به قلم : پرفسور سید حسن امین
□ ۱ـ مدخل
سلامان و ابسال، داستانی رمزی و تمثیلی Allegory و اسطورهای فلسفی و عرفانی Myth است که از فرهنگ یونانی به فرهنگ ایرانی وارد شده است. آنچه در فرهنگ غرب امروز از این قصهی کهن بازمانده است، بیش از این نیست که:
اولاً، نام سلامان یا شلمانو Shalmanu بهعنوان واژهای آرامی (سریانی کهن) برگرفته از نام خدای سُلمان Sulman یا سلیمان Solomon است. شباهت تام واژهی سلامان یا سالامان به سُلمان، شلمان و سلیمان، پیوند این داستان رمزی را با روایات کهن بهخوبی نمایان میسازد، بویژه که علاوه بر سلیمان (وفات ۹۲۲ پیش از میلاد) که از پیامبران بنیاسراییل بود و با بلقیس ملکهی سبا ازدواج کرد، در میان پادشاهان آشور، پنج نفر با عنوان شلمانصر Shalmaneser از ۱۲۸۰ تا ۷۲۷ پیش از میلاد بهسلطنت رسیدهاند.۱
ثانیاً، اهرام مصر که ساخت آنها در این قصه در «صد هزار سال قبل» به هرمانوس، پدر سلامان نسبت داده شده و از عجایب سبعه دنیای قدیم است، از آثار فراعنه در عصر اهرام مصر است که دوران ایشان از ۲۷۸۰ قبل از میلاد شروع شده و در عصر فترت اول در ۲۱۴۰ پیش از میلاد پایان یافته است.
ثالثاً، واژهی سلامان در این قصه و شلمانصر در تاریخ آشور، با لفظ سلیمان نبی در زبانهای اروپایی نزدیک است و بنابراین میتوان سلامان را همان سلیمان دانست.
رابعاً، واژهی سمندر در زبانهای اروپایی «سلاماندر» Salamander تلفظ میشود و افسانههای کهن در غرب حکایت از آن دارد که سمندر میتواند از آتش به سلامت درگذرد و آتش برای او گلستان است.
خامساً، بسیاری از افسانهها Legend و اسطورهها Myth در غرب
وجوه مشابهتی با سلامان و ابسال دارد که از آن جمله، عاشقشدن ابسالن یا ابسال
(پسر دوم داود) بر خواهر امی خود به نام ابی شالیوم است که چون داود بر آن وقوف
یافت، ابسالن را از خود راند و سلیمان را ولیعهد خویش کرد. ابسالن نیز در حیات
پدر، دعوی سلطنت کرد و در جنگی کشته شد. بر اساس این سابقه، اشتهار این قصه به
سلامان و ابسال، نشانهی آن تواند بود که این قصه بخشی از قصهی درازتر در باب دو
فرزند داود (سلیمان و ابسالن) بوده باشد و البته بررسی هر یک از این مقولات،
جُستاری مستقل میطلبد و این وجیزه از عهدهی آن برنمیآید.
داستان سلامان و ابسال نخستینبار از طریق ترجمه از یونانی به عربی به دست حنین بن اسحق عبادی به شرق رسیده است. سپس ابنسینا آن را بهصورت قصهای مکاشفهای و عرفانی درآورده است که خواجه نصیر طوسی آن را به عربی شرح و بسط و تفسیر و تأویل کرده است. عبدالرحمن جامی نیز همان اصل روایت حنین بن اسحق را به فارسی به نظم درآورده است.
مقالهی حاضر روایتهای مختلف این اسطورهی کهن یونانی را براساس متون عربی و فارسی به ترتیب تاریخی معرفی میکند و مجهولات چندی در این زمینه را برای نخستینبار، معلوم میدارد.
۲ـ روایت یونانی به ترجمهی حنین بن اسحاق
حنین بن اسحاق عرب عیسوی عبادی (۱۹۴ـ۲۶۰ ق.) از مترجمان پُرکار عرب عیسوی مذهب و رییس «دارالحکمه» مأمون عباسی، به زبان یونانی مسلط بود و پس از دو سال اقامت در بیزانس نسخههای قریب دویست و شصت جلد کتاب و رسالهی بزرگ و کوچک یونانی و از جمله داستان سلامان و ابسال را با خود به بغداد آورد و برابر فهرستی که از او باقی است، یکتنه این متون متعدد و از جمله چهل رساله از آثار جالینوس یعنی همان گالن Galen یونانی (۱۲۹ـ۲۰۰ م.) را از متن یونانی به عربی ترجمه کرد. متن سلامان و ابسال ترجمهی حنین بن اسحاق که بهغلط در منابع اسلامی به ارسطو منسوب شده، فاقد هرگونه شرح و تفسیر و تأویل است و در ۱۲۹۸ ق. / ۱۸۸۱ م. بهچاپ رسیده است.۲ ما این متن مهم را که تاکنون کسی به فارسی ترجمه نکرده است، به شرح زیر از عهدهی ترجمه برمیآییم و به خوانندگان تقدیم میکنیم:
«پیش از «توفان آتش»، پادشاهی بزرگ و مسلط به طلسمات بهنام هرمانوس (هرمس) پسر هرقل (هرکول) سوفسطیقی بر سرزمینهای روم، یونان و مصر سلطنت میکرد. اهرام مصر که طلسم غریب آن با گذشت صدهزار قرن موجب بقاء آن است، از بناها و یادگارهای همین پادشاه است که از شاگردان پیری مرتاض و حکیمی الهی بهنام اقلیقولاس (یاک لیکولاس) Jaklikoulas یا Aqliqulas بود که در غاری موسوم به «ساریقون» Sarapeion یا Sariqun منزوی بود. اقلیقولاس همیشه ریاضت میکشید و هر چهل روز یکبار به خوردن برگ گیاهی روزهی خود را میشکست و عمر او از سه «دور» (سه دور و کور؟ سه هزار سال؟ سیصد سال؟) درگذشته بود. هرمانوس علم طلسمات و تسخیر را از آموخته بود و بود بهواسطهی او جمیع معمورهی روی زمین را مسخّر کرده و به تمام آرزوهای خود رسیده بود. اما پیوسته به او میگفت که از نداشتن وارث و جانشین برای تاج و تخت خود نگران است، زیرا او معاشرت با زنان را مکروه میدانست و علاقهای به مباشرت با ایشان نداشت. لذا حکیم بر آن شد تا با تلقیح مصنوعی در خارج از رحم زن به پروریدن طفلی از صلب شاه دست زند. پس در ساعتی سعد قدری از مادهی منی شاه را از او برگرفت و بر بوتهی گیاهی موسوم به «یبروخ» (یعنی درخت عشقه یا مهرگیا Mandragore) یا مردم گیا مالید و آن بوته را در مکانی نهاد که هوا و فضای آن ملایم و مناسب رشد طبیعی آن و توازن عناصر برای تحمیل مزاج بود. پس با همّتگماشتن، آن ماده را آمادهی قبول نفس مدبّره کرد و از این رهگذر فرزند نرینهای که انسان تام و بیعیب و نقصی بود، برای شاه به ثمر رسید که او را سلامان نامیدند و شاه به شکرانهی این نعمت و بهخواستهی پیر روشن ضمیر، اهرام مصر را بهنوعی که از باد و باران گزندی نیابد، بساخت.
سلامان محتاج دایهای بود، پس برای تغذیه و شیردادن او زنی هیجده ساله بنام ابسال را اجیر کردند. وقتی سلامان را از شیر واگرفتند، پادشاه خواست او را از دایهاش جدا کند. اما چون سلامان به این دایه خود کرده بود، از فراق او بیتابی میکرد و پادشاه اجازه داد که ابسال تا سن بلوغ سلامان با او بماند. هنگامیکه سلامان به سن بلوغ رسید، محبتش نسبت به دایهی سابق به عشق مجازی و میل شهوانی تبدیل شد، بهاندازهای که برای صرف وقت با ابسال از حضور شاه بابا طفره میرفت و از وظایف مهمتری که پدر به او محول میکرد، غافل میماند.
پادشاه، سلامان را مورد خطاب و عتاب و سرزنش قرار داد و از مکر زنان و شرّ ایشان او را هشدار داد و به او گفت: اعلم یا بنی! ان النسوان هن مکاید الشر و مصایده. و ما افلح من خالطهن، الا لاعتبار بهن او لیحصل لنفسه خیرا منهن؟ و لا خیر فیهن. فلا تجعل لامرأه فی قلبک مقاماً حتا یصیر سلطان عقلک مقهورا و نور بصرک و حیاتک مغمورا. فلا احسب هذا الّا من شأن البله المغفلین.
پس شاه از سلامان خواست که قوای شهوانی و جسمانی خود را بند نهد تا به اوج کمالات عقلانی و انوار قاهرهی نورانی برسد و عالم به حقایق موجودات و متصرف در همهی کائنات شود. بلکه به تصریح به او گفت که:
فخذ نفسک عن هذه الفاجره ابسال، اذا لاحاجه لک فیها و لامصلحه لک فی مخالطتها، فاجعل نفسک رجلاً متحلیا بحلیه التجرد، حتا اخطب لک جاریه من العالم العلوی تزف الیک ابدالآبدین.
یعنی: از این ابسال بدکاره پرهیز کن. تو را به او نیازی نیست و مصلحت تو در آن است که با وی آمیزش نکنی. خود را به زیور تجرّد آراسته دار. تا آنکه من از عالم علوی برای تو نامزدی ملکوتی و عقلانی خواستگاری کنم که تا ابد با تو زفاف کند.
سلامان در عالم التهاب و اشتعال عشق مجازی، تحت تأثیر اندرز پادشاه قرار نگرفت، بلکه صادقانه تمام این مطالب را از باب مشاوره به ابسال بازگفت. ابسال، سلامان را هشدار داد که این موهومات و اباطیل را باور نکند و فریب این مواعید دروغآمیز را نخورد و بداند که او (ابسال) همهگونه در خدمت او و آمادهی کامبخشی به اوست و او (سلامان) باید عزم خود را جزم کند و به پادشاه بگوید که ما هر دو یکدیگر را دوست میداریم و دست از یکدیگر برنمیداریم. سلامان نزد وزیر و مشاور پادشاه رفت و به او گفت که در عشق خویش نسبت به ابسال پایدار است و او نیز این خبر را به شاه رسانید. شاه مغموم و مأیوس شد و سلامان را دیگر بار بخواست و به او گفت: پسر عزیزم، من پادشاه عالمام و اکنون بر تمام معمورهی زمین سلطنت میکنم، دو دور کامل (دو هزار سال؟ دویست سال؟) عمر کردهام، اگر در آمیزش با این «فواحش» خیری میبود، تاکنون یکبار بدان پرداخته بودم. امّا میبینی که با زنان معاشرتی ندارم. پس تو، دستکم اوقات خود را قسمت کن، نصف وقت خود را به میل خود با ابسال باش و نصف دیگر را به میل من به استفاده از محضر حکیمان اختصاص ده. در نهایت، سلامان ناگزیر این پیشنهاد را پذیرفت و لذا اکثر شبها را به کارهای علمی و عقلی میگذرانید، امّا روزها را که وقت خدمت به شاه و ملازمت با او بود، نزد ابسال میرفت.
چون پادشاه بدینگونه دانست که سلامان قادر به جدایی از معشوقه نیست، به فکر سربهنیستکردن معشوقه افتاد و به این منظور با حکیمان به مشورت نشست. وزیر بزرگ پادشاه به او گفت که چون گردش سپهر و قواهر علوی، همیشه داد مظلوم را از ظالم خواهند گرفت، اگر شاه معشوقهی بیگناه پسرش، ابسال، را بکشد، لاجرم خود پس از مدتی دچار پنجهی انتقام طبیعت خواهد شد. لذا پادشاه از کشتن ابسال صرفنظر کرد، امّا وقتی این خبر به گوش سلامان رسید، او آن خبر را به ابسال برد و در نتیجهی مشاورت، عزم عاشق و معشوق بر این جزم شد که از مملکت پادشاه فرار کنند و به آنسوی دریای مغرب بگریزند تا از تیررس پادشاه در امان باشند. لذا شبانه از شهر گریختند تا از راه دریا به کشوری دیگر فرار کنند. چون این خبر به پادشاه رسید، با استفاده از نیلبک جادویی خود که ـ همچون جام جهاننمای کیخسرو یا آیینهی اسکندر ـ۳ با طلسمات غریب تمام هفت اقلیم عالم را از هفت سوراخ خود به شاه نشان میداد، محل اختفای سلامان و ابسال را پیدا کرد که در بدترین حالتها از همهی نعمتها محروم بودند. شاه بر حال ایشان رقّت آورد و با نیروی تصرف خود به امید آنکه سلامان در نهایت به راه آید، در آن وضع رقّتبار لوازم زندگی مختصری در اختیار ایشان گذاشت. امّا چون پس از چندی متوجه علایق شهوانی آن دو شد، به شکنجهی ایشان پرداخت. سلامان دانست که این شکنجههای روحی بر اثر سحر و جادوی پادشاه است. لذا برای آشتی با پدر و درخواست عفو از او، به همراه معشوقه، نزد شاه آمد. شاه به او گفت: اگر هدایت و علم و حکمت میطلبی، باید این فاجره را رها کنی و اگر او را رها نکنی، از هدایت و قدرت و سلطنت حقیقی و معنوی تو را نصیبی نخواهد بود. سلامان و ابسال، تصمیم گرفتند که دستدردست یکدیگر نهاده، برای پایاندادن به این زندگی غیرقابل تحمل، خود را در دریا غرق کنند و چنین کردند. پادشاه با علم سحر به «روحانیت دریا» (یا ربالنوع آب) دستور داد که سلامان را پس از افتادن به دریا حفظ کند تا آنکه شاه بتواند پس از اطمینان از مرگ ابسال در دریا، سلامان را نجات دهد. این امر به وقوع پیوست و ابسال در دریا غرق شد. سلامان که نجات یافته بود، از مرگ ابسال، مجنونوار مضطرب بود. لذا پادشاه بار دیگر به حکیم مرتاض اقلیقولاس متوسل شد. حکیم، سلامان را که مشرف به موت بود، بر سر بالین آمد و از او پرسید که آیا به وصال ابسال مایل است؟ او پاسخ مثبت داد. لذا حکیم، سلامان را با خود به غار ساریقون برد و به او پیشنهاد کرد که اربعینی با یکدیگر به ریاضت بنشینند تا بر اثر ریاضتها، دعاها و مناجاتهای ایشان، ابسال دوباره زنده شود و به سلامان بپیوندد. چون سلامان این پیشنهاد را پذیرفت، حکیم با او سه شرط کرد:
۱ـ نخست آنکه در طول این مدت هیچ امری را از حکیم پنهان ندارد و پیوسته از دستورهای وی پیروی کند.
۲ـ دوم اینکه همهی کارها و ریاضتهای حکیم را عیناً تکرار کند، به جز آنکه حکیم هر چهل روز یکبار افطار میکند، ولی سلامان بتواند هفتهای یکبار افطار کند.
۳ـ سوم اینکه در تمام عمر به جز ابسال عاشق هیچ زن دیگری نشود.
از آن پس این دو مشغول ریاضت و مراقبه شدند. سلامان همه روزه طی مراقبه به مکاشفه میدید که ابسال با صورت مثالی خود نزد او ظاهر میشود و نزدیک او میآید و با او مینشیند و مکالمه میکند. سلامان برابر قرار معهود تمام این واقعهها را به حکیم گزارش میکرد و از او برای احضار صورت ابسال ستایش مینمود. تا آنکه در روز چهلم که پایان مدت ریاضت او بود، بر اثر مناجاتهای حکیم، چهرهای زیباتر از همیشه که ستارهی زهره (آناهیت) یعنی ربالنوع زیبایی (ستارهی ونوس Venus)۴ بود، ظاهر شد و سلامان چنان عاشق این زیباترین زیبایان شد که گفت من دیگر خواستار ابسال نیستم و میخواهم زهره را ببینم. آنگاه، حکیم شرط خود را با او به خاطرش آورد و گفت که وی عهد کرده است که جز ابسال هیچ زن دیگری را طرف علاقه و عشق خود قرار ندهد. امّا چون سلامان اصرار کرد، حکیم به او فهماند که این زن زیبا، روحانیت ستارهی زهره است و جنبهی جسمانی ندارد. لذا حکیم روحانیت آن صورت فلکی را تسخیر کرد و در اختیار سلامان گذاشت. بدینگونه سلامان به سلامت عقل رسید و پس از پدر به سلطنت نشست و عجایب و غرایب بسیار از او به ظهور رسید و فرمان داد که این داستان را هفت لوح زرین بنویسند و نیز ادعیه و طلسمات هفت ستاره را نیز بر هفت لوح زرین دیگر بنگارند و تمام آنها را بر بالای گور پدرش در اهرام مصر دفن کنند و چنین بود تا آنکه پس از توفان آتش، توفان آب در رسید و قرنها پس از آن، افلاطون حکیم بر وجود این الواح در اهرام آگاهی یافت و برای دستیافتن به آنها به مصر رفت، امّا پادشاهان وقت به افلاطون اجازت نبش قبر و کشف آن الواح را ندادند. پس افلاطون کشف آنها را به ارسطو وصیت کرد و ارسطو هنگامیکه اسکندر به مغرب لشکر کشید، با او همراه شد و اهرام را به طریقی که افلاطون به او وصیت کرده بود، بازگشاد و این قصه سلامان و ابسال را از آنجا بیرون آورد و سپس دریچهی اهرام را دوباره ببست و آخرین سخن سلامان در این الواح آن بود که:
اطلب العلم و الملک من العلویات الکاملات، فان الناقصات لاتعطی الا ناقصا.
یعنی دانش و پادشاهی را از نفوس و عقول کامل آسمانی طلب کن که موجودات ناقص نمیتوانند جز چیزهای ناقص بدهند.»۵
۳ـ روایت ایرانی به گزارش ابنسینا
ابن سینا (۳۷۰ـ۴۲۸ ق.) در سه جای به داستان سلامان و ابسال اشاره کرده است:
۱ـ ابن سینا داستان سلامان و ابسال را به تفصیل بهعنوان بخشی از ادب فلسفی ـ عرفانی خود به رشتهی تحریر درآورده و شاگرد او ابوعبیدالله جوزجانی آن نوشته را به هنگام تکمیل شرح حال استاد خود، در شمار تألیفات ابنسینا یاد کرده است. نسخهای خطی از این داستان ضمن آثار ابنسینا با عنوان «خطبات التسلیه فهی قصه سلامان و ابسال و قصه یوسف» در دو صفحه (صفحههای ۱۰۱ و ۱۰۲) مجموعهای بهنام رسائل حکماء در بخش نسخههای خطی مؤسسهی خاورشناسی ازبکستان به شمارهی ۲۳۸۵ موجود است که یک تن از ایرانشناسان شوروی بهنام ع. ادریسف آن را بررسی و طی مقالهای منفرد، معرفی کرده است.
۲ـ ابنسینا همچنین در رسالهی قضا و قدر اشارهای مختصر به داستان رمزی سلامان و ابسال دارد.۶ چنانکه خواجه نصیر طوسی در شرح اشارات، پس از تأویل قصهی سلامان و ابسال، میگوید که مؤید واقعی تأویل او آن است که ابن سینا در رسالهی فی القضاء و القدر، درخشیدن برق را از ابر تیره در شب زفاف ابسال که موجب شد ابسال چهرهی زن برادر خود را ببیند و او را از خود براند، جذبهای از جذبات الهی دانسته است.۷
۳ـ ابن سینا در نمط نهم اشارات میگوید که عارفان دارای مقامات و درجاتیاند که ویژهی ایشان است و نزد دیگری جز ایشان یافت نمیشود. گوییا اینان در حالیکه در همین قالب تناند، این پوشش جسمانی را از خود بیرون افکنده و به جهان پاک پیوستهاند. پس اگر داستان غریب سلامان و ابسال به گوش تو رسید، بدان که « سلامان» مثلی برای تو و «ابسال» مثلی برای رتبه و درجهی تو در عرفان است. پس اگر تو اهل عرفان و معرفتی، رمز این داستان را بیان کن.» سلامان مثل ضرب لک، و ان ابسالاً مثل ضرب لدرجتک فی العرفان؛ إن کنت من اهله، ثم حل الرمز ان اطقت.۸
فخر رازی (وفات ۶۰۶ ق.) که اصل داستان را ندیده و در فهم عبارت ابن سینا در نمط تاسع اشارات بهدلیل ناآشنایی با موضوع، دچار مشکل شده است، در شرح اشارات بر ابنسینا ایراد کرده و نوشته است که: درخواست ابن سینا در اشارت از خواننده دائر به رموز آن، ستم بر خواننده است، زیرا قصهی سلامان و ابسال نه از داستانهای معروف شناختهشده، نه از مقولهی برهانات عقلی و نه لغز و معما و چیستان است و بنابراین معلوم نیست که خواننده چهگونه میتواند به پاسخگویی ابن سینا موفق شود، بنابراین، دستور ابن سینا به حل این معضل، بهمثابهی تکلیف مالایطاق و علم غیب است مگر آنکه این تمثیل را بر داستان آفرینش آدم و حوا تطبیق کنیم و سلامان را آدم ابوالبشر و ابسال را بهشت بدانیم.۹
۴ ـ روایت خواجه نصیر طوسی
خواجه نصیر طوسی (وفات ۶۷۲ ق.) پس از نقل گفتهی فخر رازی در باب سلامان و ابسال، خود سه روایت مختلف از این داستان نوشته است:
اول ـ خواجه نصیر طوسی به استناد مسموعات خود از یک تن از فاضلان خراسان به نقل از النوادر ابن الاعرابی (۱۵۰ـ۲۳۱ ق.) این داستان را در شرح خود بر اشارات چنین نقل میکند که دو کس در بند پادشاهی مقید بودند، یکی نیکوکار و پاکدل بود و او سلامان نام داشت و دیگری زشتکار و بددل بود و ابسال خوانده میشد. سلامان، سرانجام به جهت پاکی از بند رهید و ابسال بهعلت پلیدی مقید بماند تا کشته شد.
دوم ـ خواجه نصیر طوسی آنگاه به روایتی دیگر از سلامان و ابسال که همان روایت یونانی سابقالذکر است، اشاره میکند و میگوید که در ممالک یونان و روم و مصر، سلطانی بهنام هرمانوس سلطنت میکرد که تحت تأثیر حکیمی بافرهنگ به اوج عزت و قدرت رسیده بود و آن حکیم، در پایان عمر دو هرم بنا کرد، یکی برای خود و دیگری برای پادشاه که بعدها ارسطو به تعلیم افلاطون آن دو هرم را گشود و این قصه را بیرون آورد.
خواجه نصیر در مقام تأویل و تفسیر این تمثیل، پادشاه را عبارت از عقل فعال، سلامان را روح عاقله و نفس ناطقه، ابسال را نفس حیوانی و قوای شهوانی معرفی میکند و میگوید: عشق سلامان به ابسال، کنایه از شوق و تمایل روح عاقله به جسمانیات و لذات و شهوات است. فرار سلامان و ابسال از قلمرو پادشاه به دریای مغرب عبارت از استغراق انسان در مادیات و بیاعتنایی به عقلیات است. شکنجههای سلامان و ابسال و عذاب ایشان پس از فرار از قلمرو پادشاه، کیفر انسان به میل و دلبستگی به اشیاء فناپذیر جهان مادی است. تا آنکه انسان ابسالآسا به توبه مایل میشود و با سقوط در دریا، روح از بدنش مفارقت میکند. امّا نجات نهایی سلامان ـ پس از مرگ ابسال ـ نشانهی بقاء روح بعد از فنای بدن است و در نهایت عشق پایانی سلامان به زهره و برگزیدن این ربالنوع جمال بهجای ابسال، عبارت از قوس صعود و کسب استعداد روح برای التذاد از کمالات عقلانی است و سرانجام به سلطنت رسیدن سلامان پس از پدر، علامت وصول روح به عالم ملکوت است.۱۰
سوم ـ خواجه نصیر آنگاه میگوید که وی سرانجام داستان سلامان و ابسال منسوب به ابن سینا را که ابوعبید جوزجانی آن را از تألیفات استاد خود ابن سینا شمرده است، یافته و آن را به شرح زیر گزارش کرده است:
سلامان و ابسال دو برادر مهربان بودند و سلامان که برادر بزرگتر بود، پس از پدر به سلطنت رسید و سرپرستی برادر کوچکتر را برعهده گرفت. هنگامیکه سلامان ازدواج کرد، همسر او عاشق ابسال که جوانی خوبصورت و دانا و توانا بود، میشود و با آنکه دیگر در آن وقت ابسال مردی مستقل و کامل است، او را به بهانهی آموزش دانش که به کودکانش به ادامهی زندگی با برادر وامیدارد. امّا چون عشق خود را به ابسال ابراز میدارد، ابسال از او منزجر میشود و به برادر خیانت نمیکند. زن سلامان آن وقت حیلهای دیگر بهکار میبرد و با خواهر خود قرار میبندد که او را به ازدواج ابسال درآورد، مشروط به آنکه بههنگام آمیزش شوهران خود را با هم عوض کنند. خواهر این قرارداد را میپذیرد و زن سلامان، در شب زفاف بهجای خواهر به حجله میرود، امّا ابسال ازدیدن این ماجرا تصمیم به جلای وطن میگیرد و با اجازهی سلامان به عزم کشورگشایی پای در رکاب مینهد و همهی جهان را فتح میکند و بهدلیل همین که شرق و غرب را تسخیر میکند، نخستین ذوالقرنین میشود، تا آنکه پس از سالها ـ به امید آنکه حادثهی تلخ روزگار جوانیاش از زن برادر کامجوی او دیگر با پا نهادن او به سن کمال فراموش شده است ـ برای دیدار برادر به سرزمین اجدادی برمیگردد، امّا زن سلامان همچنان دست از ابسال برنمیدارد. ابسال نیز کماکان به او پاسخ منفی میدهد. آنوقت، لشکر دشمن قصد حمله به سرزمین سلامان میکند. سلامان، ابسال را در رأس سپاهی برای مقاومت در برابر دشمن اعزام میدارد. زن سلامان، سرداران سپاه را با رشوه و وعده و وعید وادار میکند که به ابسال خیانت کنند. بر اثر این حیله، ابسال شکست میخورد و سربازان او به گمان آنکه وی مرده است، او را در میان کشتگان رها میکنند. تا آنکه آهویی بر او میگذرد و از راه ترحم، پستان خود را در دهان ابسال میگذارد و او را شیر میدهد و ابسال پس از چندی بهبود مییابد و نزد برادرش سلامان بازمیگردد. امّا میبیند که دشمنان بر برادرش سلامان چیره شده و او را زندانی کردهاند. ابسال، دست بهکار میشود و برادر را آزاد میکند و سلطنت را به او برمیگرداند. زن سلامان، اینبار خوانسالار و آشپز ابسال را وامیدارد که او را مسموم کنند و بدینگونه او را از میان برمیدارد. امّا سلامان پس از مرگ برادر، سلطنت را به یکی از نزدیکان خود وامیگذارد و خود به ریاضت میپردازد و در آن حال با الهام غیبی راز مرگ برادر را درمییابد و برای انتقام همسر خود و خدمتکار و آشپز ابسال را با همان زهری که برای مسمومکردن ابسال بهکار گرفته بودند، از بین میبرد.
خواجه نصیر طوسی سپس به تأویل این داستان پرداخته و میگوید که سلامان، نفس ناطقه است و ابسال، عقل نظری بشری است که سلسلهمراتب را پلهپله از مرحلهی عقل هیولانی، عقل بالملکه و عقل بالفعل طی کرده و سرانجام به رتبهی «عقل بالمستفاد» میرسد و این مرتبه، به حقیقت درجه و رتبهی او در سلوک عرفانی و باطنی است. زن سلامان، همان قدرت بدنی و قوای جسمانی است که با نفس متحد شده است. میل زن سلامان به ابسال، نشانهی آن است که نفس بهیمی و امیال و شهوات قصد تسخیر عقل را دارند و در جنگ بین نفس و عقل میخواهند عقل را تحت تأثیر و تسخیر قوای شهوانی درآورند. بیاعتنایی و بیتوجهی ابسال به زن سلامان هم نشانهی توجه عقل به عالم عقول و عدم توجه او به عالم اجسام و قوای شهوانی است. نقش خواهر زن سلامان، نشانهی عقل عملی در برابر عقل نظری است که قوت عملی و درایت فکری و ذهنی در خدمت و اطاعت عقل نظری و نفس مطمئنه قرار دارد. توطئه و نیرنگهای زن سلامان، نشانهی دستزدن نفس اماره به نقشهریزیهای متفاوت برای دستیابی به خواهشهای نفسانی است. برق درخشندهای که در شب سیاه موجب شد که ابسال صورت واقعی و چهرهی حقیقی برادر زن خود را در شب زفاف ببیند، جذبهی الهی است که در سلوک به عقل نظری مدد میرساند. ترک و اعراضِ زن برادر از سوی ابسال، اعراض عقل نظری از شهوات است. فتح عالم به دست ابسال، درک و استحضار نفس جبروت و ملکوت عالم است. رهاکردن لشکر ابسال را در میان جنگ، انقطاع قوای حسیه، خیالیه و وهمیه از نفس به هنگام عروج به ملأاعلی است. آهوی وحشی، نشانهی عالم مفارقات و مجردات عالم بالاست. شیردادن آهو به ابسال، افاضهی فیض از عالم علوی به عقل نظری است. شکست سلامان از دشمن در غیبت ابسال، نشانهی اضطراب نفس بر اثر کمیها و کاستیهای دنیوی و بدنی است. مراجعت ابسال به وطن مألوف، التفات و توجه عقل به تدبیر نفس در رسیدگی به نیازهای مادی و جسمی است. آشپز، قوهی غضبیه و خوانسالار، قوهی شهویه است. برنامهریزی و توطئهی آشپز و خوانسالار به خواهش همسر سلامان برای از میانبردن و قتل ابسال، نشانهی کمشدن عقل و زیاد شدن حرص و آز و غضب در سن پیری است. دستبرداشتن سلامان از پادشاهی و مسموم کردن و کشتن آشپز و خوانسالار بهدست سلامان، نشانهی متروکشدن قوای بدنی و ضعف و عجز جسمی در پایان عمر و زوال غضب (آشپز) و شهوت (خوانسالار) در انتهای زندگی است.۱۱
۵ ـ روایت جمال الدین بحرانی
جمالالدین علی بن سلیمان بحرانی، از عالمان و حکیمان گمنام نیمهی نخست قرن هفتم، قصهی سلامان و ابسال را براساس روایت اصیل یونانی حنین بن اسحاق با اندک دخل و تصرف و حذف و اضافه تحریر کرده است و همین روایت در ذیل شرح اشارات خواجه نصیر طوسی چاپ تهران در ۱۳۰۵ شمسی چاپ شده است.۱۲
۶ ـ روایت وصاف الحضره
شرفالدین عبدالله کاتب شیرازی معروف به وصافالحضره (وفات ۷۳۰ ق.) در مجلد دوم تاریخ خود، ساختهی ۷۱۲ ق، نامهی خواجه عمیدالدین اسعد فارسی (وزیر اتابک سعد بن زنگی) را به امام فخر رازی نقل کرده است و خواجه عمید طی آن نامه ضمن اشاره به داستان سلامان و ابسال، دو بیت شعر عربی متضمن نام سلامان و ابسال را قید کرده است.۱۳
۷ـ روایت جامی
روایت منظوم عبدالرحمان جامی (۸۱۷ ـ ۸۹۸ ق.) آخرین منظومه از مثنوی او در هفت اورنگ (۱ـ تحفهالاحرار، ۲ـ سبحهالابرار، ۳ـ یوسف و زلیخا، ۴ـ لیلی و مجنون، ۵ـ خردنامه، ۶ـ سلسلهالذهب، ۷ـ سلامان و ابسال) است و جامی ان را چنین طرح کرده است که:
پادشاهی در یونان، برای آنکه بیوارث نماند، به کمک حکیمی خردمند، با تلقیح مصنوعی، صاحب فرزندی بهنام سلامان میشود. برای شیردادن سلامان، زنی بهنام ابسال را اجیر کردند. سلامان پس از رسیدن به سن بلوغ، شیفتهی ابسال شد و چون پادشاه او را به رهاکردن معشوقه فرمان داد، سلامان با معشوقه از مملکت شاه فرار کرد و بیزاد و توشه به بیشهای پناه برد. شاه با آینهی جهاننمای خود او را پیدا کرد و به قدرت تسخیر، او را از رسیدن به وصال ابسال مانع شد. عاشق و معشوق چون دانستند که امکان وصال ندارند، به قصد خودکشی خود را در آتش افکندند، امّا شاه سلامان را نجات داد و ابسال را به حال خود واگذاشت تا بسوزد. بعد از آن، سلامان در هجر معشوق بیتابی بسیار میکرد. شاه به حکیم مشاور خود متوسل شد و وزیر صورتی از ابسال ساخت تا سلامان با نگریستن بدان کمتر بیتابی کند، امّا مکرر از زیبایی زهره با سلامان سخن میگفت و چون سلامان اظهار اشتیاق به دیدن زهره کرد، حکیم زهره را برای سلامان ظاهر کرد و سلامان با دیدن زهره یاد ابسال را از خاطر زدود. آن وقت، پادشاه از سلطنت کناره گرفت و تاج و تخت خود را به سلامان تسلیم کرد.
جامی آنگاه در مقام تأویل این داستان برمیآید و میگوید: پادشاه، عقل فعال است و فیضی که از او به روح میرسد، حکیم است. سلامان، روح (نفس ناطقه) است که بیپیوند جسم آفریده شده است و ابسال، تن و جسم انسان است که در زندگی طبیعی و زمینی، نفس مدبره به جسد و قابل تعلق یافته است. دریا، نماد کششها و خواهشهای نفسانی و بحر شهوات است و دستنیافتن سلامان بر ابسال، نماد سن انحطاط و پیری است. بازگشت سلامان نزد شاه، میل نهایی روح به لذائذ عقلی و خردمندی است و همان است که سرانجام موجب رسیدن سلامان به پادشاهی میشود.
آتشی که سلامان و ابسال خود را در آن میافکنند، ریاضتهایی است که آتش شهوات را خاموش میکند. زهره کمالات عقلی است که سلامان پس از رسیدن به آن، ابسال شهوات را فراموش میکند. روایت جامی از سلامان و ابسال که نخست پیش از ۹۳۸ ق. از سوی محمد بن عثمان لامعی یا المعی (وفات ۹۳۸ ق.) به زبان ترکی، سپس در ۱۸۶۱ از سوی فیتز جرالد (۱۸۰۹ـ ۱۸۸۳ م.) به انگلیسی و سرانجام در ۱۹۱۱ از سوی اگوست بریتکه August Britkeh (1873ـ۱۹۳۷ م.) به زبان فرانسه ترجمه شده است، براساس روایت حنین بن اسحاق تنظیم شده است، امّا جامی تصرفانی نیز در آن کرده است. از جمله اینکه در روایت یونانی حنین بن اسحاق، سلامان و ابسال برای فرار از شکنجهی پادشاه خود را در آب دریا غرق میکنند، امّا با اینکه در فرهنگ آریایی آزمایش ایزدی به هر دو نوع «ورسرد» (افکندن به دریا) و «ورگرم» (رفتن در آتش) پیشینهای دراز دارد، جامی با عنایت به اینکه در هرات و نواحی اطراف آن دریایی وجود ندارد، سلامان و ابسال را همچون سیاووش در فرهنگ ایرانی و ابراهیم خلیل در فرهنگ اسلامی به آتش میافکند و بعد پادشاه با تصرف خود، آتش را بر سلامان گلستان میکند.۱۴
۸ ـ روایت عبدی بیگ شیرازی
عبدی بیگ شیرازی متخلص به نویدی (وفات ۹۸۸ ق.) به اقتفای هفت اورنگ جامی، منظومهای با عنوان هفت اختر سروده است که یکی از آنها همان قصهی سلامان و ابسال است. متن کامل این منظومه هنوز منتشر نشده است، ولی شاعر در منظومهی لیلی و مجنون که بههمّت ابوالفضل هاشم اوغلی رحیموف به چاپ رسیده، میگوید:
مـن آن روز بـردم ز جامی گرو
کـه کـردم سلامان و ابسال نو
از آن چاشنی گشت بر من پدید
که آن مائده چون توانم کشید۱۵
۹ـ روایت مولا حسن گیلانی
مولا حسن گیلانی در قرن یازدهم هجری، قضیهی سلامان و ابسال را از شرح اشارات خواجه نصیر طوسی به فارسی ترجمه کرده است.۱۶
۱۰ـ روایت محمود بن میرزاعلی رنانی اصفهانی
این روایت همراه با درایت و این تفسیر توأم با تأویل، ترجمهای فارسی از متن عربی همان روایت یونانی حنین بن اسحاق است و شامل یک مقدمه، سه فصل و یک خاتمه است که در ۱۰۸۸ ق. بهدست محمود بن میرزاعلی رنانی اصفهانی ترجمه و تألیف شده و رویهمرفته متن کامل و شسته و رفتهای از کل داستان یونانی با کمترین دخل و تصرف است و چنین شروع میشود: «حمد و سپاس بیحدّ و قیاس مر واجب الوجودی راست که از نهایت حکمت بالغه و غایت عنایت سابغه، سلامان نفس ناطقهی عارفان خود را…»
از همین محمود بن میرزاعلی رنانی اصفهانی، رسالهای دیگر با عنوان منهاج العارفین فی عقاید الدین و اثبات ربالعالمین برجای مانده است که مقایسهی نحوهی تبویب و سبک انشای آن با رسالهی سلامان و ابسال در اینکه هر دو متن اثر شخص واحد است، تردیدی باقی نمیگذارد؛ چرا که اولاً منهاج العارفین، شامل یک مقدمه و پنج مقصد و یک خاتمه است. ثانیاً نثر آن بسیار شبیه سلامان و ابسال است و دیباچهی آن چنین شروع میشود:
«فراید حمد و سپاس و بدایع ثنای بیحد و قیاس، نثار بارگاه پادشاهی که از…»
خوانندهی هوشمند ملاحظه میکند که اولاً، ساختار بخشبندی هر دو رساله مشتمل بر مقدمه و متن و خاتمه است و ثانیاً در جملهی ابتدائیه در هر دو رساله، عبارتهای «حمد و سپاس» و «بیحد و قیاس» هر دو عیناً بهوسیلهی مؤلف تکرار شده است. لذا تردیدی نباید کرد که مؤلف رسالهی سلامان و ابسال با مؤلف منهاجالعارفین یکی است.
ناگفته نباید گذاشت که علامه آقابزرگ تهرانی در اینکه مؤلف منهاجالعارفین همان محمود بن میرزاعلی رنانی باشد، بدون ارائهی مدرک شبهه کرده و گفته است: اظنه غیرالحاج محمود الزیانی ]کذا فیالاصل![ استاد سلطان العلما و المولی خلیل القزوینی، کما انه لیس الحاج محمود بن المیر علی المعتمدی المشهدی المذکور فیالامل.»۱۷
امّا هرچند داوری علامه تهرانی در باب تعدد شخصیت مؤلف منهاجالعارفین با حاج محمود بن میرعلی معتمدی مشهدی مذکور در امل الآمل که از شیخ حرّ عاملی اجازه روایت داشته است، درست و صواب است، شبههی او در باب دوگانگی مؤلف سلامان و ابسال با مؤلف منهاجالعارفین وارد نیست؛ بویژه که اولاً رسالهی منهاجالعارفین موجود در مجموعهای خطی (در کتابخانهی محمدحسین قمشهای) در دفتری ثبت است که رسالههایی اثر ملا رجبعلی تبریزی نیز در آنها دیده میشود،۱۸ و حاج ملا محمود رنانی با ملا رجبعلی تبریزی قریب العهد و قریب المشرب بودهاند و ثانیاً، علامه تهرانی، حاج ملا محمود رنانی را به اشتباه زیانی ضبط کرده و لذا مسلم مینماید که در این باب استقصایی نفرموده است.
امّا در اینکه علامه تهرانی نام مؤلف را بهاشتباه «زیانی» چنانکه در متن عربی نقل کردیم، آورده است، مسلّم و ثابت است، زیرا که «رنان» (به ضم اول) از دیههای بسیار قدیمی اصفهان است که در معجمالبلدان و لبابالانساب و لغتنامهی دهخدا به آن اشاره شده است و جماعتی از محدثان و قاریان از جمله ابوالعباس قاری رنانی (وفات ۵۳۵) و ابونصر محدث رنانی (وفات ۵۳۱ ق.) که ذکر هر دو در لغتنامه آمده است، به آن دیه قدیمی منسوباند. این دیه تا همین اواخر، جزء دهستان مارتین در باختر اصفهان بود که مردم آن را رنان (به کسر اول برابر ضبط حاج میرزا حسن جابری انصاری در تاریخ اصفهان) یا رهنان Rehnan (برابر ضبط محمد مهریار در فرهنگ جامع نامها و آبادیهای کهن اصفهان) میگفتند و اکنون خود یکی از محلات شهر اصفهان شده است.
۱۱ـ روایت منظوم امینالشریعه
روایت منظوم دیگری در قالب مثنوی اثر میرسیّدحسن امینالشریعه سبزواری (وفات ۱۳۱۸) است که چنین شروع میشود:
پـادشـاهـی بـود بـر یـونـان امـیر در عفاف و فضل و حکمت بینظیر۱۹
۱۲ـ روایت عبدالرحیم حایری
مرحوم حاج شیخ عبدالرحیم صاحب الفصول (۱۲۹۴ـ۱۳۶۷ ق) بن شیخ عبدالحسین بن شیخ محمد حسین حایری (مؤلف کتاب الفصول فی علمالاصول) داستان سلامان و ابسال را به همراه داستانهای حی بن یقظان و بوداسف و بلوهر به نظم درآورده است و آنها را بهسال ۱۳۴۳ ق. در تهران به چاپ سنگی رسانیده است.۲۰
نتیجه
داستان سلامان و ابسال با قصههای حی بن یقظان ابن سینا و ابن طفیل و نیز قصه غربهالغریبه سهروردی و دیگر قصههای رمزی و تمثیلی مشابهتهایی دارد، امّا وجه افتراق آن با قصههای دیگر ریشهی کاملاً یونانی آن است. ■
مراجع و مآخذ
ـ ابن سینا، حی بن یقظان، ترجمه و شرح فارسی منسوب به جوزجانی، بهتصحیح هانری کربن، ترجمه، مقدمه و شرح از دکتر سیدجواد طباطبایی، تهران، مرکز دانشگاهی، ۱۳۶۶.
ـ ابن سینا، اشارات و تنبیهات، ترجمه و شرح حسن ملکشاهی، چاپ دوم، تهران، انتشارات سروش، ۱۳۷۰.
ـ جامی، عبدالرحمان، سلامان و ابسال، چاپ فارس فلکنر، لندن، ۱۸۵۰ + چاپ محمد روشن، تهران، انتشارات اساطیر، ۱۳۷۳ + چاپ زهرا مهاجری، نشر نی، ۱۳۷۶.
ـ حبیبی، عبدالحی، سلامان و ابسال و سوابق آن، با تعلیقات اسماعیل مبلغ، کابل، ۱۳۴۳.
ـ حنین بن اسحاق العبادی، قصه سلامان و ابسال، قسطنطنیه، مطبعه الجوائب، ۱۲۹۸ ق. / ۱۸۸۱ م. (در پایان تسع رسائل الشیخ الرئیس)
ـ صفا، ذبیحالله، تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تا اواسط قرن پنجم، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۶، ج ۱، صص ۶۳ـ۷۲.
ـ فروزانفر، بدیعالزمان، «مقدمه» زندهی بیدار
– Corbin, Henry, Avicenne et le re’cit visionnaire, Tehran / Paris, 1954, Chapter 5 (second edition 1972) = ابوعلی سینا و روایت یک مکاشفه + Le symbolisme dans les re’cits visionnaires d’ Avienne, 1955 = سمبلیسم در روایتهای مکاشفاتی ابنسینا
پینوشتها
۱. Encyclopaedia Britannica, 1768, Vol. 20, P. 454.
۲ـ حنین بن اسحاق العبادی، قصه سلامان و ابسال، ترجمه حنین بن اسحاق العبادی من اللغه الیونانیه، رسائل الشیخ الرئیس، قسطنطنیه، مطبعه الجوائب، الطبعه الاولی، ۱۲۹۸ هجریقمری / ۱۸۸۱ میلادی، صص ۱۱۲ـ ۱۱۹.
۳ـ اندیشهی جام جهاننما یا آیینهی سحرآمیزی که همهی جهان را در آن میتوان دید، اندیشهای کهن است. به گزارش فردوسی در بخش اساطیری شاهنامه، کیخسرو در داستان بیژن و منیژه از جام جهانبین به هفت اقلیم چنین مینگرد:
یـکـی جـام بـر کف نهاده نبید بدوی اندرون هفت کشور پدید
هـمـه بـودنـیهـا بـدوی اندرا بـدیـدی جـهـاندار افسونگرا
در ادبیات فارسی، جامجم، جام کیخسرو، جام اسکندر، آیینهی اسکندر، همه دارای این خاصیتاند که دارندهی آنها میتواند اوضاع جهان را در آنها بنگرد. طرطوسی در دارابنامه مینویسد که: «آن آیینه را بهسوی روم کرد و گفت بنگر! اسکندر ـ با همه حکیمان ـ در نگریستند و بدیدند که مردی از دروازهی روم برون آمد، بچهای بر گردن گرفته.» (دارابنامه، بهکوشش ذبیحالله صفا، ۱۳۵۶، ج ۲، ص ۵۳۴). حافظ نیز میگوید:
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم گـفـت آن روز کـه ایـن گـنـبد مینا میکرد
۴ـ در قرن سوم هجری کتابهایی با عنوان «الزهره» به عربی تألیف شده است که مؤلف یکی از آنها ابنداود اصفهانی (۲۵۲ـ۲۹۷ هجری) است. حافظ نیز میگوید:
در زوایـای طـربخـانهی جمشید فلک ارغنون ساز کند زهره به آهنگ و سماع
* * *
در آسمان نه عجب گر به گفتهی حافظ
سـمـاع زهـره به رقص آورد مسیحا را
۵ ـ حنین بن اسحاق العبادی، همانجا، صص ۱۱۲ـ۱۱۹.
۶ ـ ابنسینا، رسالهی قضا و قدر، با ترجمه و شرح منسوب به ابوعبید جوزجانی، چاپ محمدتقی دانشپژوه، فرهنگ ایران، ج ۲۴، صص ۲۶ـ۲۸
۷ـ ابن سینا، الاشارات و التنبیهات لا بی علی سینا مع شرح نصیرالدین الطوسی، چاپ دکتر سلیمان دنیا، القسم الرابع، مصر، بیتا، ص ۴۹ + ملکشاهی، حسن، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات، چاپ دوم، صص ۵۳۱ ـ ۵۳۸.
۸ ـ ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، چاپ محمود شهابی، تهران، دانشگاه تهران، ۱۳۳۹ + ابن سینا، اشارات و تنبیهات، ترجمه و شرح دکتر حسن ملکشاهی، ج۲، ۴۴۰
۹ـ ابن سینا، اشارات و تنبیهات، ترجمهی کهن فارسی، ترجمه و انشای عبدالسلام بن محمود بن احمد فارسی (وفات ۶۲۶ ق.)، چاپ احسان یارشاطر، انجمن آثار ملّی، ۱۳۳۲، ص ۱۷۳.
۱۰ـ ابن سینا، همانجا؛ ملکشاهی، همانجا، صص ۵۳۳ـ ۵۳۵.
۱۱ـ طوسی، خواجه نصیرالدین، الاشارات و التنبیهات لابی علی سینا مع شرح نصیرالدین طوسی، ج ۴، ص ۴۹.
۱۲ـ دانشپژوه، محمدتقی، فهرست کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران، ج ۳، بخش ۱، صص ۲۶۰ـ۲۶۲ + مدرس رضوی، محمدتقی، احوال و آثار خواجه نصیرالدین طوسی، تهران، ۱۳۵۴، ص ۱۲۴.
۱۳ـ وصافالحضره شیرازی، عبدالله، تجزیهالامصار و تزجیهالاعصار، چاپ محمدمهدی ارباب اصفهانی، بمبئی، ۱۲۶۹ ق. / ۱۸۵۳ م.، تهران، ۱۳۳۸.
۱۴ـ جامی، عبدالرحمن، سلامان و ابسال، چاپ زهرا مهاجری، نشر نی، ۱۳۷۶.
۱۵ـ عبدیبیگ شیرازی (نویدی)، زینالعابدین علی، مجنون و لیلی، چاپ ابوالفضل هاشم اوغلی رحیموف، مسکو، انتشارات دانش، ۱۹۷۷ م، ص ۸.
۱۶ـ تهرانی، آقابزرگ، الذریعه، ج ۱۷، ص ۹۵ (مدخل ۵۱۰)
۱۷ـ تهرانی، الذریعه، ج ۲۳، ص ۱۶۹.
۱۸ـ هماو، ج ۲۳، ص ۱۶۹.
۱۹ـ امینالشریعه، دیوان اشعار (خطی)
۲۰ـ امین، سیدحسن، بازتاب اسطورهی بودا در ایران و اسلام، صص ۲۱۲ـ۲۱۳ و تهرانی، آقابزرگ، الذریعه، ج ۸، صص ۳۵ـ۳۶.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0