چرا عالمان اروپایی، فارسی آموختند؟

محمد معماریان

پایگاه خبری نمانامه: مواجهۀ اروپا در عصر روشنگری با جوامع مسلمان که تا حوالی ۱۵۰۰ میلادی دست برتر را در دنیای دانش و فرهنگ داشتند، سوژۀ پژوهش‌های تاریخی گسترده‌ای بوده است. در قرون هفدهم و هجدهم میلادی بود که جمعی از علمای مسیحی دست‌به‌کار پژوهش جدی و علمی دربارۀ اسلام شدند که زمینه‌ساز فهم مدرن غربی از تمدن اسلامی شد. کتاب «جمهوری حروف عربی: اسلام و روشنگری اروپایی» که فوریۀ ۲۰۱۸ توسط انتشارات دانشگاه هاروارد منتشر شده، پژوهشی مفصل و تاریخی بر پایۀ منابع دست‌اول دربارۀ پروژۀ اسلام‌شناسی در عصر روشنگری اروپاست. نویسندۀ این اثر، الکساندر بویلاکوا، استادیار تاریخ کالج ویلیامز در ماساچوست آمریکاست که دکترای تاریخ خود را از دانشگاه پرینستون گرفته است. «تاریخ ایرانی» برای آشنایی با ایده‌های بویلاکوا با او گفت‌وگویی کرده‌ که در ادامه می‌خوانید.

***

در ابتدا، چه عاملی شما را به بررسی نوع برخورد جریان روشنگری اروپایی با اسلام علاقه‌مند کرد؟ یا به عبارت دیگر، اهمیت پژوهش شما در چیست؟

سنت دینی و فکری اسلامی و مسیحیت غربی، تاریخی طولانی و پیچیده در بده‌بستان‌ها و فصل‌مشترک‌های فکری دارند. در خاطرۀ تاریخی امروزی‌مان معمولاً بر بُرهه‌های تعارض و مناقشه تمرکز می‌کنیم. اما بُرهه‌های تعامل فکری هم اثرات قدرتمندی بر تاریخ داشته‌اند. ما معمولاً تصور می‌کنیم که رابطۀ اروپا با اسلام از جنگ‌های صلیبی قرون‌ وسطی مستقیما به استعمار مدرن رسید. اما تحقیق من نشان می‌دهد بازه‌ای در این میانه وجود داشت که اروپایی‌ها احترام والایی برای سنت‌های فکری و دینی مسلمانان قائل بودند و می‌خواستند با یادگیری عربی (و تا حد کمتری هم فارسی و ترکی) این سنت‌ها را مطالعه کنند.

چرا به تعبیر شما «بر بُرهه‌های تعارض و مناقشه» تمرکز می‌کنیم؟ آیا با این کار می‌خواهیم یک به‌ اصطلاح «دیگری» تاریخی بسازیم تا خویشتن تاریخی‌مان را تثبیت کنیم؟

من تاریخ‌نگارم، لذا تبیین گذشته برایم راحت‌تر از اکنون است! ولی فکر کنم حرفتان بهره‌ای از حقیقت دارد: بر تعارض‌ها میان ملت‌ها، فرهنگ‌ها و ادیان تأکید می‌شوند چون می‌توانند هویت‌های ملی یا جمعی‌مان را تقویت کنند. همچنین با این کار، روایت‌های ساده‌ای از «ما» و «آن‌ها» ساخته می‌شوند که بیان و فهم‌شان ساده است. ولی در سوی دیگر، فهم شیوه‌های مختلفی که ایده‌ها و فرهنگ از طریق تعامل میان مردمان مختلف ساخته شده است، بسیار غامض‌تر است. با این حال، این کار ارزشمند است. روایت تعامل میان مردمان متعلق به سنت‌های مختلف، وابستگی متقابل بشریت را به یادمان می‌آورد. بسیاری از خلاق‌ترین بُرهه‌های تاریخ بشر، بُرهه‌های تعامل بوده‌اند. به نظرم، درک این نکته می‌تواند فهم و زندگی ما را غنی‌تر کند و شاید حتی در روزگار کنونی که مردمان دنیا سهولت ارتباطی بی‌سابقه‌ای دارند بتواند ما را توانمندتر بکند.

در کتابتان آن نظریۀ رایجی را به چالش کشیده‌اید که می‌گوید یک «دستورکار سکولار» موتور اصلی تلاش غربی برای یادگیری دربارۀ اسلام و سنت‌های دینی و فکری‌اش بوده است. به نظر شما، تلاش غربی برای فهم دقیق اسلام چگونه آغاز شد؟

امروزه پژوهشگران اغلب فرض می‌کنند که مطالعۀ مدرن و دانشمندانۀ دین (مطالعۀ دین بدون سوگیری کلامی و جدلی، یعنی بدون میل به ابطال سایر ادیان) فقط زمانی پدید می‌آید که افراد یک جهان‌بینی سکولار داشته باشند، یعنی همانی که در قرن هجدهم میلادی در اروپا رُخ داد. تحقیق من نشان می‌دهد که این‌طور نیست. عالمان مسیحی بودند که ابتدا توانستند اسلام را به صورت بی‌طرف و حتی با همدلی مهربانانه توصیف کنند. این کار، ایمان مسیحی‌شان را خدشه‌دار نمی‌کرد؛ بلکه آن‌ها فکر می‌کردند که مطالعۀ جدی یک دین بیگانه، با باورشان به حقانیت دینشان سازگار است. آن‌ها همچنین می‌توانستند بین دین شخصی‌شان و پژوهش علمی‌شان فاصله بگذارند.

آیا این فاصله گذاشتن، به یک معنا مبنای «علم سکولار» (در مقابل «جهان‌بینی سکولار») نیست؟

بله، به نظرم درست می‌گویید. فرق قائل شدن بین جهان‌بینی سکولار با علم سکولار (چیزی که حتی افراد دین‌دار هم می‌توانند انجام دهند) اهمیت دارد. مطالعۀ جدی اسلام در غرب مسیحی، یک بخش از پیدایش علم مطالعۀ تطبیقی ادیان بود. این دستاورد دانش‌پژوهانه که اغلب به قرن نوزدهم نسبت داده می‌شود، در حقیقت در قرن هفدهم میان علمای باتقوای مسیحی رُخ داد. کار آن‌ها به ‌واقع پیشگام مطالعۀ علمی مدرن ادیان دنیاست که امروزه در دانشگاه‌های سراسر دنیا انجام می‌شود؛ توانایی مطالعۀ ادیان (از جمله دین خود شخص) به صورت بی‌طرفانه، مستلزم داشتن یک جهان‌بینی به‌ اصطلاح «سکولار» (یعنی غیردینی یا حتی ضد دینی) نیست. امروزه سکولارها اغلب این دو (علم و جهان‌بینی) را با هم خلط می‌کنند، اما این کارشان خطاست. ما اغلب فرض می‌کنیم ایده‌ها در قالب یک بستۀ کامل و یکدست هستند: اینکه «روشنگری اروپایی» یک برنامۀ کامل با جنبه‌های معین متافیزیکی، دینی و سیاسی بود ولی حقیقت این است که برخی از فهم‌هایی که به روشنگری نسبت می‌دهیم مستقل از آن پدید آمدند و داشتن آن فهم‌ها مستلزم پایبندی به سایر وجوه نبود. مسیحیان پژوهشگر اسلام در قرن هفدهم دنبال آن نبودند که با مطالعۀ بی‌طرفانۀ اسلام، تیشه به ریشۀ مسیحیت بزنند. آن‌ها صرفاً دیدگاهی وسیع‌تر به سوژۀ پژوهش خود داشتند.

بنا به پژوهش شما، گروه خاصی از عالمان کاتولیک و پروتستان متعهد به مطالعۀ اسلام شدند. چرا؟

اسلام بنا به دلایل مختلف و متمایزی، جذابیت داشت. اسلام دین امپراتوری‌های قدرتمند و ثروتمند بود: عثمانی‌ها، صفوی‌ها، گورکانیان. عربی یک زبان نزدیک به عبری یعنی زبان انجیل بود و برخی عالمان عربی می‌خواندند تا عبری‌شان بهتر شود. همچنین اسلام یک دین بسیار خردگرا به نظر می‌آمد: برای مسیحیان از قرون‌ وسطی تا قرن هجدهم، مهم‌ترین وجه اسلام همان اصل یگانگی خدا (توحید) بود. این اصل، منکر آن اعتقاد پُررمز و راز «تثلیث» است، یعنی این اصل ایمان مسیحی که خدا در آن واحد هم یکی و هم سه‌تاست. به موازات آنکه برخی از مسیحیان در تثلیث تردید کردند، اسلام به نظرشان دین معقول‌تر و روشنگرتری آمد. در نهایت، سنت‌های ادبی در عربی و فارسی (بویژه تاریخ، شعر و داستان) یک میراث ادبی و فکری به نظر می‌رسید که اروپایی‌ها می‌توانستند از آن چیزهایی (مثلا دربارۀ فتوحات اولیه مسلمانان) یاد بگیرند. مثلاً اولین ترجمۀ اروپایی «هزار و یک‌شب» را مدیون یک عالم فرانسوی این دوران به نام آنتوان گالان هستیم.

می‌دانیم که تا حوالی ۱۵۰۰ میلادی، ملل مسلمان از لحاظ علمی دست برتر را داشتند و در قرون‌ وسطی هم پروژه‌ای برای یادگیری از مسلمانان راه افتاد. تفاوت آن پروژه با پروژۀ متأخرتری که بررسی کرده‌اید چه بود؟

از قرون‌ وسطی به بعد، نویسندگان اروپایی کاملاً آگاه بودند که دانش‌پژوهان و فلاسفۀ عربی قرون‌ وسطی نه ‌تنها آثار ارسطو و سایر فلاسفۀ یونان را حفظ کردند بلکه آن‌ها را توسعه و بسط دادند. ترجمه‌های قرون‌ وسطی از عربی به لاتین هرگز فراموش نشدند و غالباً اولین عاملی محسوب می‌شوند که جرقۀ توسعۀ فکری مدرن اروپا را زد. با این حال، اروپایی‌ها باور داشتند که مردمان مسلمان در دورۀ مدرن این میراث علمی قرون‌ وسطی را پیش نبُردند بلکه علوم طبیعی را کنار گذاشته و بر علوم دینی تمرکز کردند.

این تصور احتمالاً در اروپای قرن هفدهم با پیشرفت‌های سریع ریاضی و فیزیک غربی (آنچه امروزه اغلب «انقلاب علمی» می‌نامیم) تقویت شد، که دستاوردهای علمی قرون ‌وسطایی هر دو دستۀ مسیحیان و مسلمانان را منسوخ کرد. با این حال، آنچه به نظرم جالب می‌آید آن است که عالمان اروپایی در آن بُرهه فکر نمی‌کردند که یادگیری عربی بی‌فایده است. بر عکس، آن‌ها یک جنبش جدید ترجمه را آغاز کردند که به‌ جای سوژه‌های علمی (به استثناء جغرافی)، بر دین و علوم انسانی و به ویژه تاریخ و ادبیات تمرکز داشت. اگر جنبش ترجمۀ قرون ‌وسطایی ماهیتاً حول محور سوژه‌های علمی بود، جنبش ترجمۀ دوم انسان‌گرا بود.

ولی دوره‌ای که شما بررسی کرده‌اید، دورۀ اوج‌گیری غرب بوده است. آیا مثلاً می‌شود گفت که وقتی غرب از رقیب شرقی‌اش پیشی گرفت، توانست دیدگاه متوازن‌تر و محترمانه‌تری نسبت به مسلمانان پیدا کند؟

دربارۀ توازن قدرت، به نظرم به سختی می‌توان بین تحولات فکری با تغییرات گسترده در عرصۀ ژئوپلتیک و قدرت، همبستگی پیدا کرد. منتهی اگر بخواهم گمانه‌زنی کنم، می‌توانم بگویم که بازۀ ۱۷۵۰-۱۶۵۰ دوره‌ای بود که ملت‌های مسلمان بر خلاف گذشته، دیگر تهدیدی علیه موجودیت دولت‌های اروپایی نبودند. شاید همین موجب می‌شد که مطالعۀ مسلمانان، کمتر بار عاطفی و هیجانی داشته باشد. اما در عین حال، ملت‌های مسلمان ضعیف و فاقد اهمیت سیاسی نبودند که بتوان بی‌خیالشان شد! به بیان دیگر، امکان آن وجود دارد که توازن «دقیق» قدرت در آن زمان حاصل شده و این جوّ سیاسی هم مشوق مطالعۀ متوازن‌تر (اما در عین حال سوگیرانه) اسلام و سنت‌هایش شده باشد. این فرضیه را نمی‌توان به‌صورت قاطع اثبات کرد، اما اصل ایده‌اش حرف‌هایی برای زدن دارد!

پیش از آن تلاش جدید عالمان مسیحی برای مطالعۀ اسلام، چه دیدگاهی دربارۀ این دین شرقی وجود داشت؟

در قرون‌ وسطی، مؤلفان مسیحی تعدادی آثار جدلی و کلامی برای ردّ اسلام نوشتند که نشان بدهند دین باطلی است. برخی از این نوشته‌ها بر پایۀ قدری از دانش عربی و قرآنی بود، اما افسانه‌ها و قصه‌هایی هم در آن‌ها بود که هیچ پایه‌ای در حقیقت نداشت. در قرن هفدهم، با آغاز جهانی‌سازی مدرن، گردش افراد و کالاها بین اروپا و آسیا بیشتر شد. در نتیجه، برخی دانش‌پژوهان اروپایی به جمع‌آوری دست‌نوشته‌های عربی، فارسی و ترکی در امپراتوری عثمانی، پرشیا و جاهای دیگر پرداختند. با این کار، کسب یک درک دقیق‌تر از آموزه‌های اسلام از طریق مطالعه و ترجمۀ این کتاب‌ها میسر شد. با انجام این پروژه (که البته کار دشواری بود چون تسلط یافتن بر این زبان‌ها و مجموعه‌های پُربار کتاب‌های نوشته‌شده به آن‌ها)، دانش‌پژوهان اروپایی فهمیدند که افسانه‌های قرون ‌وسطایی چقدر خجالت‌آور بوده‌اند. لذا آن‌ها سعی کردند دیدگاه آگاهانه‌تری نسبت به اسلام و سنت‌هایش را جایگزین کنند.

مثلاً چه افسانه‌هایی؟

هدف آن افسانه‌های قرون ‌وسطایی که مسیحیان دربارۀ اسلام می‌گفتند آن بود که ثابت کنند اسلام نمی‌تواند یک دین حقیقی باشد. نویسندگان مسیحی داستان‌هایی از شیادی‌های مسلمین نوشتند که نشان می‌داد دین خودشان حقیقی است اما سایر ادیان از طریق شعبده‌بازی و دیگر فریبکاری‌ها پیروان خود را جلب کرده‌اند. یک قصۀ محبوب می‌گفت که قبر پیامبر اسلام از طریق آهنربا در هوا معلق شده تا مردم فکر کنند که در هوا شناور است. (این افسانه برای مخاطبان مسیحی ساخته شده بود که باور داشتند عیسی مسیح به آسمان صعود کرده است. مقبرۀ شناور، قدرت‌های فراطبیعی حقیقی مسیح را به آن‌ها یادآوری می‌کرد.) یک افسانۀ دیگر که در دورۀ رنسانس محبوب شد ادعا می‌کرد که پیامبر اسلام یک کبوتر را آموزش داده بود تا از کنار گوشش غذا بخورد و با این کار کبوتر را به سمت خودش می‌کشید و وانمود می‌کرد در حال الهام گرفتن از «روح‌القدس» است. روح‌القدس در اناجیل مسیحی، مثلاً در ماجرای غسل تعمید مسیح که نازل می‌شود، معمولاً به شکل کبوتر است. خُب، مخاطبان مسیحی نمی‌دانستند که روح‌القدس در قرآن به این شکل نیست و این افسانه برای مسلمانان سراسر بی‌معناست. علمای مسیحی قرن هفدهم میلادی اروپا این قصه‌ها را واقعاً خجالت‌آور می‌دانستند و تمام تلاششان را کردند که آن‌ها را رد کنند. در عوض، آن‌ها سعی کردند دانش خود از اسلام را بر پایۀ اطلاعات معتبری بنیان بگذارند که از منابع عربی، فارسی و ترکی آموختند.

فهم جدیدی که آن‌ها از اسلام یافتند، چه بود؟

فهم جدید اسلام غالباً همدلانه بود که نقطۀ آغازینش قیاس یا حتی هم‌خانوادگی بین مسیحیت و اسلام بود. در مقایسه با قرون متمادی که بر تفاوت‌های میان مسیحیان و مسلمانان تأکید می‌شد، دانش‌پژوهان اروپایی در آن زمان بر شباهت‌ها تأکید می‌کردند. آن‌ها دانش‌پژوهان مسلمانان را همتا و همکار خود می‌دیدند. آن‌ها استدلال می‌کردند که چون مسیحیان اجازه داشتند کافران بافضیلت دوران باستان را مطالعه کنند، طبعاً باید اجازۀ بیشتری برای مطالعۀ نویسندگان مسلمان داشته باشند که یکتاپرست‌اند و لذا بسیار بیشتر از کافران به حقیقت دینی نزدیک‌اند. آن‌ها همچنان چهره‌های تاریخ اسلام، مثلاً آن حاکم کرد مشهور یعنی صلاح‌الدین را با چهره‌های دوران باستان مقایسه می‌کردند (چون تاریخ یونان و روم برای آن‌ها بسیار اهمیت داشت) و دریافتند که چهره‌های مسلمان، اخلاقی‌تر بوده و به عنوان الگوی رفتاری مناسب‌ترند. به بیان دیگر، آن‌ها می‌خواستند سنت اسلامی را در دسترس خوانندگان اروپایی بگذارند که بفهمند و بیاموزند.

در نهایت، برخی مدعی‌اند که هرچه به عقب‌تر برگردیم، شرق‌شناسی در برخورد با اسلام احترام بیشتری قائل بوده است. نظر شما چیست؟ اگر موافق این گزاره‌اید، چرا این اتفاق افتاد؟

تبیین علت آن دشوار است، ولی بخشی از علتش لابد این است که ابهت امپراتوری‌های مسلمان افول کرد: پایان سلسلۀ صفوی، شکست گورکانی‌ها به دست نادرشاه، شکست‌های عثمانی از روسیه. به علاوه، اروپایی‌ها به این باور رسیدند که بواسطۀ تغییرات فناورانه و سیاسی، اروپای مدرن یک موجود جدید و متفاوت از سایر جوامع بود؛ که این نکته هم بر دانش‌پژوهشی شرق‌شناسانۀ اروپایی اثر داشت. دورۀ امپریالیستی قرون نوزدهم و بیستم میلادی هم این تصور تفاوت را تشدید کرد. دوره‌ای که من مطالعه کرده‌ام، با دوره‌های ماقبل و مابعد خود متفاوت است. در قرون‌ وسطی، بسیاری از کتاب‌های اسلامی به لاتین ترجمه شدند «علی‌رغم اینکه» اسلامی بودند. ولی در قرون هفدهم و هجدهم، کتاب‌های اسلامی ترجمه می‌شدند «به خاطر اینکه» اسلامی بودند! این تفاوت بسیار معنادار است. در دوره‌ای که من بررسی کرده‌ام، پنجره‌ای از تعامل و همدلی باز شد و نهایتاً بسته شد. ولی نباید گمان کنیم که هیچ تأثیری هم بر اتفاقات آتی نداشت. به عنوان مثال، ترجمۀ غربی استاندارد قرآن به مدت دویست سال همانی بود که حقوقدان انگلیسی جورج سیل در سال ۱۷۳۴ در لندن منتشر کرد. آن کار، ترجمه‌ای زیبا، هم آگاهانه و هم احترام‌آمیز بود. مثلاً سیل تصدیق می‌کند که نمی‌تواند زیبایی اصل عربی را به انگلیسی دربیاورد. اگر تاریخی از این جنس را فراموش کنیم، گذشته را فقط به بُرهه‌های تعارض و مناقشه کاسته‌ایم و بدین ترتیب، خودمان را از امکان درک بین‌الادیانی در حال حاضر محروم کرده‌ایم.