ مادر هر لحظه شتاب بیشتری میگیرد، به تصویر بکشد. طلا به خاطر بیماریای که تا پایان مشخص نمیشود دقیقاً چیست، مرگ را در نزدیکی خود میبیند و معضل اصلیاش رسیدگی به آبجی پس از این اتفاق است. او بیشتر از اینکه نگران مرگ خود باشد، به فرزندش فکر میکند و همین مسئله روزبهروز بر نگرانیاش میافزاید. فیلم در پرده اول با کاشت دو محور مهم، یکی بیماری مادر و دیگری مصایب آبجی کنشهای مختلفی را یکی پس از دیگری سازماندهی میکند و در این بین سعی میکند مخاطب را بیشتر با دغدغههای آبجی آشنا کند. در صحنهای او روی زمین نشسته و گریه میکند، وقتی طلا از آبجی علت گریه را جویا میشود، متوجه میشود که او دلش میخواهد مادر شود. آبجی دوست دارد مثل فردی که در سلامتی کامل به سر میبرد، زندگی کند، اما مانعی بزرگ بر سر راهش قرار دارد.
پس از گره اولیه، پیرنگهای فرعی با اضافه شدن به داستان به مثابه نقاط عطف و بهوجودآورنده بحران عمل میکنند. مضمون مشترک این پیرنگها خودخواهی و عدم مسئولیتپذیری است و نقشهای اصلی این پیرنگها بر عهده عباس (حمیدرضا آذرنگ) و عالیه (پانتهآ پناهیها) دیگر فرزندان طلا است. مادر که تا حد زیادی به پسرش عباس در نگهداری عطیه دل خوش کرده، متوجه میشود پسرش بنا دارد در اولین فرصت از ایران مهاجرت کند. عالیه نیز از ابتدا به فکر خود بوده و با پشت سر گذاشتن شکستهای عاطفی متعدد، خارج از کشور زندگی میکند و تمایلی ندارد به این زودیها به ایران بازگردد. زمانی که طلا به صورت تصویری با عالیه ارتباط برقرار میکند، یک بار دیگر گرهافکنی فیلمنامه اهمیت خود را نشان میدهد. مادر میخواهد زودتر فرزندش را ببیند، چراکه احساس میکند اگر همه چیز را به میل عالیه واگذار کند، احتمالاً عمرش کفاف دیدن دوباره او را نمیدهد. با ورود عالیه به داستان وارد پرده میانی فیلمنامه میشویم. مخاطب درمییابد عالیه از گذشته با خاله مشکلاتی داشته و همچنین رابطه خیلی خوبی با برادرش عباس دارد. در اینجا طبق الگوهای فیلمنامهنویسی اطلاعاتی از پیشداستان به بدنه اصلی روایت تزریق میشود که باعث گسترش روابط بین کاراکترهای داستانی است. عالیه از چرایی رفتنش از ایران و اینکه در شرف ازدواج است، میگوید و از عباس بابت اینکه میخواهد ایران را ترک کند، شاکی است. عالیه و عباس در عین حال که دوست دارند مادرشان را راضی نگه دارند، اما ترجیحشان این است که برای خود اولویت قائل شوند. در این بین مادر نیز انگار چندان امیدی به فرزندان خود ندارد و حتی در یکی از صحنهها رو به عالیه میگوید: «از اولش هم میدونستم نمیتونم روی تو حساب کنم.»
پیرنگِ فرعی مرتبط با عباس یک غافلگیری را رقم میزند. به اعتقاد مککی: «غافلگیری حقیقی ناشی از فاش شدن ناگهانی شکاف میان پیشبینی و نتیجه است. این غافلگیری حقیقی است به این خاطر که منجر به آگاهی و بصیرت ناگهانی میشود و حقیقتی را فاش میکند که در زیر سطح ظاهری داستان مخفی شده است.» در این بخش از فیلم زمانی که مشخص میشود رفتن به خارج از کشور دروغی از جانب عباس بوده و او به علت بدهی مجبور است مدتی را در زندان بگذراند، مخاطب یک غافلگیری حقیقی را تجربه میکند. همزمان با رویدادهای مختلفی که فیلم پشت سر میگذارد، با اضمحلال خانه روبهرو هستیم. همه چیز در یک بینظمی غیرقابل کنترل قرار گرفته و انگار نمود بیرونی نزدیک شدن به روزهای پایانی زندگی افراد خانواده در آن است. خانهای که هر چه جلوتر میرویم، وضعیتش نامطلوبتر شده، تا جایی که در پایان طلا مجبور میشود به خاطر عباس وسایلش را جمع کند و خانه را تخلیه کند. بااینحال، هنوز همه چیز در گرو همان گره اولیه فیلمنامه است. گرهی که برای طلا حکایت یک کلاف سردرگم را پیدا کرده است. طلا در ادامه مسیر فکر کردن به اینکه چه باید بکند، به خانه سالمندان میرود و تصمیم میگیرد دخترش را برای نگهداری نزد پرستاران آنجا بسپارد. بااینحال، دلش آرام نمیگیرد و عطیه تنها یک روز در خانه سالمندان میماند. بعد از این است که طلا با مشورت خاله تصمیم میگیرد پای مقدری را به عنوان خواستگار در خانه باز کند؛ اتفاقی که ناراحتی شدید عطیه را موجب میشود، چراکه او بیش از پیش دلبسته مهندس جعفر (بابک حمیدیان)، کارگر ساختمانی روبهروی خانهشان، شده است.
طلا در مقام مادر، جدا از اینکه نگران آینده دخترش است، نگران زندگی در زمان حال او نیز است. او باید فرزندش را از خطر افراد سوءاستفادهگر مانند مهندس جعفر حفظ کند. جعفر کارگری است که در ساختمان روبهرویی خانه آنها مشغول به کار است و با وعدههای پوچ خود، آبجی را سرکیسه میکند. مادر برای اینکه مهندس جعفر را از عطیه دور نگه دارد، با مسئول ساختمان مربوط (علیرضا استادی) صحبت میکند و او جلوی ساختمان یک پارچه برزنتی میکشد تا دید مهندس جعفر و عطیه کور شود. بااینحال، عطیه دستبردار نیست و سراسیمه به دنبال مهندس جعفر میرود. با اینکه مادر یک بار در همان ابتدا به عطیه هشدار میدهد که حواسش را جمع کند و اگر کسی از او پول خواست قبول نکند، اما برای عطیه این ماجرای عاشقی حکمی مساوی با زندگی دارد و او بیتوجه به حرف مادر تمام طلاهای خود را به مهندس جعفر میدهد و از پشت تلفن از جعفر تقاضا میکند که با او ازدواج کند. جعفر در پاسخ به این درخواست عطیه، او را مسخره میکند و همراه با کارگران دیگر به او میخندند. این امر نقطه اوج داستان را نیز در بر میگیرد و گویای رابطه تنگاتنگی بین این وهله از داستان با گره اولیه است. طلا وقتی دستان زخمی و بدون النگوی عطیه را میبیند، با نگرانی علت را جویا میشود. کار به گلاویز شدن آن دو میانجامد و مادر به یکباره نقش بر زمین میشود. عطیه همانند عاشقی که مانعی بزرگ را از سر راه خود برداشته، پس از چند بار تلاش و عدم واکنش طلا از کنار او عبور میکند و در ساختمان مقابل سراغ مهندس جعفر را میگیرد. او درمییابد مهندس جعفر مدتی است آنجا را ترک کرده، بنابراین مضمون تنهایی، خود را بیش از پیش به رخ میکشد. اما تعلیق زمانی به اوج میرسد که مخاطب هنوز از زنده ماندن طلا بیخبر است و تا آخرین لحظات متوجه این موضوع نمیشود و زمانی که طلا را در آسایشگاه سالمندان روی ویلچر میبیند، غافلگیر میشود. اگر در فیلم مادر، مادر از آسایشگاه سالمندان به خانه میآید تا روزهای پایانی عمرش را سپری کند، در اینجا در یک پایان ساختگی که بهسختی میتوان آن را متعلق به فیلم دانست، مادر برای اینکه به استقبال مرگ برود، به آسایشگاه سالمندان میرود. حرکتی که در جهت معکوس اثر ماندگار علی حاتمی رقم میخورد. در آبجی برخلاف سلسله رویدادهای فیلم که انتظار میرود بحران درنهایت به وسیله مرگ طلا به اوج خود برسد، نویسندگان، پایانی خوش را بر اثر تحمیل میکنند؛ پایانی که بیشتر میتوان آن را اتوپیایی از زندگی خانواده طلا دانست تا سرانجام واقعی این خانواده.
منبع: مجله فیلم نگار
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0