یادداشت علی پاکزاد برای «شنای پروانه»
پایگاه خبری نمانامه: سر می گرداند زنی در اندوه آخرالزمانی که پیش از موعود فرا رسیده است. حکایت چشمانش روایت داستانی است تا به انتها. انگار پروانه ای در گوشه ای از دنیا بال بال زده است و حالا آواری شده بر ذهن و دل ما. همان افتتاحیه فیلم اختتامیه است و بقیه داستانها ، داستانکند در برابر این ماجرا. “کارت” کارگردانی را به غایت به انجام رسانده است. شروعی سهمگین ، ریتمی تند و این شجاعتی است در صنعت قهرمان پروری. آنچه به بازی خوب “طناز طباطبایی “الصاق می شود ، آفرینش “جواد عزتی” است در فیلمنامه ، تا ماجرای فیلم نه بصورت خطی که همچون پازلی معماگونه تداوم یابد.
تداوم قصه یعنی اینکه لابد باید طرحی نو در انداخته شود. یک قهرمان برای تغییر. و این نشانه بلوغ سینماست و شمارش معکوس برای تولد یک کارگردان نوجو.
باید بگوییم که «شنای پروانه» شوکه ات می کند به ضرب آهنگ نگاه. به بی اصالتی یک اعتماد. به مسابقه ای هر روزه در کوچه پس کوچه های آشنا برای آشنایی زدایی. به سماجت دروغ و معصومیت از دست رفته یک پروانه. او زن دوران و مادر زمان و دختر جنوب شهر است. انگار بختش خشکیده در میان اینهمه گنده لات.
گنده لاتهایی مانند امیر آقایی که آنقدر خوب نقش بازی می کنند که می مانی دوستشان داشته باشی یا تقبیحشان کنی. روایت را اما دنبال که می کنی تنفر در لایه لایه ذهنت رسوب می کند.
فیلمنامه همطراز با کارکترها پیش می رود. نمادها و سمبلها رهایت نمی کنند؛ مانند گل سری که حالا در میان موهای مرده ای نیست و در مشت زنده ای است تا یادی باشد برای زندگی یا مرگ. تدوین ریتم را می شناسد. اینها نشانه های خوبی است. یعنی آنور صحنه ، صحنه گردانی هست و آفرینش اتفاقی نیست.
اما سئوال اساسی تر این است که تو چطور با این جماعت بُر خوردی پروانه؟ این معما بزرگتر از معماهای حل شدنی فیلم است. نقبی است به هزارتوی جامعه ای که فکر می کنی همه چیزش جفت و جور است اما نیست. جامعه ای نامتوازن که اینک نه بدنبال قهرمانانی بزرگ که قهرمانانی کوچک برای بدست آوردن ابتدایی ترین بدیهیات زندگی می گردد.
اینجاست که باید شنا کرد. شنا در بیرون از جغرافیای یک استخر. شنا در حجمی از بودن. حجمی از تنها گذاشته شدن. حجمی حباب گون در زیر اتمسفری از دروغ و خیانت. “کارت” اینگونه است که در اولین کارش نه محدود به یک لوکشین و خانه، که به پهنه ای از شهر و زیستگاهش اشراف پیدا می کند و همچون سنگ آتش زنه ای جرقه هایی برای التهاب می آفریند. محله به محله می گردد ، تو گویی ساقی تمام شهر است. بلد راه یکی که وسط مجلس بزم عرق خورها افتاده و نخورده پاتیل است و نمی خورد تا پاتیل باقی بماند.
فیلم انگار بلاهت پروانه هاست در ظهر تابستان. پرواز در زیر نور و حرارت شدید خورشید. در زیر سایه درندگان. پروازی برای سقوط. سقوطی لاپوشانی شده.
داستان واقعی ما اما همچنان در هوا موج می زند. انگار همه ما پروانه ایم در ظهر تابستان. انگار لاتها بیرون سالن سینما عربده می کشند.
فیلم نهیب زننده آینده ای است که آمده و نمی بینیمش. از همین روی بازیگرانش در خور ستایش و تکریم اند و کارگردانش بار رسالتی را بر دوش می کشد که هیچ رسولی زیر بارش نمی رود….
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0