نگاهی به فصل اول سریال خاتون

به قلم: آزاده کفاشی 

پایگاه خبری نمانامه: حالا آن‌چه بیش از همه پیش چشم می‌آید این است که خاتون زنی نبود که در آن خانه‌ی‌ اربابی ملک بماند. از همان لحظه‌ی اول که به شوخی شیرزاد را نشانه گرفته بود تا وقتی که همه چیز به هم ریخت و دنیا زیر و رو شد؛ خاتون هم به راهی رفت که باید می‌رفت.

راهی که از یک جایی با راه شیرزاد فرق داشت. با تن دادن و کوتاه آمدن میانه‌ای نداشت. همه چیز دست‌به‌دست هم دادند تا خاتون را برسانند به همان‌جایی که باید؛ جایی که همه چیزش را ببازد؛ همه‌ی آن چیزهایی که می‌گویند برای یک زن برابر همه‌ی زندگی‌اش است؛ فرزند، عشق، دوست، خانه و زندگی مرحله‌به‌مرحله از دست می‌رود و خاتون با دست‌های خالی برجا می‌ماند. زنی که از اول باید برود دنبال آن چیزی که خودش باور دارد. دنبال آن‌چه که به خاطرش همه چیزش را باخته و ذره‌ای هم کوتاه نیامده.

اگر در اول کار عشق شیرزاد و خاتون محرک بود و قصه را پیش می‌برد، حالا جنگ قدرتی دارد که حتی حریف عشق هم می‌شود؛ حالا دیگر آنچه در سر شیرزاد و خاتون می‌گذرد ربطی به هم ندارد. شاید قبلش هم نداشت. ولی اتفاق‌هایی که آن بیرون در دنیا می‌افتد، بالاخره راهش را به درون خانه پیدا می‌کند و بنیان خانواده ملک را از جا می‌کند. خاتون برای اینکه خودش باشد و خودش بماند چاره‌ای پیدا نمی‌کند جز این‌که کنار شیرزاد نماند. جز این‌که خودش را دوباره پیدا کند. عشق و نفرت بین شیرزاد و خاتون همان چیزی است که کشمکش‌های فیلمنامه تا جایی بر آن سوار شده تا درام را در دل وقایع شهریور بیست پیش ببرد.

اگر خاتون در گذارش از رشت به تهران بخشی از راه را با لهستانی‌های آواره هم‌مسیر بود، در قسمت پایانی نیم‌فصل اول همسفر دیگری پیدا می‌کند که چشمانش را به سوی دیگر جنگ هم باز کند. آن‌چه بعد از گاراژ قزوین پیش می‌آید، تجربه جدیدی است برای خاتون که واقعیت را در کشوری که از شمال و جنوب اشغال شده جور دیگری ببیند.

آدم‌هایی که سر راه خاتون قرار می‌گیرند با قصه‌های فرعی که هر کدام به نوعی ربطی به زمانه و بستر تاریخی روایت پیدا می‌کنند، حتی دغدغه‌های خاتون را هم از جایی به بعد تغییر می‌دهند. بعدتر خاتون می‌گوید که همه‌ی اتفاقاتی که در زندگی‌اش افتاده دقیقاً از سوم شهریور بیست شروع شده. ترک خانه و در جاده همسفر شدن با دیگرانی که چون خود او زندگی‌شان ویران شده و دارند رنج می‌برند و به هر دری می‌زنند که قدری از رنج هم کم کنند، او را به بینشی می‌رساند که حتماً در ادامه داستان به کارش می‌آید؛ احتمالاً وقتی به تهران می‌رسد و به آنهایی برمی‌خورد که در ساحل امن و آسایش نشسته شاد و خندانند و دل به آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها بسته‌اند، بر آن می‌شود که دست به کاری بزند.

در قسمت پایانی نیم‌فصل اول، خاتون رشت را پشت سر می‌گذارد و با تکه‌ای دیگر از گذشته‌اش در تهران روبه‌رو می‌شود. با زندگی‌ای که قبل از ازدواج با شیرزاد داشته و آدم‌ها و ماجراهایی که پیشتر درگیرشان بوده. ولی داستان اصلاً اینطور پیش نمی‌رود که بخواهد در دل گذشته فرو برود، فقط از کنارشان رد می‌شود تا صحنه‌ی پایانی نیم‌فصل اول را با یک تعلیق بسازد. همه‌ی مهره‌ها در جای خودشان قرار گرفته‌اند و انگار که دو طرف یک بازی می‌خواهند سرنوشت خاتون را تعیین کنند. نمی‌دانیم چه پیش می‌آید. ولی آن‌چه هست خاتون دیگر به نام خودش، به نام کوچکش، امضا می‌کند. نه پیشوندی، نه پسوندی. به آن فردیتی که می‌خواسته رسیده؛ و این یعنی در تهران هم راه خودش را می‌رود. راهی که با همه‌ی آنچه از سر گذرانده می‌داند که درست‌ترین است.

 

«خاتون» از هجرت لهستانی‌های آواره تصویری می‌سازد که هم نمایش درماندگی است و هم همدلی. پناه دادنی که در آن نوعی همانندی با وضعیت خاتون رانده شده از خانه و کاشانه هم هست. وضعیتی که از هر دو سو معنا می‌یابد. هم از طرف خاتون و هم از طرف زن‌های لهستانی. خاتون مسیری هر چند کوتاه با لهستانی‌ها همراه و همقدم می‌شود و این چیزی است که شیرزاد هیچ وقت توان هم‌داستان شدن با آن را نداشته. درست است که کشمکش بین این دو از عشق و نفرت شروع می‌شود ولی به جایی می‌رسد که شیرزاد بر سر وظیفه و قانون می‌ایستد و خاتون طرف انسانیت را می‌گیرد. همین می‌شود که شکاف بین این دو مدام عمیق‌تر می‌شود. و به جایی می‌رسد که دیگر هیچ بازگشتی در کار نیست.