تاملی روان کاوانه بر رمان وردی که بره ها می خوانند نوشته رضا قاسمی
پایگاه خبری نمانامه: رمان “وردی که برهها میخوانند” اثر رضا قاسمی هم اثری است که درمجموع به لحاظ سبک ویژه خود، اثری روان و درعینحال قدرتمند ، چندلایه و پیچیده محسوب میشود. درواقع این رمان یک داستان مدرنِ تک روایتی با سه داستان مرکزی است که از عناصر شبکه وار پسامدرنیستی تشکیلشده است و همچنین رگههایی از موسیقی و آهنگ کلام ایرانی را به همراه خود دارد و همین ترکیبات زیبا و روان و تکنیک جالب اثر بر جذابیت این داستان افزوده است. قاسمی در این اثر به خاطر آشناییاش با موسیقی ایرانی، موفق شده است که حالت کولاژوار موسیقی ایرانی را با ویژگی شبکه وار پسامدرنیستی همراه با تداخل مداوم زمان و مکان در یک کولاژ در هم بیامیزد و این دو حالت را باحالت محوری یک داستان مدرن پیوند بزند و اینگونه اثری چندلایهایرانی/مدرن/پسامدرن بیافریند.
پس در این رمان ، به خاطر وجود یک داستان مرکزی و سه لایهای این امکان به خواننده داده میشود که با کولاژهای مختلف و تداخل زمان و مکانهای گوناگون، پیوند درونی داستان را حس و لمس کند. از طرف دیگر ازآنجاکه این داستان به شیوه بداههسرایی و گاه با استفاده از تکنیکهایی از جریان سیال ذهن نوشتهشده است،لذا تا پایان بهعنوان اثری زنده، جذاب و قابللمس باقی میماند. مثلا در قسمتی از متن، روند داستان ازجمله ای درباره شال هلنا به شهر پاریس و معشوق کشیده میشود و بار دیگر به عرصه زمان و مکانی دیگر وارد میشویم و همزمان، این تجربه،باعث ایجاد احساساتی در وجود راوی و لحظاتی بعد درون او را با درد ناشی از ختنه ملاحظه میکنیم. از طرف دیگر چون تصویر برخی از شخصیتهای داستان مانند ننه دوشنبه، الما، رضا ، ش و … بهصورت ناقصی بیان میشوند، مخاطبان فرصت مییابند تا قسمتهای خالی شخصیتها را با خاطرات و نگاه خود پر سازند و اینگونه داستان هر چه بیشتر به یک اثر اینتراکتیو تبدیل میشود. خصلت چندلایه فلسفی/ اروتیکی/ پارانوییک داستان، همراه با چندلایهای بودن انسانی/مهاجر/جنوبی آن، به خوانندگان مختلف این فرصت را میدهد که بهاندازه تجربه و توان خویش با این موضوعات و متون تماس برقرار کنند. ازاینرو بازسازی فرهنگ جنوبی و آمیزش فرهنگها و روابط در جنوب ایران با همه تناقضات و تراژدیهایش، برای منِ جنوبی نیز بسیار زیبا، خواندنی و پرارزش بود. حاصل آنکه رضا قاسمی در نگارش این اثر موفق میشود که داستانش را به یک روایت تودرتو و جذاب تبدیل کند که در آن دایما گذشته و حال و آینده با یکدیگر تلاقی مییابند و به یکدیگر تبدیل میشوند و بهاینترتیب نویسنده فضایی زنده و جذاب را ایجاد مینماید. قدرت این کار و تکنیک خوب نویسنده باعث میشود که حتی کولاژهای ضعیف اثر نیز نتوانند باعث افت داستان شوند و نقدهای فراوانی که بر این اثر در همین مدت کوتاه نوشتهشده ، از توانایی و قدرت ویژه آن حکایت دارد. این داستان دارای حالت اغواگرانه جالبی است که خواننده را به دنبال خویش میکشاند، ولی درنهایت این اغواگری باعث نزدیکی عمیق خواننده به بحران درونی راوی نمیشود و اثر چون ارگاسمی نیمهتمام باقی میماند، بیآنکه بتواند این وصال نیمهتمام را به لایه سوم خویش برساند و خواننده را به عمق بحران و موضوع بکشاند. یعنی در اینجا ما با یک عدم وصال اندیشمندانه مواجه میشویم. گویی متنِ اغواگر، از لحظهای دچار شرم اخلاقی میشود ، خود را میپوشاند و راوی هم درنهایت از فرورفتن به چاه نهایی بحران خویش ناتوان است. در حقیقت اگر با وامگیری از فیلم perfum به کارگردانی تام تیکور(که بر اساس رمانی از پاتریک زوسکیند ساختهشده است) سه اسانس و عطر مختلف برای هنر قایل شویم، شاید بتوان گفت که عطر اول باعث جذب جان و تن به متن ، عطر دوم باعث بالا رفتن اشتیاق بیشتر و آغشتگی بیشتر جان و تن با متن و عطر سوم (که اسانسِ محوری ، نقطه مرکزی و یا ماتریکس متن است) موجب درگیری درونی خواننده با متن میگردد و او را به بازنویسی متن و به اندیشیدن ، خلاقیت و یا سوال کردن وامیدارد و اما در ارتباط با رمان زیبا و موفق رضا قاسمی ،باید بگوییم که این داستان درمجموع بهصورت مناسبی عطر اول و دوم را به جان و تن خواننده منتقل میکند، اما در انتقال قسمت سوم دچار نقصان و اشکال میشود و این نقصان و اشکال محتوایی از طرف دیگر موجب عدم گشایش دروازههای نوین (به لحاظ سبکی و نگارشی) بر متن میشود.
درواقع میتوان گفت که به لحاظ سبکی و محتوایی مشکل اصلی رمان رضا قاسمی(بهویژه در قسمت دوم) از آنجایی آغاز میشود که راوی باید هر چه بیشتر به بحران عشقی ، جنسی و وجودی خویش بپردازد اما درنهایت از بیان عمیق این بحرانها ناتوان میگردد. زیرا همانطور که بعدا نشان خواهم داد، بحران عشقی و ریشهیابی شکستهای عشقی راوی، بدون داشتن چشماندازی از نگاه زنان معشوقش و تبدیل متن به یک اثر چند زبانی کمعمق و ضعیف میشود،همچنین نویسنده برای بیان چندین نگاه و روایت (به شیوهای که نویسندگان بزرگی چون جیمز جویس و فاکنر در استفاده از جریان سیال ذهن بکار میبرند) میتوانست در داستاننویسی،روش دیگری را در پیش گیرد. بهعنوانمثال جیمز جویس در نگارش رمان اولیس برای بیان بحران عشقی “بلوم” یا حتی دیدار بلوم و فرزندش، موجب مواجهه فیگورها با بخشهای دیگری از وجود خودشان میشود و حتی به شیوه سیال ذهن، جریانی از روایتهای مختلف( از انسان تا حیوان) را در این اثر ملاحظه میکنیم. اینگونه هر بخش از داستان اولیس،توسط نویسنده به یک واقعیت چندلایه و چند راویانه همراه با یک پیوند نرم و ظریف تبدیل میشود و خواننده در هر بخش از آن(به لحاظ سبکی و محتوایی) میتواند تلاقی آینده،گذشته و حال را لمس نماید. برای مثال وقتیکه در این رمان، اشتفان در کتابخانه با فیگور دیگری درباره شکسپیر سخن میگوید و درحالیکه این دیدار خود نمادی از یکی از خوانهای سفرهای ادیسه است، آنگاه نهتنها با بحث روشنفکرانه، نوع زبان و تکنیک متن و بیان تغییر میکند، بلکه کل واقعیت نیز شکلی نو به خود میگیرد و دگرگون میشود و حضور ادیسه و سفرهایش با بحث و تحلیل درباره شکسپیر و همچنین حضور این نمایشنامهنویس و دیگر هنرمندان تلاقی پیدا میکند. اینگونه جویس با ایجاد کلاژی از روایتها باعث میشود که حتی صحبتهای گربه و سگ نیز در کنار سخن بلوم و دیگران در لحظه تلاقی در کافه و یا خیابان شنیده و دیده شود. با این کار او میتواند واقعیتی را از چشم اندازهای مختلفی تصویر کند و اینگونه مخاطب را با عمق جدیدی از بحران خویش( بهسان انسانی که در یک جهان آشوب گر، چندپاره و نامتعین ،بخشهای دیگری از لایههای وجودی خویش وزندگی را میبیند) روبرو سازد.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0