پایگاه خبری نمانامه: در مقام مقایسه با سریالهای ایرانی که در چند سال گذشته از تلویزیون پخش یا در شبکه نمایش خانگی منتشر شدهاند، قورباغه سریالی متفاوت است. اقتباس حسابشده از روی آثار نمایشی دیگر، پیرنگی که تازه بعد از گذشت نیمی از سریال شکلی روشن به خود میگیرد، روایتی نامعمول، خطوط داستانیِ متداخل، استفاده از دیالوگ برای ایجاد تنش و اتکا به درونمایهای غامض برای باورپذیر کردنِ رفتار شخصیتها، تنها بخشی از ویژگیهای متمایز فیلمنامه قورباغه هستند. به عنوان نمونه، به خط سیر داستان در قسمت هشتم توجه کنید:
قسمت هشتم قورباغه با فلاشبک به کودکی شخصیت اصلی داستان، رامین (با بازی صابر ابر) آغاز میشود. سپس بدون آنکه به صحنهای در زمان حال بازگردیم و در ادامه آنچه در قسمت هفت دیدهایم (با معیار قرار دادنِ وقایع قسمت قبل به عنوان زمانِ حال داستانی)، در فلاشبکی دیگر به هفت ماه قبل میرویم که با مرتب کردن خط داستانی بر اساس زمان وقوع اتفاقات به نمایش درآمده، در واقع مقارن با اتفاقات قسمت اول است. پس از آگاه شدن از اتفاقاتی که در گذشته برای نوری (با بازی نوید محمدزاده) افتاده، دوباره به هفت ماه بعد برمیگردیم. درنتیجه به زمان حال بازگشتهایم، اما به لحاظ زمانبندی سریال به لحظهای در ابتدایِ قسمت سوم رسیدهایم. سپس داستان به شکل خطی پی گرفته میشود، اما در انتهای این قسمت به جایی میرسیم که در حقیقت جایی در میانه قسمت سوم است. و اینها بدون توجه به لحظهای است که در قالبِ معرفیِ شمسآبادی (با بازی هومن سیدی) شاهد فلاشبکی دیگر هستیم، بدون آنکه زمان وقوع آن را بدانیم…
قورباغه با جسارت زمان و خطوط داستانی را در هم میریزد تا ذهن بینندهاش را به بازی بگیرد. از سویی، داستان را از جایی شروع میکند و به شکلی پی میگیرد که بیننده انتظارش را ندارد. از سوی دیگر، با پَس و پیش کردنِ زمان روایی، سر درآوردن از ماجراها و حفرههای بهوجودآمده میان بازههای زمانی را به چالشی جدی برای بینندهای تبدیل میکند که به دیدنِ ملودرامهای تکخطی خو گرفته است.
در ادامه و با بررسی ویژگیهای متفاوت فیلمنامه به بررسی این موضوع میپردازیم که قورباغه این توانایی را دارد تا از طریق روایتی ذهنی، استفاده از زمانپریشی و خطوط داستای متداخل ایرادات اساسیاش در شخصیتپردازی و پرداختِ خطوط داستانی را کمرنگ کند.
اقتباس
دیوید وارک گریفیث، که با اقتباس از فرم روایی رمانها بیان سینمایی را ارتقا بخشید، میگوید: «هدف اصلی من بالاتر از هر چیز، آن است که شما را به دیدن وادارم.» هدف هر سینماگری از اقتباس همین است که بینندگانش را به دیدن وادار کند؛ اما مجموعهای از پیچیدهترین عوامل باعث میگردند که نتیجه موفق یا ناموفق باشد. این موضوع همانقدر که به قدرت، جسارت و خلاقیت اقتباسکننده مربوط میشود، میتواند وابسته به عواملی تجاری، فرهنگی، زمانی و جغرافیایی نیز باشد که هیچ ارتباطی با کیفیت نهایی اثر اقتباسی ندارند. قورباغه در قسمت اول خود به شکل مشخص و در قسمتهای بعدی خود بهکرات از شیوههای روایی و خطوط داستانی و حتی ویژگیهای بصری آثار نمایشی دیگر بهره برده است. اما با وجود بدیهی بودن این تأثیرات، برداشتها و حتی استفادههای مستقیم، بههیچوجه نمیتوان قورباغه را متهم به رونویسی از روی آثاری کرد که سریال تحت تأثیر آنها قرار داشته. به این دلیل ساده که قورباغه از آثار نمایشی دیگر به منظور ساخت دنیای تازه و رنگآمیزیِ موقعیتها و باورپذیر کردنِ روایت ذهنیاش از داستانی بهره میبرد که ارتباطی کمرنگ با واقعیت دارد. اقتباس در لغت به معنای پارهای از آتش گرفتن، نور افکندن، فایده گرفتن و دانش فراگرفتن از کسی است. در هر اقتباسی دو عنصر اصلی وجود دارد؛ یکی منبع اقتباس و دیگری اثر اقتباسی. یکی دهنده و دیگری گیرنده. همانطور که در تعریف لغوی هم آمده، اقتباس شبیه به این است که شیئی نوری از خود ساطع کند و شیئی دیگر نور را دریافت کند. در شکل کلی، اقتباس را میتوان تبدیل درونمایهای از رسانهای به رسانهای دیگر دانست. بااینحال، اقتباس متکی به تغییری پنهانی در اثر اصلی است. فرایندی که نیازمند انتخاب دستمایههایی است که ممکن است در این تبدیل از اثر مبدأ به اثر اقتباسی بهکلی تغییر کنند و ماهیتی تازه بیابند. بدین ترتیب، اقتباس تقلید یک رسانه از رسانه دیگر نیست، بلکه تبدیل انرژی از یک فرم به فرم دیگر است.
قورباغه از آثار دیگر به عنوان مواد خامی برایِ پیشبردِ داستانش بهره میبرد که ربط چندانی به منبع اقتباس ندارند. به بیان دیگر، تأثیرپذیریِ قورباغه از آثار نمایشی دیگر در جهتِ رونویسی از روی آنها نیست، بلکه دریافت امکانات بصری و روایی است که به واسطه آنها ایجاد میشود و زمینه را برای داستانی که قورباغه در پی تعریف کردن آن است، فراهم میکند. بنابراین حتی اگر ثابت شود قورباغه پلان به پلان از روی اثری دیگر برداشته شده، به دلیل تبدیل شدنِ محتوا و تغییر شکل روایت منبع اقتباسی به درونمایه و روایتی تازه، میتوان بر اقتباس صورتگرفته مهر تأیید زد، چراکه اقتباس زمانی فاقد ارزش است که سازندگان اثر اقتباسی هیچگونه تلاشی برایِ تغییر یا بهبود منبع اقتباس از خود نشان ندهند. به طور مشخص، در مورد اقتباس صورتگرفته از رویِ فیلم نفرت در قسمت اول، تنها شاهدِ اقتباس از خط داستانی هستیم و پایانِ عجیب قسمت اول، موجب تغییر لحن و درونمایه منبع اقتباسی شده.
پیرنگ/ روایت
پیرنگ اصلیِ قورباغه را میتوان به این شکل خلاصه کرد:
رامین متوجه میشود نوری (دوست دوران کودکیاش) به ماده مخدر عجیبی دست پیدا کرده که میتواند دیگران را فرمانبردار کند.
رامین تصمیم میگیرد به هر شکلی شده، این ماده را به دست بیاورد.
اما در به دست آوردن آن ناکام میماند.
بدین ترتیب، شخصیتِ اصلی داستان رامین است. این رامین است که ابتدا، میانه و پایان داستان را میسازد. کُنشِ اوست که خط داستانی را به وجود آورده، گسترش داده و به پایان میرساند. بااینحال، شکل روایت داستان به گونهای است که گویی رامین در حال بهیادآوریِ اتفاقاتی در گذشته است. در الگویی مشابه سانست بلوار یا زیبایی آمریکایی، رامین داستان را به گونهای برای بیننده تعریف میکند، یا به توصیف موقعیتها میپردازد که گویی مُرده و حال در فرایندی کابوسوار در حال بهیادآوریِ وقایعی است که از سر گذرانده. رامین ذهنی مغشوش دارد و به کمک خاطرات یا استدلالهای شخصی در پی ربط دادن وقایع داستان به یکدیگر است. از اینرو عجیب نیست سریال به جای اینکه به شکل خطی به پیش برود و به انتها برسد، به شکل پیوسته داستانش را از طریق فلاشبکهایی پی میگیرد که در ظاهر ربط چندانی به خط داستانی اصلی ندارند، اما به رامین کمک میکنند ارتباطی به گمان خود معقول میان خطوط داستانی به وجود بیاورد. به عنوان مثال، کل ماجراهای مربوط به شمال که در دوران کودکی رامین اتفاق افتاده، ربط چندانی به ماجراهای پیشآمده در ادامه داستان ندارد. اما ذهن رامین برایِ ارجاع دادن به انگشت بریده مادرش، ذات خرابِ پدرش و تعریف کردن لحظهای که به دنبال قورباغه درون مرداب سقوط کرده، ما را برایِ یک قسمت به گذشتهای میبرد که سایر جزئیات آن کاربردی به نظر نمیرسند.
اگر با مرتب کردن خط داستانی بر اساسِ زمان وقوع اتفاقات و طبق ادعای رامین، لحظه سیلی خوردن نوری از ناظم مدرسه را به عنوان لحظه شروع تمامی ماجراها و تغییرات روحی در شخصیتها در نظر بگیریم، مشخص میشود که قورباغه داستاش را در شش مقطع زمانی روایت میکند که بر اساس گذشته رامین و نوری میتوان آنها را ساماندهی کرد (جدول خط زمانی). بخش اعظم داستان در مقطع زمانی پنجم اتفاق میافتد، اما این مقطع برای منطقی باقی ماندن نیازمند وقایعی است که در سایر مقاطع به وقوع پیوستهاند. مقاطع زمانی (همانطور که در توصیف قسمت هشتم گفته شد) با فلاشبکهایِ منظم همراه نیستند و هریک به فراخور شکل روایت راهشان را به داستان باز میکنند. به عنوان مثال، رامین لحظه شروع داستان را در قسمت سیزدهم تعریف میکند و بخشهای مربوط به شمال را که منجر به سیلی خوردن از پدرش شده، در قسمت ششم.
با توجه به این شش مقطع روشن میشود که قورباغه برایِ آنکه رامین را به عنوان شخصیت اصلی جا بیندازد، داستانش را از مقطع زمانی سوم شروع کرده است. در ادامه، همزمان با در نظر گرفتن شب دزدی با شب قرار ملاقاتِ نوری و وکیل شمسآبادی، خطوط داستانی را در یک زمان واحد به هم پیوند میدهد تا تطبیق دادن تحول جایگاه آدمها روالی منطقی به خود بگیرد. شمسآبادی در خط زمانیِ نوری بدون آنکه حضور فیزیکی ملموسی داشته باشد، رفتهرفته جایگاه نوری را به دست میآورد و در خط داستانیِ رامین بدون اینکه از وجود رامین خبر داشته باشد، مانع از رسیدنِ رامین به مواد میشود. بدین ترتیب، مقطع زمانی چهارم در حکم حلقهای است که خط داستانی را زنجیروار به هم پیوند میدهد.
همچنین هر مقطع زمانی شامل بخشی از داستان است که به نمایش درنمیآید، اما از طریق دیالوگها متوجه اتفاقی میشویم که در آن مقطع زمانی اتفاق افتاده و در ادامه داستان و رفتار شخصیتها تأثیرگذار است. بدین ترتیب، قورباغه از بیننده خود توقع دارد کلیت داستان را در حالتی درک کند که بخشهای به نمایش درآمده به شکل نامنظم ارائه میشوند و بخشهای به تصویر کشیدهنشده به شکل مبهم باقی میمانند. درنتیجه هر مقطع از سریال حاوی موقعیتهایی است که بیننده میبایست بدون در اختیار داشتن قطعاتِ پازلِ آن بخش، به حل معمای آنها بپردازد. به عنوان مثال، در مقطع زمانی دوم، کشته شدنِ پدرِ نوری به تصویر کشیده میشود و از طریق دیالوگها متوجه میشویم نوری مقدمات مرگ نامادریاش را فراهم کرده تا بهانه کافی برایِ کشتن پدرش داشته باشد. اما در این مقطع زمانی بخشهایی از زندگی رامین که آشنایی با فرانک (با بازی سحر دولتشاهی) بخشی از آن است، به تصویر کشیده نمیشود. همچنین تنها بخشهای به تصویر کشیدهشده از مقطع سوم، مربوط به رابطه لیلا (با بازیِ فرشته حسینی) و شمسآبادی است. از طریق دیالوگها میتوان دریافت که نوری در این مقطع در حال پرورش گیاه قورباغه و رامین در حال نوشتن فیت و فروختن آن به اهالی شهرک بوده. اما سریال هیچ توضیح مشخصی برای عشق مثلاً عمیق میان لیلا و پسر کافهدار یا دلایل تغییر خلقوخوی لیلا در بازه زمانی میان دو مقطع دوم و چهارم ارائه نمیدهد.
دیالوگها
قورباغه سریالی پرتنش است، اما این تنش را در اکثر موارد نه از طریق التهاب حاکم بر صحنهها و اضطراب منتشر در موقعیتهای اکشن، بلکه از طریق دیالوگ میان شخصیتهای داستان به بیننده منتقل میکند. دیالوگهایی هجومی که در اکثر موارد شکلی از کَلکَل به خود میگیرند تا کلنجار ذهنی شخصیتها را از طریق خشونت کلامی آشکار کنند. چه شکل ساده آن در دیالوگهای بین رامین و فرانک. به عنوان مثال، صحنهای که رامین بعد از آزاد شدن از ماشین حمل گوشت قصد دارد پاسپورتش را بگیرد:
فرانک: کارش خوبه یارو؟
رامین: نمیدونم.
–آدمی که نمیدونه کار به این مهمی رو میده دستش؟
–حالا بذار من قاچاقی برم. اگه گیر افتادم، میفهمم اشتباه کردم. (در ماشین قفل است) باز کن این بیصاحابو.
–چرا عصبی میشی؟ چرا از همه آدمها طلب داری؟
–چیزی نگفتم. چه طلبی؟
–لحن حرف زدنت خیلی طلبکارانهاس.
–من یه ساعته یخم باز شده، اذیتم نکن. میگم در این ماشینو باز کن بریم بشینیم توش حرف بزنیم.
–وای این تو مثل سونا میمونه. انقدر بخاری رو زدی، آدم اصن نمیتونه تحمل کنه، دارم بالا میارم. همینجا حرف میزنیم.
–آهان. دنبال قصهای پس.
–دقیقاً عزیزم. دربست که نگرفتی. من هر موقع تشخیص بدم، در این بیصاحابو باز میکنم.
–دیگه وقتی بیان منو بگیرن، چه فرقی داره تو تشخیص بدی یا نه.
–اون موقع هم سند این بیصاحابو مییارم درت میارم.
چه در صحنههایی که دیالوگها قرار است دو موقعیت ملتهب را به هم پیوند بدهند. به عنوان مثال، صحنهای که رامین و سروش قصد دارند به سراغ نوری بروند، اما در جاده گیر کردهاند:
–رامین: من نمیام.
–سروش: یعنی چی نمیام؟
–یعنی همین.
–مسخره کردی؟
–من پاشم با انگشتِ کُمدی تو برم چه غلطی بکنم؟ تو که میخواستی پشیمون شی، بیجا کردی اصن از اولش اومدی سراغم.
–اگه سراغت نمیاومدم که تو بلاهتت غرق میشدی. همون موقع که داشتی خُروپف میکردی، یکی از پنجره میاومد بند نافت رو پاره میکرد. جا تشکرته؟
–نمیدونستم بهتر بود. حالا که گفتی، مسئولی.
–مسئول بابامه که منو به دنیا آورد. برو بابا.
–مرگ مادرت نرو. وایسا با هم میریم انجامش میدیم برمیگردیم. بعدش هر کی میره سمت زندگیش.
–من نیستم.
–واس چی؟ خوب بودی الان که.
–میترسم.
–با هم میریم انجامش میدیم. من سر نوری رو گرم میکنم، بازی درمیارم. تو هم میری استمپو پیدا میکنی. خوبه؟ نگران نباش من قلقشو دارم.
–از اون نمیترسم. از تو میترسم.
–واس چی؟
–خیلی عصبیای. نمیتونی خودتو کنترل کنی.
–خب که چی؛ باشم. چه ربطی داره که تو بخوای بترسی؟
–آدمهایی که اِنقدر عصبیان، مغزشون درست فرمون نمیده. یهو یه کاری میکنن، همه چی رو میریزن به هم.
–من عصبانیام؛ درست. تو هم جای من بودی، عصبی میشدی. نوری رسماً رو من تیر کرده. ولی این ربطی به داستان ما نداره. من میتونم کنترلش کنم.
–نمیتونی. اشتباه کردم. تو دل و روده گذشته رو ریختی بیرون. داری عقدهگشایی میکنی. اونم میدونه به خاطر همین داره بازیت میده. شماها عین سگ و گربهاید. باید برید لِگو بازی کنید. وقت شطرنج که برسه، مهرهها رو میریزید به هم.
–ببند دهنتو بابا. انقدر نخواه شبیه آدم حسابیها حرف بزنی. شماها لگویید من شطرنج. چی شد یهو فکر کردی نابغهای؟ دله دزدی که دیگه نقشه نمیخواد، جدی گرفتی. پا میشیم میریم اونجا من همون کاری رو میکنم که نوری میخواد. تو هم سر وقت خودتو برسون اون آشخالو بزن بهش، مواد روش تأثیر بذاره. همین دیگه. منم قول میدم تا وقتی موادو بهش نزدی، عقدههامو وا نکنم. خوبه؟ عروس خانم مورد دیگهای هم هست، یا ناز داری هنوز؟
–هست.
–چی دیگه؟
–اگه کمک کردم موادو پیدا کردم، بعد دورم زدی چی؟
–هیچی دیگه. دورت زدم.
–نه دیگه، باید تضمین بدی.
–هر وقت تو تضمین دادی منو دور نمیزنی، منم چک مینویسم، اهالی محل زیرشو امضا کنن. تضمین میخواد. برو بابا… عروس اینجا جنگله. من و تو فکر میکنیم خطرناکیم، همه تو آینه خودشونو شیر میبینن. برنده کسیه که خورده نشده. پس من و تو سمت آدم گشنه نمیریم. فهمیدی؟
–مسئله اینه که ما هر دوتامون گشنهایم.
در هر دو مورد استفاده از کلمات تکراری (مثل بیصاحاب و برو بابا) جایگاه شخصیتها را نسبت به هم در ابتدا و انتهای دیالوگ تغییر میدهد، اما نکته اینجاست که هر قدر سطح کلنجار ذهنی و کلامی شخصیتها با هم افزایش پیدا کند، نوع استفاده از کلمات و ضرباهنگ ادای آنها تغییر میکند. به طور مشخص، در دیالوگهای رامین با خواهرش یا فرانک از کلمات سادهتری استفاده شده، اما در مواجهه با سروش یا نوری، عمداً از کلمات سختتر و جملههایی با ترکیببندیهای پیچیده بهره برده میشود. به عنوان نمونه:
–رامین: پلیس چی گفت؟ با توئم، چرا جواب نمیدی؟ میگم پلیس چی گفت؟
–نوری: جنازه رو چی کارش کردی؟
–انداختمش تو دره… جنازه نه، جزغاله. واقعاً سوخته بود. هم خودش، هم ماشینش.
–حرومزاده احمق. آگاهی اینجا رو پیدا کرده. قیافهشو شناسایی کردن.
–قیافهش اصن معلوم نبود. تو خودتم دیدی. الکی ننداز تقصیر من. من هر کاری از دستم برمیاومد، انجام دادم.
–رامین، من تو رو خوب میشناسم. تو از قصد این کارو کردی.
–از قصد که چی بشه؟ که چی گیرم بیاد؟
–که از شر من خلاص شی. که توپو بندازی تو زمین من. که منو متهم کنی به قتل رفیقم.
–من اگه میخواستم از شر تو خلاص شم، دستمو با اون میکردم تو یه کاسه که تو شَرت کم شه. نه که دوباره برگردم تو بازی تو.
–کودنها کثیفکاری میکنن. عقل سلیم میگه آدم باید تمیز کار کنه. اونجوری ریسکش بالاتر بود، اینجوری آرومتر پیش میره، ولی دقیقتره.
قسمت اول/قسمت آخر
قسمت اول تا پیش از ورود رامین و دوستانش به خانه نوری و قسمت آخر پس از سفر به تایلند در ظاهر صحنههای اضافه به نظر میرسند که کارکرد چندانی در سیر داستان ندارند. اما با بررسی خط داستانی و سیر تحول شخصیت اصلی مشخص میشود قسمتهای اول و آخر قورباغه جایگاه مهمی در ساختار کلی داستان دارند و عدم وجود آنها لطمهای جبرانناپذیر به کلیت داستان و انتقال محتوای آن خواهد زد.
قسمت اول با تصاویری بهدقت انتخابشده از کلیت داستان آغاز میشود. مروری بر اتفاقاتی که قرار است شاهد آنها باشیم، بدون آنکه بدانیم این موقعیتها قرار است چگونه به هم پیوند بخورند. این تصاویر شخصیتها را به بیننده معرفی میکنند و به شکلی تلویحی درونیات آنها و محتوای سریال را سادهسازی میکنند. از سوی دیگر، رامین را به عنوان دانایِ کل به بیننده معرفی میکنند. کسی که قرار است داستان را برای بیننده تعریف کند. شخصیت اصلی که سریال قرار است سرگذشت او باشد. به بیان دیگر، رامین در حال مرور خاطراتش است و کل سریال در قالب فلاشبک در حال روایت شدن است. از اینرو قسمت اول میبایست دربردارنده ویژگیهایی باشد که رامین را به تمامی خطوط داستانی پیوند میدهد. علاوه بر اینکه در مقیاسی کوچک تصویری کلی از سریال در اختیار بیننده قرار میدهد. اینکه قرار است شاهد چگونه سریالی باشد؛ لحن، شخصیتها، محتوا و…
قسمت اول به طور کامل به معرفیِ رامین اختصاص دارد. پسر جوان و سرخوردهای که زمینه بزهکاری و پتانسیل قدرتطلبی دارد. هوش بالایی دارد، اما ترسوست. شاعر است، اما دنیای ذهنی کوچکی دارد. طی قسمت اول شاهد دورخیز رامین برای رسیدن به جایگاهی بالاتر هستیم و همزمان شکست تمام نقشههایش. خلاصهای از آنچه قرار است در تمامی طول سریال ببینیم. رامین این استعداد را دارد که هر شکستی را برای خود تبدیل به فرصت کند، اما هنوز به این آگاهی نرسیده که دلیلِ جایگاه اجتماعیاش مسیرهای غلطی است که برای رسیدن به موفقیت طی میکند. قورباغه داستان شکست رامین است، نه تنهایی نوری. از اینرو داستان از جایی شروع میشود که رامین فهمیده چیزی برای از دست دادن ندارد و در جایی به پایان میرسد که دیگر جانی برای ادامه دادن ندارد.
با منطق سریالهای تلویزیونی ایرانی و عادتهای ذهنی بینندگان ایرانی قسمت ابتدایی و پایانی قورباغه اضافه به نظر میرسند، چراکه اولی توضیح واضحات است و آخری کش دادن ماجرا. برای بیننده ایرانی مطلوبتر است که داستان از لحظه ورود چند دزد به خانه نوری آغاز شود و با مردن نوری به پایان برسد. بدون توجه به اینکه قورباغه نمیخواهد داستان پادشاهی را تعریف کند که برای حفظ قدرت به آب و آتش میزند، بلکه قصد دارد سودای رسیدن به قدرت را از منظری تازه روایت کند. قسمت اول و آخر قورباغه ابتدا و انتهایِ راهی هستند که رامین در آن پا میگذارد. پیش از آنکه بداند نوری چیزی در اختیار دارد که میتوان به وسیله آن دنیا را فتح کرد. این رویایی است که به کابوس منتهی میشود. شاید به همین دلیل باشد که هر چقدر پای قسمت اول با تمام ارجاعات اجتماعی و مکانیاش روی زمین است، قسمت آخر گویی در جایی ساختگی جریان دارد. جهانی ساخته ذهنِ رامین که در آن میتوان به قورباغه/ قدرت دست پیدا کرد. مهم نیست این مکان تایلند باشد با حضور مافیای ایتالیایی، یا ایتالیا باشد با حضور تبهکاران آسیایی، رامین حاضر است برای به دست آوردن قورباغه/ قدرت دست به قمار بزند؛ قماری بر سر تمام داراییاش.
ایراد بزرگ
با تمام این اوصاف، اما مشکل اصلی قورباغه همان مشکل اصلی سینمای ایران است. یعنی تفوقِ معنا بر داستان. قورباغه داستانی هیجانانگیز را به کمک روایتی جسورانه به نمایش میگذارد، اما بعید است بتوان بدون چنگ انداختن به محتوای داستان، سرگذشت شخصیتها را توضیح داد و از پایان سریال تفسیری در چهارچوب داستان ارائه داد. به همین دلیل است که بارش قورباغهها با وجود زمینهسازی بسیار در طول سریال، برای بیننده بیمعنی جلوه میکند. وقتی بیننده نتواند سرگذشت شخصیتها را با خطوطی واضح به یکدیگر وصل کند تا پایانی منطقی برای داستان متصور شود، دیگر مهم نیست قورباغهها نشانههای مرگ قریبالوقوع رامین هستند و در طول سریال هر گاه رامین در آستانه مرگ قرار دارد، ظاهر میشوند (پس از شلیک به سر، پس از گیر کردن در ماشین حمل گوشت و حین افتادن در مرداب). مهم این است که برای توضیح دادن پایان سریال مجبوریم به تعابیر و مضامین پناه ببریم. اینکه شاید زندگی برای رامین زمانی شروع شد که در کودکی به دنبال قورباغه به درون مرداب پرید و حالا این مرداب واژگون شده و به شکل باران از آسمان میبارد تا به زندگی او پایان دهد.
***
بدین ترتیب، قورباغه به همان اندازه که در پرورش موقعیتهای داستانی و بازی با زمان وقوع آنها موفق عمل میکند، با اتکای بیش از حد به محتوای داستان، اهمیت شخصیتپردازی را دستکم گرفته و امیدوار است پایان نهچندان معقولش را با جلوههای بصری توجیه کند. غافل از اینکه بیتوجهی به سیر تحول شخصیتها و عدم توجه به حفرههای بهوجودآمده میان خطوط داستانی، زحمت فراوانی را که برای دیالوگنویسی و خلق حسوحال جاری در صحنهها کشیده شده، به باد خواهد داد. درنتیجه قورباغه با وجود تفاوتهای اساسی که با سریالهای رایج این سالها دارد، همچنان گرفتار آسیبهای تاریخی فیلمنامهنویسی در ایران است.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0