نگاهی به آثار «هیروکازو کورئیدا» فیلمساز ژاپنی

به قلم: امید پور محسن

نمانامه: هیروکازو کورئیدا، فیلم‌ساز معاصر ژاپنی از جهت این‌که همواره در قالب یک گونه سینمایی کار می‌کند و ملودرام‌های خانوادگی می‌سازد، ما را به یاد یاسوجیرو ازو می‌اندازد. اما اگر فیلم‌های ازو به نقل از پل شریدر آثاری خانوادگی- اداری هستند که بر تنش میان والدین و فرزندان و خانه و اداره تمرکز دارند که مابه‌ازایی برای کشمکش میان کهنه و نو و سنت و غرب‌گرایی در ژاپن است، کورئیدا با محور قرار دادن روابط میان خانواده، مفهوم خانواده را به چالش می‌کشد و از این رو برایش تفاوتی ندارد که به طبقه متوسط ژاپن و قشر کارمند و تحصیل‌کرده بپردازد مثل پسر کو ندارد نشان از پدر و خواهر کوچک ما، یا به طبقه فرودست و فقیر جامعه مثل هیچ‌کس نمی‌داند و دله‌دزدها. کورئیدا نیز همچون ازو موقعیت همانندی را بارها در فیلم‌های خود تکرار می‌کند و گویی با داستان واحدی در تمام آثارش روبه‌رو هستیم که پیرامون خانواده شکل می‌گیرد و فقط با تغییر کوچکی در ساختار خانواده به مثابه داستان، امکان تغییر و جابه‌جایی و تعویض میان نسبت‌ها و روابط و نقش‌های خانواده را فراهم می‌آورد و گویی هر بار از زاویه جدید و ناگفته‌ای به خانواده نگاه می‌کند و حالت‌ها و شکل‌های مختلف را برای آن در نظر می‌گیرد و به همین دلیل آثارش با وجود استقلال و خودبسندگی‌شان، به شکل زنجیره‌وار به هم پیوند می‌یابند و به صورت یک مجموعه به‌هم‌پیوسته به نظر می‌رسند که نگاهی کلان و جهان‌شمول به خانواده را در بر می‌گیرد. دستاورد مهم کورئیدا در دست‌مایه قرار دادن خانواده این است که خانواده در آثارش هرگز شکل متعارف و آشنای خود را ندارد و همواره به خاطر اتفاقی شاهد جابه‌جایی و تغییر نقش‌ها و قالب‌های معین و تعریف‌شده هستیم که خانواده را از فرم اولیه خود خارج می‌کند و روابط خانوادگی را از پیش‌فرض‌های عمومی تهی می‌سازد و درنهایت به تعریف تازه و متفاوتی از مفهوم خانواده می‌رسد و آن‌چه را به عنوان خانواده تبیین می‌کند، هیچ ربطی به مفهوم سنتی آن در سلسله مراتب اجتماعی ندارد. بنابراین ما با نوعی آشنایی‌زدایی و وارونه‌سازی در قالب خانواده روبه‌رو هستیم که می‌تواند نقطه مقابل تعریف رایج از آن قرار بگیرد و پیشنهاد جدیدی به حساب بیاید و آن، تشکیل خانواده نه بر اساس روابط هم‌خونی و ارثی، بلکه مبتنی بر احساسات مشترک میان افراد است. به همین دلیل در اغلب آثارش شخصیت‌ها با این چالش درگیرند که آیا هم‌خون بودن برای حفظ پیوند خانوادگی مهم‌تر است یا ارتباطی که در طول زمان میان افراد شکل گرفته است؟
در فیلم‌های کورئیدا نیز همان سلسله مراتب خانوادگی و نظام مردسالاری در جامعه ژاپن را می‌بینیم که هم‌چنان پدر در رأس خانواده قرار دارد و فرزند پسرش برایش اهمیت بیشتری دارد و او را وارث خود می‌داند و رابطه پدر و پسری از درون‌مایه‌های مهم در آثار کورئیداست. در پسر کو ندارد نشان از پسر پدر کیتا از این‌که او توانایی‌های خودش را به ارث نبرده است و به او شباهت ندارد، احساس سرخوردگی و شرمساری می‌کند و آن را ناشی از این می‌داند که کیتا از خون او نیست و بچه واقعی‌اش به حساب نمی‌آید. در هم‌چنان قدم‌زنان پدربزرگ که پسر ارشدش را با غرق شدن در دریا از دست داده، پسر دیگرش را از خود می‌راند که حرفه پزشکی او را ادامه نداده و شغل خانوادگی‌شان را حفظ نکرده است. در دله‌دزدها نیز پدر ترفندهای دزدی را که به قول خودش تنها چیزی است که دارد، به شوتا یاد می‌دهد و بزرگ‌ترین آرزویش این است که شوتا او را پدر صدا بزند. در پس از توفان نیز پدر هرچند از مادر جدا شده است و صلاحیت نگه‌داری از پسر را ندارد، اما به دنبال راهی برای حفظ پیوندش با اوست و به مادر می‌گوید که «هر اتفاقی میان ما بیفتد، من برای همیشه پدرش خواهم بود». اما کورئیدا با حرکت مداوم روایت میان نسل‌های مختلف خانواده شامل تقابل پدربزرگ و پدر و رویارویی پدر و پسر، سنت و فرهنگ پدرسالارانه حاکم بر جامعه‌اش را نقد می‌کند. در پس از توفان پدر از این‌که شبیه پدرش باشد، متنفر است و وقتی از پسرش می‌پرسند آیا دوست دارد مثل پدرش شود، پسرک جواب منفی می‌دهد، یا در پسر کو ندارد نشان از پدر پدر کیتا تعریف می‌کند که پدرش هرگز در کودکی با او بازی نکرده است و پدر ریوسی به او می‌گوید که دلیلی ندارد او هم شبیه پدرش درباره پسرش رفتار کند. در واقع ما در مثلت پدربزرگ- پدر- پسر با نوعی برهم خوردن سلسله مراتب مواجه هستیم که پدر می‌کوشد رابطه فروپاشیده‌اش با پدربزرگ به عنوان نسل قدیم را در ارتباط با پسرش در جایگاه نسل جدید ترمیم و جبران و احیا کند.
در داستان‌های کورئیدا درست جایی که انتظار می‌رود وقوع حادثه‌ای نابهنگام و ناگوار، نهاد خانواده را تهدید کند و در معرض فروپاشی قرار دهد، نتیجه‌ای غیرمنتظره رخ می‌دهد و داستان از کلیشه‌های ملودرام تخطی می‌کند و ماجرایی که باید بنیان خانواده را سست کند، آن را تحکیم می‌بخشد. در پسر کو ندارد نشان از پدر با آگاهی از جابه‌جایی بچه‌ها باید خانواده ریوتا آسیب ببیند و آن‌چه او در رابطه پدر- پسری با کیتا به دست آورده است، با واگذاری او به خانواده واقعی‌اش از دست برود، اما تازه وقتی ریوتا، کیتا را از دست می‌دهد و ریوسی را به جای او می‌پذیرد، تازه می‌فهمد پدر واقعی بودن یعنی چه و یاد می‌گیرد چطور رابطه نزدیک و عمیقی با کیتا برقرار کند. یا در خواهر کوچک ما وقتی بعد از مرگ پدر سروکله خواهر کوچک‌تر ناتنی پیدا می‌شود و می‌فهمیم که مادر سوزی با ورودش به زندگی خانوادگی خواهرها باعث جدایی پدر و مادرشان شده و زندگی مشترکشان را از هم پاشیده است، منتظریم خواهرها او را از خود برانند، اما آن‌ها سوزی را به عضوی از جمع خود بدل می‌کنند و از دل آن شکاف بزرگی که پرناشدنی به نظر می‌رسد، عبور می‌کنند و به شکل تازه‌ای از روابط میان اعضای یک خانواده می‌رسند و خانواده متفاوتی می‌سازند. در هیچ‌کس نمی‌داند نیز وقتی مادر کودکانش را ترک می‌کند و به دنبال زندگی تازه‌اش در کنار مرد دیگری می‌رود، آکیرای ۱۲ ساله می‌ماند و برادر و خواهرهای کوچک‌تر از خودش که به طور طبیعی باید شاهد از بین رفتن خانواده باشیم. اما آکیرا به کمک دختر نوجوانی که به جمعشان اضافه می‌شود، در قالب پدر و مادری فرو می‌روند که می‌کوشند یک خانواده جدید را تشکیل دهند که مرزی میان والدین و فرزندان وجود ندارد و همه آن‌ها بچه‌هایی به حساب می‌آیند که یاد می‌گیرند چطور در جایگاه والد بزرگ‌سال از خودشان محافظت کنند.
تصویر اولیه‌ای که کورئیدا از شخصیت‌ها نشان می‌دهد، شمایلی از یک خانواده معمولی است که آشناترین نمونه آن را می‌توان در همان صحنه آغازین فیلم پسر کو ندارد نشان از پدر دید که فرزندی میان پدر و مادرش نشسته است و به پرسش‌های مدیر مدرسه درباره خانواده‌اش پاسخ می‌دهد و همه چیز بر نمایش یک خانواده خوش‌بخت گواهی می‌دهد، اما کورئیدا هر بار به شکلی در بنیان‌های ظاهراً استوار و محکم خانواده تردید و تشکیک ایجاد می‌کند و روابط و نسبت‌های تثبیت‌شده را سست می‌کند و تعاریف و اشکال رایج و آشنا را به چالش می‌کشد و والدین و فرزندان را وامی‌دارد تا به رابطه خود نگاهی تازه و بازنگرانه داشته باشند و مفهوم خانواده را از نو تعریف و تبیین کنند و ما را با این پرسش مهم و بنیادین مواجه سازند که چه چیزی ما را به عنوان اعضای یک خانواده به هم پیوند می‌دهد؟ در همان جلسه گفت‌وگوی کیتا با مدیران، وقتی از پدر و مادر می‌پرسند که کیتا به کدام‌یک از آن‌ها شباهت دارد، پدر جواب می‌دهد که او شبیه مادرش است و بعد که ماجرای جابه‌جایی بچه‌ها موقع تولد پیش می‌آید و معلوم می‌شود که کیتا بچه واقعی‌شان نیست، تازه شک و تردیدها سر برمی‌آورد و مادربزرگ می‌گوید که وقتی همسایه‌شان برای اولین بار کیتا را دیده، گفته است که شبیه هیچ‌یک از والدینش نیست و ما می‌بینیم که آن‌چه قطعی و خدشه‌ناپذیر به نظر می‌رسید، چطور به‌راحتی اعتبار و رسمیت خود را از دست می‌دهد و زیر سؤال می‌رود و بعد با خود می‌گوییم درحالی‌که تعاریف و قراردادهای پیرامون خانواده این‌چنین بی‌ثبات و قابل تردید هستند، چطور می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد و بر اساسشان به داوری نشست. آن‌جا که رئیس بیمارستان رو به مادر می‌گوید که «فرض می‌گیریم بیمارستان درباره جابه‌جایی بچه‌ها اشتباه کرده است، ولی شما چرا به عنوان یک مادر متوجه نشدید؟» در حال به چالش کشیدن اطمینان کاذب و پوچی است که والدین درباره پیوند ناگسستنی میان خود و فرزندانشان دارند و وقتی پدر کیتا از پدر ریوسی می‌پرسد که «حالا که می‌دانید پسر واقعی‌تان نیست، آیا می‌توانید باز هم مثل قبل دوستش داشته باشید؟» نشان می‌دهد که آن‌چه اعضای خانواده از آن به عنوان علاقه میان خود یاد می‌کنند، تا چه حدی برآمده از ساختارهای معینی است که از سوی جامعه برایشان تعریف شده است و اگر رابطه‌ای در آن چهارچوب‌های مشخص‌شده نگنجد، از هم فرومی‌پاشد و با چنین رویکردی است که به نظر می‌رسد هر خانواده‌ای برای دوام آوردن در طول زمان بیش از هر چیزی به شناخت افراد نسبت به قالب‌ها و نقش‌ها و روابطشان نیاز دارد و باید همراه با انتخابی آگاهانه صورت بگیرد.
از این‌رو در جهان کورئیدا مسئله انتخاب در خانواده بسیار مهم و حیاتی است؛ این‌که آدم‌ها تصمیم بگیرند پدر و مادر و فرزند یکدیگر باشند و این نقش‌ها را بر عهده بگیرند. به همین دلیل مادر در دله‌دزدها به مادربزرگ در ساحل می‌گوید: «بعضی وقت‌ها بهتر است خانواده‌ات را خودت انتخاب کنی.» در واقع از نظر او همین که کسی بچه‌ای را به دنیا بیاورد، والد به حساب نمی‌آید و او باید آگاهانه مسئولیت آن را بپذیرد و بخواهد که پدر یا مادر باشد. حق با مادر در دله‌دزدهاست که می‌گوید: «آیا بچه زاییدن به خودی خود آدم را مادر می‌کند؟» یا جایی که مادر در پس از توفان به پدر می‌گوید: «ماهی یک بار ادای پدر درآوردن، مسئولیت‌پذیری پدرانه نیست.» به همین دلیل پدر کیتا در پسر کو ندارد نشان از پدر بعد از جابه‌جایی بچه‌ها هر چقدر به طرز مذبوحانه‌ای می‌کوشد به ریوسی بقبولاند که پدر واقعی‌اش است، ریوسی نمی‌پذیرد و به او به چشم پدر کیتا نگاه می‌کند و تازه در این کشمکش میان آن دوست که پدر مجبور می‌شود رفتارش را تغییر دهد و به یک پدر واقعی تبدیل شود و درست در لحظه‌ای که پدر و مادر و ریوسی زیر چادر خوابیده‌اند و به آسمان نگاه می‌کنند و به نظر می‌رسد بالاخره شکل یک خانواده را پیدا کرده‌اند، ریوسی معصومانه آرزو می‌کند نزد پدر و مادر واقعی‌اش بازگردد. پس معلوم می‌شود پدر و مادر بودن نقشی است که باید انتخاب، آموخته و کسب شود و هر کسی برای قرار گرفتن در آن جایگاه باید خود را آماده کند و مسئولیتش را بپذیرد و هیچ‌کس به خاطر این‌که فرزندی از خون خودش به دنیا می‌آورد، در قالب پدر و مادر قرار نمی‌گیرد و والد واقعی محسوب نمی‌شود. همین‌طور که می‌بینیم، ریوسی که از خون ریوتا به حساب می‌آید، بیش از آن‌که شبیه او رفتار کند، به پدری شباهت دارد که او را بزرگ کرده است. پس مادربزرگ در پسر کو ندارد نشان از پدر درست می‌گوید: «زندگی با دیگران از رابطه خونی مهم‌تر است.»
بی‌جهت نیست که خانواده در آثار کورئیدا یک خانواده عادی به نظر نمی‌رسد و عواملی فراتر از رابطه هم‌خونی و ارثی، شخصیت‌ها را به هم پیوند می‌دهد و افراد سعی می‌کنند پیوندها و نسبت‌های خانوادگی را بازسازی کنند و در نقش‌ها و قالب‌های قراردادی پیش رویشان به انتخاب خود فرو بروند و خودشان آگاهانه بخواهند که به عنوان یک خانواده در کنار هم باشند. در دله‌دزدها دختر نوجوان از پدر درباره رابطه جنسی‌اش با مادر می‌پرسد و پدر پاسخ می‌دهد: «ما نیازی به آن نداریم و با قلب‌هایمان به هم وصل شده‌ایم. چون یک خانواده معمولی نیستیم.» در واقع با اضافه شدن یوری کوچک به خانواده دله‌دزدهاست که متوجه چگونگی شکل‌گیری روابط میان اعضای آن می‌شویم که در ظاهر نیاز به پول آن‌ها را گرد هم آورده است و هر کدام در حال سوءاستفاده از دیگران برای بقای خود هستند، اما در واقع هر یک از آن آدم‌های تنها و رانده‌شده به‌تدریج یکدیگر را پیدا کردند و به هم پناه آوردند و مصداقی برای همان داستانی به حساب می‌آیند که شوتا درباره یکی شدن ماهی‌های کوچک برای از بین بردن ماهی‌های بزرگ تعریف می‌کند و تک‌تک آن‌ها نیز با ضعف‌ها و رنج‌هایشان در کنار هم قرار گرفتند و در شکل یک خانواده قوی و شکست‌ناپذیر شده‌اند تا از پس زندگی سختشان برآیند. وقتی شوتا به پدر اعتراض می‌کند که ما به یوری احتیاجی نداریم و نباید او را نگه داریم، پدر از مقوله تقسیم کار حرف می‌زند و بعد می‌بینیم که در آن زندگی سخت و دشوار، کنار هم بودن راهی است برای تقسیم رنج‌ها و اندوه‌ها و مصایب شخصی هر کسی. با این‌که حفظ خانواده در دنیای معاصر و مدرن هم‌چنان برای کورئیدا اهمیت دارد، اما تحکیم و استواری آن را فقط در شکل سنتی و متعارفش نمی‌بیند و  فکر می‌کند آدم‌ها می‌توانند از طریق دوست داشتن یکدیگر و تعلق پیدا کردن به هم، شکل جدیدی از خانواده را عرضه کنند. مثل جایی که در هم‌چنان قدم‌زنان مادر به پسربچه‌اش می‌گوید که نصف وجود تو از من شکل گرفته است و نصف دیگرش از پدرت و پسربچه می‌گوید: «پس ریوتا چی؟» منظورش مردی است که با مادرش ازدواج کرده و پدرخوانده‌اش به حساب می‌آید. مادرش جواب می‌دهد: «ریوتا هم کم‌کم بخشی از وجود تو خواهد شد.» و ما که پیش‌تر در مابوروسی رابطه پسر با پدر جدیدش را دیده‌ایم که چقدر واقعی بوده است، به یاد حرف مادربزرگ در پسر کو ندارد نشان از پدر می‌افتیم که می‌گفت: «مهم اینه که چه کسی بزرگت می‌کنه.» و احساس می‌کنیم شخصیت‌های کورئیدا آدم‌های خوش‌بختی هستند که می‌توانند خودشان خانواده‌شان را انتخاب کنند.
در فیلم پس از مرگ مردگان قبل از رفتن به دنیای دیگر این فرصت را دارند که فقط یک خاطره از زندگی‌شان را انتخاب کنند و با خود ببرند. انگار قرار است کل زندگی آدمی در یک لحظه فشرده و خلاصه شود تا بعد از مرگ نزد ما باقی بماند. کورئیدا از طریق چنین چالش بزرگی نشان می‌دهد که آن‌چه به زندگی آدمی شکل و معنا می‌بخشد، اتفاقات مهم و بزرگ نیست. بلکه همان لحظات کوچک و ساده‌ای است که در دل روزمره رخ می‌دهد، اما در همان لحظه گویی همه چیزی را که می‌خواستیم از زندگی بگیریم، دریافت کرده‌ایم و کورئیدا به طرز حیرت‌انگیزی در خلق چنین لحظات حسی کوچک مهارت دارد و قادر است رویدادهای خرد و اندک پیرامونمان را ابعاد عمیق و غنی و والایی ببخشد. به همین دلیل دخترک در پس از مرگ تنها خاطره‌ای که با خود به سرای دیگر می‌برد، لحظه‌ای است که در سه سالگی‌اش سرش را روی پای مادرش گذاشته و خوابیده و عطر و گرمای تن او را حس کرده است. با دیدن فیلم‌های کورئیداست که از خود می‌پرسیم برای چه زندگی می‌کنیم و در پایان می‌خواهیم به چه برسیم و درنهایت آن‌چه به دادمان می‌رسد، کارهای بزرگی است که کرده‌ایم یا لذت‌های کوچکی که از زندگی برده‌ایم؟ به همین دلیل آن‌چه افراد دورافتاده خانواده را به هم نزدیک می‌کند و پیوند می‌دهد، ماجراهای پیچیده و مهمی نیستند و شخصیت‌ها از دل اتفاقات ساده و پیش‌پاافتاده هر روزه، راهی برای درک بهتر یکدیگر می‌یابند. مثل آن‌جا در خواهر کوچک ما که میان ساچی و یوشی همان دعوای همیشگی رخ می‌دهد و یوشی برای خلاصی از دست ساچی به حمام می‌رود و یک‌دفعه با یک حشره روبه‌رو می‌شود و جیغ می‌کشد و ساچی را صدا می‌زند و خواهر بزرگ‌تر مثل یک مادر از دستش غر می‌زند، ولی به کمکش می‌رود. چیکا برای خواهر تازه‌یافته‌شان درباره حشره توضیح می‌دهد که به جیرجیرک شتری معروف است و ادایش را درمی‌آورد و بعد دوتایی به حمام می‌روند تا سوزی هم جیرجیرک را ببیند و با چنین صحنه ظاهراً معمولی، سوزی به یکی از اعضای آن خانه بدل می‌شود که نسبت به آن‌جا شناخت می‌یابد و همان احساسات مشابهی را تجربه می‌کند که خواهرهایش از کودکی تابه‌حال در کنار هم از سر گذرانده‌اند.
کورئیدا برای نمایش تغییر و تحول شخصیت‌ها و روابطشان نیازی نمی‌بیند که به ماجراهای عجیب و غیرمنتظره روی بیاورد و اتفاقاً همواره از طریق عناصر تکرارشونده و مشترک در آثارش، استحاله روابط شخصیت‌ها را می‌نماید. مجموعه‌ای از رفتارهای ثابت که از شخصیت‌ها سر می‌زند و کورئیدا در فیلم‌هایش تکرار می‌کند و به عنوان بخشی از شیوه زیستی یک خانواده ژاپنی تلقی می‌شود و بعد با تغییر و دستکاری در جزئیات آن، هر بار معنا و کارکرد متفاوتی از آن‌ها به دست می‌آورد و روابط شخصیت‌ها را توسعه می‌بخشد. مواردی مثل غذا درست کردن، با هم غذا خوردن، حمام کردن، احترام گذاشتن به یادبود مردگان که شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان با هم در فیلم‌های مختلف، بر برداشت و تحلیل ما از داستان و روابط شخصیت‌ها تأثیر می‌گذارد. در هم‌چنان قدم‌زنان عروس ناراحت است که مادربزرگ به پسرش به عنوان یک مهمان نگاه می‌کند و نه عضوی از خانواده، چون پسر واقعی پسرش نیست. اما وقتی پدر و پسر با هم حمام می‌روند، پسربچه به پدر می‌گوید که مادربزرگ به او گفته است که اگر بتواند خال کف دستش را بکند، پول‌دار می‌شود. پدر خال کف دست خودش را نشان پسربچه می‌دهد و می‌گوید که مادربزرگ همین حرف را در کودکی‌اش به او گفته است. آن خال مشترک به صورت تصادفی، پدر و پسر را به هم شبیه می‌کند، اما آن‌چه واقعاً آن دو را همچون پدر و پسر واقعی نشان می‌دهد، جمله مشترکی است که مادربزرگ به هر دو گفته است و برخلاف تصور عروس، مادربزرگ به پسرک به شکل عضوی از خانواده‌اش نگریسته که رازی را که در کودکی به پسرش گفته، حالا به پسر پسرش به عنوان نوه‌اش گفته است. در دله‌دزدها نیز مادر، یوری را که فرزند خودش نیست، مثل دختر واقعی‌اش با خود به حمام می‌برد و آن‌جا یوری درباره جای سوختگی روی دست مادر می‌پرسد و مادر می‌گوید آفتاب سوزانده و دختربچه هم جای سوختگی روی دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید مال منم همین‌طور. هر دو جراحتی عمیق از بی‌مهری مادرشان در کودکی خویش دارند و همین رنج مشترک است که آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد و به یک مادر و دختر واقعی تبدیل می‌کند. مادر همان‌جاست که به یوری می‌گوید: «ما مثل همیم.» و بعد یوری زخم او را نوازش می‌کند. این صحنه زمانی معنای تکان‌دهنده‌ای می‌یابد که با صحنه مشابهی میان یوری و مادر واقعی‌اش قرینه‌سازی می‌شود و یوری که به‌ اجبار قانون نزد خانواده اصلی‌اش برگشته است، به مادرش نزدیک می‌شود تا کبودی جای کتک پدر روی صورتش را نوازش کند، اما مادر او را پس می‌زند و از خود می‌راند و این‌چنین است که در پایان دله‌دزدها از خود می‌پرسیم آیا آن‌ها خانواده واقعی نبودند؟ و از دل همین پرسش ظاهراً ساده است که کل ذهنیت و پیش‌فرض‌های مخاطب درباره خانواده از اعتبار ساقط می‌شود و احساس می‌کنیم باید در تعریفمان از خانواده بازنگری و تجدیدنظر کنیم.
در واقع ردوبدل و جابه‌جایی عناصر مشترک میان شخصیت‌ها در راستای نمایش پیوند میان آن‌ها به کار می‌رود. در مابوروسی یک روز مادربزرگ خانواده را ترک می‌کند و می‌رود و دخترک وقتی زن جوانی می‌شود و خودش خانواده تشکیل می‌دهد، هم‌چنان انتظار مادربزرگش را می‌کشد. بعدها که شوهرش به‌ناگه غیب می‌شود، انگار روح مادربزرگش در او رسوخ کرده است و فقدان در زندگی‌اش تداوم می‌یابد. تا این‌که در زندگی جدیدش پس از ازدواج مجدد با پیرزنی از آشنایان همسرش روبه‌رو می‌شود که گویی جایگزینی برای مادربزرگ ازدست‌داده‌اش است. شبی توفانی پیرزن برای ماهی‌گیری به دریا می‌رود و زن جوان با ناامیدی انتظارش را می‌کشد و سپیده‌دم او با خرچنگ‌هایی که برای زن صید کرده است، بازمی‌گردد و این بازگشت، انگار آن شکاف گشوده در وجود زن جوان به خاطر از دست دادن‌هایش را پر می‌کند. یا در انتهای هم‌چنان قدم‌زنان ریوتا با دختربچه‌اش از مزار پدر و مادرش بازمی‌گردد و پروانه زردی را می‌بیند و قصه‌ای را که از مادربزرگ شنیده است، برای دخترش تعریف می‌کند و وقتی دختربچه می‌پرسد که کی بهت گفته، جواب می‌دهد که یادش نمی‌آید، همان‌طور که وقتی از مادرش پرسیده بود، او هم یادش نمی‌آمد و به نظر می‌رسد هرچند در ظاهر ریوتا از خانواده‌اش بریده بود، اما در اصل با رشته‌ای عمیق و ناگسستنی به آن‌ها وصل مانده است. یا در خواهر کوچک ما ساچی در ابتدای آشنایی‌شان با سوزی از او می‌خواهد که آن‌ها را به مکان مورد علاقه‌اش ببرد و سوزی آن‌ها را بالای تپه‌ای مشرف به شهر می‌برد و می‌گوید همیشه با پدر به این‌جا می‌آمده است. بعدها ساچی نیز سوزی را به جای مشابهی مثل همان‌جا می‌برد و می‌گوید در کودکی‌اش همیشه با پدر به این‌جا می‌آمده است و با چنین همانندسازی میان دو مکان متفاوت، حس مشترک دو خواهر نسبت به پدرشان تداعی می‌شود و آن دو را در نزدیکی و پیوند با یکدیگر قرار می‌دهد.
در هم‌چنان قدم‌زنان دختر با مادرش درباره نحوه پختن تربچه‌ها حرف می‌زند  و پیرزن با اشتیاقی وافر برایش توضیح می‌دهد و دختر می‌گوید: «من که هیچ‌وقت از این‌جور غذاها نمی‌پزم و شوهرم به فست فود عادت داره.» و مادر می‌پرسد: «پس چرا پرسیدی؟» و دختر می‌گوید: «فکر کردم شاید بخواهی حرف بزنی.» و این صحنه کوتاه و موجز، نقش و کارکرد دیالوگ‌های روزمره در فیلم‌های کورئیدا را نمایان می‌کند. شخصیت‌ها درباره مسائل معمولی و پیش‌پاافتاده پیرامونشان حرف می‌زنند، بی‌آن‌که آن موضوع به خودی خود اهمیتی داشته باشد. بلکه نزدیکی و شور و صمیمیت ناشی از گفت‌وگوست که برای کورئیدا اصل به حساب می‌آید و او می‌کوشد میزان نزدیکی و دوری شخصیت‌ها را بر اساس حرف‌های مشترکی که میانشان وجود دارد یا ندارد، معلوم کند. در خواهر کوچک ما بعد از مراسم ختم پدر، سوزی خودش را به خواهرها می‌رساند و پاکتی را از طرف پدرشان به آن‌ها می‌دهد و آن‌ها با دیدن عکس‌های کودکی‌شان، خاطرات خوششان را به یاد می‌آورند و درباره‌اش صحبت می‌کنند. آن‌چه سه خواهر می‌گویند، حرف‌های معمولی میان اعضای یک خانواده است، اما سوزی با حسرت به آن‌ها گوش می‌دهد و نمی‌تواند در مکالمه‌شان شرکت کند. چون او هیچ خاطره مشترکی با خواهرهایش ندارد و خود را در کنار آن‌ها غریبه می‌بیند و کورئیدا از طریق چنین صحنه ساده‌ای نشان می‌دهد که آن‌چه افراد یک خانواده را به هم وصل می‌کند، زمانی است که در کنار هم گذرانده‌اند و با هم لحظات مشترکی داشته‌اند.
در فیلم‌های کورئیدا بارها شاهد تنش‌های خانوادگی هستیم، اما هیچ‌گاه شدت نمی‌گیرد و برجسته و مؤکد نمی‌شود و در دل روابط روزمره محو می‌شود و او در دل یک داستان آرام و ملایم، پرشورترین احساسات و تنش‌آمیزترین روابط را می‌گنجاند و از طریق نمایش موقعیت‌های ساده و معمولی خانوادگی، توجه ما را به کشمکش‌ها و چالش‌های پنهان بشری جلب می‌کند. در ظاهر شاهد دورهمی یک خانواده هستیم که غذا می‌خورند و حرف می‌زنند، اما در همان نمای ثابت و طولانی که شخصیت‌ها را دور یک میز در میزانسنی تکراری و خنثی نشان می‌دهد، موفق می‌شود به امیال و نیازها و احساسات هر یک از آن‌ها نزدیک شود و نسبت‌ها و روابط میانشان را واکاوی کند. در هم‌چنان قدم‌زنان ریوتا که خانواده‌اش را ترک کرده، پس از مدت‌ها با همسر و پسرخوانده‌اش به خانه بازمی‌گردد و مادربزرگ در حین سرخ کردن دانه‌های ذرت، قصه بامزه دزدیدن ذرت از مزرعه همسایه در گذشته را تعریف می‌کند و خواهر می‌گوید: «مادربزرگ هر وقت تمپورا (غذایی که با ذرت درست می‌شود) می‌پزد، همین قصه را می‌گوید.» در خانه‌های کورئیدا هر غذا قصه‌ای دارد و خاطره‌ای با خود می‌آورد و از این‌رو غذا خوردن به آیینی در جهت یادبود و گرامیداشت جمع خانواده تبدیل می‌شود و اعضای دورافتاده و پراکنده را به هم می‌پیوندد. همان‌طور که می‌بینیم پدربزرگ کناره‌گیر که در تمام مدت از اتاقش بیرون نمی‌آید، با شنیدن صدای ذرت‌های در حال سرخ شدن وارد آشپزخانه می‌شود و کنار خانواده‌اش دور میز می‌نشیند. انگار همین که افراد به بهانه غذا خوردن دور هم جمع می‌شوند، همه آن فاصله‌ها و تنش‌ها و اختلافات از میان می‌رود… یا در خواهر کوچک ما وقتی مادر و دختر با هم حرف می‌زنند و ساچی مادرش را می‌بخشد، موقع خداحافظی آخرین شیشه باقی‌مانده از نوشیدنی دست‌ساز مادربزرگ را به او می‌دهد، یا سوزی که خود را فرد جداافتاده‌ای در خانواده می‌بیند، سعی می‌کند با چشیدن از همان نوشیدنی خانگی، خود را در جمع خانواده جا بدهد و می‌بینیم که مادربزرگ نیست، اما نوشیدنی به‌جامانده از او هم‌چنان اعضای پراکنده خانواده را کنار هم نگه می‌دارد. یا در دله‌دزدها مادربزرگ است که می‌فهمد یوری خجالتی و ساکت چه غذایی را دوست دارد و برایش کیک برنج محبوبش را می‌پزد و در انتها وقتی می‌بینیم که پدر و مادر واقعی یوری حتی نمی‌دانند بچه‌شان چه غذایی را دوست دارد، با خود فکر می‌کنیم آن مددکاران اجتماعی و مردان قانون که شوتا و یوری را از زن و مرد بازمی‌ستانند تا یک خانواده واقعی داشته باشند، چه می‌دانند که خانواده واقعی یعنی چه!
جالب است که با وجود اهمیت رابطه پدر و پسری در فیلم‌های کورئیدا، داستان‌های او را بیش از هر چیزی با مادربزرگ‌هایش به یاد می‌آوریم که از خانه، مأوایی برای تعلق داشتن به خانواده می‌سازد. در جایی از هم‌چنان قدم‌زنان پدربزرگ به دخترش اعتراض می‌کند که «من با سختی این خانه را ساختم و تو چرا می‌گویی خانه مادربزرگ؟» دلیلش معلوم است. چون مادربزرگ است که با غذاهایش، مهربانی‌هایش، تعریف خاطرات و قصه‌های شیرینش همه خانواده را دور هم در خانه جمع می‌کند و نگه می‌دارد. همان‌طور که در پس از توفان می‌بینیم که زن و شوهر که از هم جدا شده‌اند، با پسرشان در خانه مادربزرگ کنار هم قرار می‌گیرند و حداقل برای یک شب دوباره به شکل خانواده‌ای که از دست رفته است، درمی‌آیند و بی‌جهت نیست که پسربچه از مادربزرگ به عنوان الگوی زندگی‌اش یاد می‌کند. یا در هیچ‌کس نمی‌داند خانه مهم‌ترین عامل برای تداوم و پیوستگی خانواده به حساب می‌آید و تا زمانی که بچه‌های بی‌سرپرست و رهاشده بتوانند خانه را نگه دارند، قادرند در کنار هم بمانند و خانواده‌شان را در غیاب پدر و مادر حفظ کنند. بنابراین در سینمای کورئیدا هیچ‌چیز به اندازه «خانه» اهمیت ندارد که گویی همه بیکرانگی و عظمت و پیچیدگی جهان در آن خلاصه شده است. در دله‌دزدها شوتا با یک تیله رنگی کوچک بازی می‌کند و یوری از او می‌پرسد: «توی اون چی می‌بینی؟» و شوتا تیله را نشانش می‌دهد و می‌گوید: «جهان را.» و این همان کاری است که کورئیدا می‌کند و جهان بزرگ و عمیق و پیچیده‌ای را در یک خانه کوچک و خانواده ساده خلاصه می‌کند و ما را به یاد گفته دانلد ریچی درباره ازوی بزرگ می‌اندازد که می‌گوید: «در هر فیلم ازو همه جهان در یک خانواده تجلی می‌یابد.».