کتاب سی‌ وهفت سال نوشته حمید داودآبادی

کتاب «سی‌وهفت سال (نگاهی واقع‌بینانه به طولانی‌ترین گروگان‌گیری قرن اخیر)» نوشته حمید داودآبادی همزمان با روزهای برپایی نمایشگاه کتاب امسال تهران توسط نشر شهید کاظمی راهی بازار نشر شد. این کتاب، اثری جنجالی است و همان‌طور که نویسنده در پایان مطالبش اشاره کرده، برای بسته‌شدن پرونده ۲۵ سال تحقیق و پژوهش‌اش درباره ربایش چهار دیپلمات ایرانی در سال ۶۱ در لبنان منتشر شده است.

داودآبادی که پیش‌تر، طی سال‌های گذشته بارها در فضای مجازی و مطبوعات (حتی با انتشار کتاب «کمین جولای ۸۲») درباره این مساله صحبت کرده، این‌بار با این کتاب تصمیم گرفته حرف‌های اول و آخر را بزند و پرونده را برای خودش ببندد. او می‌گوید هرآنچه را در این‌باره می‌خواسته یافته و از این به‌بعد دیگر نه درباره‌اش چیزی خواهد گفت نه در فضای مجازی خواهد نوشت. همچنین در سطور پایانی کتاب مورد اشاره نوشته است: «چهار بزرگوار که نگاه و نظر آنان که از بزرگان مملکتی هستند، نتایج تحقیقات ۲۵ ساله‌ام درباره این پرونده را، هم تائید کردند و هم باعث شدند تا به این شعر زیبا و مهم باور پیدا کنم: هرکه را اسرار حق آموختند / مهر کردند و دهانش دوختند.» او همچنین ابتدای کتاب به ضدونقیض‌بودن اخبار و اطلاعاتی که تا امروز درباه چهار دیپلمات ربوده‌شده ایرانی در لبنان منتشر شده‌اند، اشاره کرده و گفته در کتابش تلاش کرده با نگاه به ادعاها، نقبی به حقیقت بزند.

این نوشتار هم، سعی دارد براساس اطلاعاتی که در کتاب مورد نظر چاپ شده، اطلاعات صریح و قابل اتکایی به علاقه‌مندان این موضوع ارائه کند تا آن‌ها را تا حد ممکن از فضای ابهام و سردرگمی بیرون بیاورد. بنابراین منبع موثق روایات مطرح‌شده در این گزارش، اسناد گلچین و تائیدشده‌ای هستند که در کتاب «سی‌وهفت سال» چاپ شده‌اند.

دو لحن موجود در کتاب: دلنوشته و مستند

کتاب پیش‌رو، محصول گردآوری و تألیف است؛ به این‌معنی که داودآبادی مطالب گذشته خود را، گردآوری کرده و مطالب جدیدی را هم به آن‌ها افزوده است. همچنین کتاب دارای دو لحن در نوشتار است. لحن اول، مربوط به خاطره‌گویی یادلنوشته‌های داودآبادی است و لحن دوم به مطالب و اتفاقات مستند مربوط می‌شود. به‌عنوان نمونه در مورد لحن اول که به دلنوشته‌ها و گلایه‌های نویسنده مربوط می‌شود، با این مثال‌ها روبرو هستیم:

«خیلی خودم را کنترل کردم که نزدمش یا حداقل چیزی بارش نکردم.» (صفحه ۱۸)، «عزیزان حراست وزارت خارجه! به خدا فقط همان فیلم حاج احمد را برداشتیم نه هیچ چیز دیگر.» (صفحه ۱۹)، یا در بخشی از کتاب تحت عنوان «بیانیه ظریف وزارت خارجه!» می‌خوانیم: «واقعاً خجالت‌آور نیست؟! شما را به هر خدایی که می‌پرستید، این مسخره‌بازی را بس کنید و هزینه آن را صرف امور خیریه نمائید!»، داودآبادی در بخشی از کتاب با عنوان «غریب‌ترین خبرنگار!» درباره کاظم اخوان (عکاسی که یکی از ۴ دیپلمات مفقود است) می‌گوید: «هنوز عکاسی از سلبریتی‌ها مد نشده بود!»، این لحندلنوشته‌ای گاهی تندوتیز هم شده و به صورت چنین جملاتی خود را نشان می‌دهد: «آقایان وزارت خارجه که ۳۶ سال است یک بیانیه مسخره و پوچ را کپی و منتشر می‌کنید! …» یا «ای کاش یکی از آن چهار عزیز “آقازاده” بود تا همان روزهای اول حتی اگر شده به ضرب و زور معامله تبادل و … آزاد می‌شدند!»

حرف کلی کتاب

حرف کلی کتاب «سی و هفت سال» و اصطلاحاً جان کلامش، این است که مسئولان مملکتی می‌دانند برای ۴ دیپلمات ایرانی چه اتفاقی افتاده و چه سرنوشتی داشته‌اند اما معلوم نیست طبق کدام مصلحت، خبر واقعی را به خانواده‌های منتظر آن‌ها و مردم کشور نمی‌دهند. او در گفتگویی که چندسال پیش با سایت خبر مشرق‌نیوز داشته و به‌عنوان یکی از یادداشت‌های پایانی کتاب، بازنشر داده شده، می‌گوید: «من مستندات زیادی دارم که تکلیف حاج‌احمد را معلوم می‌کند اما جایگاه حقوقی ندارم که بخواهم آن را بیان کنم. من به‌عنوان یک محقق اگر سندها و بیان افراد مختلف را رسانه‌ای کنم، فردا همان افراد زیر حرف‌هایشان می‌زنند و من نمی‌توانم پاسخگو باشم. من از شخصیت‌های بزرگ و مطرحی فایل صوتی دارم که از وضعیت حاج‌احمد خبر دارند اما می‌گویند از قول ما هیچ‌چیز ننویس. اگر هم چیزی بنویسم، ممکن است زیرش بزنند. به همین‌خاطر من بلاتکلیفم. اگر کمیته پیگیری پیش ۲ نفر ایرانی و ۲ نفر لبنانی که اسامی‌شان را هم می‌دانند، بروند، مشکل کل پرونده حل می‌شود.»

بنابراین حرف کتاب پیش رو، این است که سرنوشت ۴ دیپلمات ایرانی، مبهم و ناگفته نیست اما جویندگان باید سراغ چند فرد مطلع پرونده بروند؛ در حالی‌که پرونده بسته شده و هرسال به‌دلایل نامعلومی توسط مسئولان کشور این خبر منتشر می‌شود که به‌زودی اخبار خوبی از ۴ دیپلمات مفقودمان منتشر می‌کنیم. به‌این‌ترتیب ریشه مشکل در اسرائیل یا لبنان نیست بلکه باید در خود ایران به‌دنبال آن گشت.

موضع صریح درباره شهادت احمد متوسلیان

طبق مطالبی که در این کتاب چاپ شده، احمد متوسلیان در ساعات اولیه بازداشت و اسارت به شهادت رسیده است. داودآبادی با این‌که در پی بیان صریح و البته تا حدی کنایی این قضیه است، چند مرتبه در کتاب به ابهام موجود دراین‌باره دامن زده اما در نهایت، حرف اصلی را لابه‌لای سطرها و صفحات کتاب گفته است. پایان‌بندی کتابش هم به مواضع متناقض مختلف در کشورمان اختصاص دارد. مثل اینکه «ساعت ۲۳:۳۶ دقیقه پنج‌شنبه ۱۳ دی ۹۷ در مسابقه برنده باش، در یکی از سوالات، از حاج احمد متوسلیان به عنوان شهید یاد شد!» و یا سال ۹۵ که محسن رضایی اعلام کرد به زودی اخبار خوبی درباره متوسلیان اعلام می‌کند و به دیدار مادر حاج‌احمد رفت، قرآنی به او اهدا کرد که در صفحه اولش نوشت: «تقدیم به مادر گرامی شهید بزرگوار سردار سپاه اسلام، احمد متوسلیان.»

داودآبادی در یکی از بخش‌های کتاب با عنوان «خبرهای خوش از حاج احمد متوسلیان» با همان لحن نوع اول یعنی دلنوشته و گلایه‌وارش، مسئولان کشور را با عنوان «آقایان! باور کنید» مورد خطاب قرار داده و می‌گوید این ۴ دیپلمات چه شهید شده باشد و چه زنده بیایند؛ «یقه همه آنانی را که ۳۶ سال با سرنوشت آنها بازی کردند و خانواده آن عزیزان و ملت چشم به راه را بازی دادند، خواهند گرفت. آن دنیا دیگر لابی بالادستی‌ها ارزشی ندارد!»

یکی از حرف‌ها و مواضع قطعی درباره شهادت متوسلیان در صفحات ۴۸ و ۴۹ کتاب تحت عنوان «ناگفته‌ای از سفر بی‌بازگشت متوسلیان» درج شده است. در این بخش، طبق اسناد و مدارک گفته می‌شود که روز یکشنبه ۱۳ تیر ۶۱ (یعنی همان روز ربایش)، چهار دیپلمات برای حضور در جلسه‌ای وارد خانه سید عباس موسوی (دبیرکل وقت حزب‌الله لبنان) در بعلبک می‌شوند. پس از برگزاری جلسه، چهار فرد ایرانی قصد رفتن به سمت سفارت ایران در بیروت را دارند. لبنانی‌های حاضر در جلسه از جمله سیدعباس موسوی با این مساله مخالفت می‌کنند و می‌گویند منطقه در دست مزدوران اسرائیلی است. باید توجه کرد که از لفظ مزدواران اسرائیلی استفاده می‌شود؛ نه خود اسرائیلی‌ها. بنابراین منظور، شبه‌نظامیان مسیحی لبنان یعنی همان مارونی‌هایِ فالانژ است. در ادامه ایرانی‌ها این هشدار را نمی‌پذیرند و سیدمحسن موسوی کاردار سفارت به سیدعباس موسوی می‌گوید برای رفتن‌شان استخاره بگیرد. احمد متوسلیان که پس از استخاره، چهره درهم عباس موسوی را می‌بیند، می‌پرسد: «حاج‌آقا استخاره چی اومد؟». سیدعباس، رو به متوسلیان و موسوی کرده و می‌گوید: «استخاره برای رفتن شما بسیار بد آمده است… در این راه شما دو نفر به شهادت خواهید رسید.» بنابراین اگر بنا را بر این روایت بگذاریم، متوسلیان و سیدمحسن موسوی به شهادت رسیده و تقی رستگارمقدم و کاظم اخوان سرنوشت نامعلومی دارند.

داودآبادی در صفحه ۷۷ کتاب می‌گوید «آنچه هیچ‌کس نمی‌خواهد بپذیرد، این است که مسئولین مملکتی کاملاً از سرنوشت حداقل یک نفر از آنها اطلاع موثق دارند. چد سال پیش هم سراغ پدر حاج احمد متوسلیان رفته و از ایشان نمونه دی. ان. ای گرفتند. البته بعداً گفتند که نمونه با آنچه در دست است، نمی‌خواند! یعنی یک چیزی به نام حاج احمد تحویل شده است!» مشخص است که منظور داودآبادی از «سرنوشت حداقل یک نفر از آنها» احمد متوسلیان است. او تحلیل خود را از چرایی به نتیجه‌نرسیدن بخش مربوط به متوسلیان در پرونده ۴ دیپلمات چنین بیان می‌کند: «مشکلی که باعث شده این پرونده به نتیجه نرسد، این است که: کمیته‌های پیگیری به دنبال سید محسن موسوی و ۲ نفر دیگر بوده و هستند چون از سرنوشت یک نفر دیگر اطلاع کامل دارند. اینکه چرا وضعیت آن یک نفر اعلام نمی‌شود، این است که خانواده موسوی نمی‌پذیرند که او هم به شهادت رسیده است.» و باز هم مشخص است که آن «یک نفر دیگر» احمد متوسلیان است. همچنین مخالفت او را (به‌گواه اسناد و البته روایت استخاره سید عباس موسوی) با موضع خانواده سیدمحسن موسوی درباره شهادت یا عدم شهادت وی شاهدیم.

در صفحات ۵۶ و ۵۷ کتاب که مطالبی را تحت عنوان «دریغ از یک برگ پرونده!» در خود جا داده‌اند، مخاطب با این موضع داودآبادی روبرو می‌شود که این پرونده برای همه بسته شده است؛ چه در ایران، چه دیگر نقاط جهان. درباره سازمان‌ملل و دیگر کشورها می‌توان معنای بسته‌شدن پرونده را متوجه شد اما کنایه‌هایی که مولف در کتاب می‌زند، موید این معنی هستند که پرونده در ایران هم بسته شده اما هر سال گفته می‌شود که خبرهای خوبی از این چهار دیپلمات در راه است. داودآبادی می‌نویسد: «این پرونده برای وزارت خارجه و مجلس و دست‌اندرکاران سیاسی حل و تمام شده است. گویا سال ۷۵ یا ۷۶ مجلس به کنگره آمریکا نامه زد و پیگیری وضعیت دیپلمات‌ها را درخواست کرد. کنگره هم یک تیم تحقیق فرستاد و نامه‌ای به مجلس دادند که ما به این نتیجه رسیدیم اینها کشته شده‌اند و مراتب تسلیت خودمان را اعلام می‌داریم! این از مجلس بود که تکلیفش معلوم شد. پرونده هم در مجلس بسته شد. روزنامه‌ها هم منتشر کردند. “خاویر پرز دکوئیار” دبیرکل سازمان ملل در همان مقطع به تهران آمد و با آقای هاشمی رفسنجانی دیدار کرد. در کتابش هم نوشته است که من به ایران آمدم تا مراتب تسلیتم را به خانواده چهار دیپلمات اعلام کنم. یعنی در سازمان ملل هم این پرونده بسته شد.»

با رجوع به خاطرات آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در سال ۶۷ (که البته در کتاب نیامده است) به این فرازها برمی‌خوریم: «فرستاده رئیس‌جمهور کنیا آمد. اطلاع داد که گروگان‌های ما در لبنان همان سال ۶۲ شهید شده‌اند و خواستار مبادله گروگان‌های انگلیسی و سه اسرائیلی با ۹۰ اسیر شیعه در اسرائیل شد. گفتم اسامی اسرای مورد نظر و آثار گروگان‌های ما را بیاورند.» از طرف دیگر، آیت‌الله هاشمی در بخش از خاطراتش در سال ۶۹ هم نوشته است: ««اطلاعات آمریکا می‌گوید گروگان‌های ایرانی در دست مارونی‌ها در همان روزهای اول کشته شده‌اند ولی باز هم آن‌ها آمادگی دارند که پیگیری مسأله آن گروگان‌ها را ادامه دهند.»

کلیت ماجرای شهادت متوسلیان و سرنوشت سه دیپلمات دیگر

داودآبادی در بخش‌های پایانی کتاب و زمانی که می‌خواهد باب سخن را ببندد، نوشته است: «کل ماجرا این است: در وهله اول، بین فالانژها و ایرانی‌ها درگیری می‌شود و یکی از آنها به دست فالانژها به شهادت می‌رسد. اینکه بعداً پیکر او یا نه، خون او را در ماشین ریخته و آن را به طرابلس مقابل شاخه لبنان حزب بعث عراق منتقل کردند، بماند.» این یکی از اشکالات این کتاب است. چون بناست حرف آخر نویسده در این زمینه باشد. اما هنگام رسیدن به این جملات، خواننده پیگیر و علاقه‌مند، افسوس خواهد خورد که چرا نویسنده حرفش را ادامه نداده (پس تکلیف حزب بعث عراق در لبنان چی می‌شود؟) و با یک پرش یا اصطلاحاً جامپ‌کات، دوباره کلام را این‌چنین از سر گرفته است: «اصل قضیه این است که همانجا، سه نفر دیگر را با ماشین به مقر اطلاعات فالانژها در منطقه کرتینا در شرق بیروت منتقل کردند. از آن به بعد، اخبار و گزارش‌های ضد و نقیضی از آن چهار نفر منتشر شده است. مسئله مهم این است که مسئولین پرونده از روز اول تا امروز، اصلاً دنبال آن یک نفر نبوده و نیستند که سرنوشت او برایشان مشخص شده است. آنها فقط به دنبال موسوی و دو نفر دیگر هستند. برای همین همواره پرونده دست خانواده موسوی بوده و هست. برای همین تمام گزارش‌هایی که مثلاً از داخل اسرائیل منتشر می‌شود، شواهدی بر حضور موسوی است! حدود ۱۰ سال پیش، اسرائیل در یک تبادل بزرگ و مهم با حزب‌الله که با واسطه‌گری سازمان اطلاعات آلمان صورت گرفت، اطلاعات عجیبی داد که از طریق حزب‌الله به ایران داده شد. در آن گزارش ۷۰ صفحه‌ای، به‌صورت لحظه‌نگاری، سرنوشت نفر اول و ۳ نفر دیگر کاملاً مشخص شده است.»

آن یک‌نفری که در گزارش‌ها از آن «سه‌نفر دیگر» جدا می‌شود، متوسلیان است (درگیری می‌شود و یکی از آنها به دست فالانژها به شهادت می‌رسد.) و دوباره، «آن یک نفر» که مسئولین دنبال پرونده‌اش نبوده و نیستند هم متوسلیان است. جالب است که در جلسه محرمانه‌ای که با واسطه‌گری سازمان اطلاعات آلمان برگزار شده در گزارش ۷۰ صفحه‌ای، سرنوشت نفر اول (متوسلیان) و ۳ نفر دیگر کاملاً مشخص شده اما هنوز از طرف مسئولان کشور به مردم اطلاع‌رسانی نشده است.

روایت قاتل متوسلیان از چگونگی اتفاق

روایت‌هایی که داودآبادی در کتاب آورده، همگی موید شهادت متوسلیان هستند با این تبصره که در آن‌ها به جای اسم این شخصیت از لفظ «آن یک نفر» یا «یک نفر از آن‌ها» استفاده شده است. یکی از روایت‌های مهم کتاب، مربوط به روبرت مارون حاتم (معروف به کبرا) محافظ شخصی ایلی حبیقه فرمانده پست بازرسی حاجز برباره است. طبق نوشته‌های مندرج در کتاب، این فرد قاتل حاج احمد متوسلیان است که چند سال پس از این اتفاق در بیروت صاحب یک تعمیرگاه بوده اما زمانی‌که داودآبادی متوجه این واقعیت می‌شود و قصد پیداکردنش را داشته متوجه می‌شود به کانادا فرار کرده است.

داودآبادی در مطلبی که سال ۹۶ با قلم ژورنالیستی خوبی هم نوشته شده، و با عنوان «من حاج احمد را کشتم!» (این مطلب پیش‌تر در قالب گفتگو در مطبوعات و سایت‌ها منتشر شده) در کتاب آمده، به این مساله اشاره می‌کند که سال ۷۸ نزد یکی از «مقامات بالای کشوری» می‌رود و درباره شخصیت کبرا پرس‌وجو می‌کند. مقام بالای کشوری لبخند زده و می‌گوید که با کبرا صحبت کرده است. احتمالاً صحبت با این فرد در حالت بازجویی بوده اما در کتاب به این مساله اشاره‌ای نمی‌شود. با این حال روایتی که خود کبرا از کشته‌شدن یکی از ایرانی‌ها (یعنی متوسلیان) ارائه کرده، چنین است: «یکی از آن چهار نفر که فکر کنم پیراهن سفید تنش بود و بینی‌اش شکسته بود، با عصبانیت از ماشین پیاده شد و آمد طرف من. ناگهان احساس خطر کردم. تا نزدیکم شد، کلت کبرای خودم را از کمر کشیدم و گلوله‌ای در صورتش خالی کردم…» این اتفاق مربوط به لحظاتی است که ابتدا یکی از ایرانی‌ها (ظاهراً سید محسن موسوی) از ماشین پیاده شده و به معطل کردنشان توسط فالانژها اعتراض می‌کند. کبرا در این‌باره می‌گوید که ما به او خندیدیم و گفتیم باید منتظر بمانید. بعد از این اتفاقات است که فرد پیراهن سفید (یعنی متوسلیان) با عصبانیت پیاده می‌شود و به سمت کبرا می‌رود.

در مجموع، در فرازهایی از کتاب «سی‌وهفت سال» طوری صحبت می‌شود که گویی متوسلیان شهید شده و در برخی فرازهای دیگر هم با چنین جملاتی درباره سرنوشت او تشکیک می‌شود: «حاج احمد متوسلیان چه شهید شده باشد چه زنده، در قلب مسلمانان و انقلابیون و آزادگان جاودانه است.» ظاهراً به نظر می‌رسد داودآبادی حرف اصلی و جان کلام را در قالب جملاتی مستند مستتر کرده که باید آن‌ها را از دل دلنوشته‌ها و گلایه‌ها استخراج کرد.

مولف کتاب «سی‌وهفت سال» چندبار به لبنان و سوریه سفر کرده تا از سرنوشت چهار دیپلمات ایرانی خبری موثق به دست آورد. یکی از این سفرها که حدود ۲۰ سال پیش انجام شده به گفتگویی چندساعته با حجت الاسلام محمدحسن اختری در سوریه و مصاحبه‌ای با سید حسن نصرالله در لبنان منجر شده است. او درباره این گفتگوها نوشته: «حرف‌های عجیبی زده شد. غالب آن‌ها مبنی بر شهادتشان بود. آن‌روزها هیچ تریبون و نشریه‌ای برای انتشار مصاحبه‌ها نداشتم.» زمستان سال ۷۷ هم یکی از سفرهای پژوهشی به لبنان و سوریه انجام شده که در آن داودآبادی به سفارت ایران در سوریه سر می‌زند چون پیش از انقلاب، یکی از مراکز مهمی بوده که ساواک از آن‌جا فعالیت افراد انقلابی را رصد می‌کرده است. اما هنگامی که داودآبادی قصد مشاهده و بررسی اسناد مربوط به آن دوره یعنی اسناد ساواک را داشته متوجه می‌شود که به‌دلیل کم‌بود جا و هزینه‌بر بودن نگهداری آن‌ها، اسناد سوزانده شده‌اند. «مسئول اسناد در برابر دستور سفیر گفت: ببخشید حاج‌آقا، اون اسناد قدیمی رو که یکی دو ماه پیش همه رو سوزوندیم و از بین بردیم!» او همچنین در بخشی از نوشته‌ها و خاطراتش از «تجارت اطلاعات در لبنان» می‌گوید و این‌که بزرگ‌ترین چیزی که در این کشور خرید و فروش می‌شود، اطلاعات است. «مهم‌ترین اطلاعات در لبنان، بیشتر از یک ساعت دوام نمی‌آورد! می‌فروشند، چون آنجا بزرگ‌ترین پایگاه جاسوسی دنیا است. لبنانی‌ها هم اطلاعات را تکه‌تکه می‌کنند و یک‌جا نمی‌فروشند. مثل ما نیستند که به راحتی هر اطلاعاتی را بدهند.» در ضمن اسرائیلی‌ها هم برای خرید هر اطلاعات جزئی در لبنان ۲۰۰ دلار پول نقد پرداخت می‌کنند.

داودآبادی دیداری هم با شهید غنضفر رکن‌آبادی داشته که در سال ۸۹ سفیر ایران در لبنان بوده است. رکن‌آبادی در این دیدار به داودآبادی می‌گوید: «در روز ربوده شدن آن چهار نفر، دو جوان لبنانی سوار بر ماشین پشت سر آنها بوده‌اند و همه آنچه را بین گروگان‌ها و گروگانگیران روی داده، از نزدیک دیده‌اند.» داودآبادی می‌نویسد: «هرچه اصرار کردم حداقل نام آنها را که امروز از نیروهای مقاومت اسلامی و کاملاً در دسترس هستند بگوید، نگفت! البته مسئولین پرونده، نام آن دو را می‌دانند!» چند سطر بعد هم دوباره با همان لحن نوع اول که به آن اشاره کردیم، می‌نویسد: «شاید که از نگاه مسئولین پرونده، خانواده‌های گروگان‌ها نامحرم هستند که از سرنوشت عزیزان خود مطلع شوند!»

در مجموع و در یک نتیجه‌گیری کلی، داودآبادی در صفحه ۶۷ کتاب، ایلی حبیقه را شاه‌کلید اصلی ماجرا معرفی می‌کند و می‌نویسد: «برخی می‌گویند سراغ سمیر جعجع برونیم که این آدرس اشتباه است؛ اصل داستان به دست ایلی حبیقه بود.»

اشاره به ماجرای مرموز مترجم عرب

داودآبادی با اشاره به این‌که یک ستاد جنگ روانی، مرتب روی مساله چهار دیپلمات ایرانی کار و برای این موضوع شایعه یا خبر درست می‌کند، سعی دارد در کتابش به شایعات و حواشی دامن نزده و نادرست بودن برخی از آن‌ها را نشان دهد؛ از جمله خبری که طی چند سال گذشته درباره دیده‌شدن دیپلمات‌ها در زندان‌های اسرائیل توسط یک فرد یونانی اعلام شد. داودآبادی می‌گوید: «پیگیری کردم و دیدم اولاً یونانی نیست و نامش ماریو سموندس است و از فالانژهایی بوده که در برباره حضور داشته و بعداً به جرم قاچاق مواد مخدر در یونان زندانی شده. اصلاً هم در زندان اسرائیل نبوده.»

اما یکی از اتفاقات و حوادث مشکوکی که در جریان ربوده‌شدن ۴ دیپلمات ایرانی در این کتاب مطرح می‌شود، ماجرای مترجم مرموز سفارت ایران در لبنان است. این مترجم جوانی به نام زهیر بوده و یکی از فرازهای مرموز مربوط به او در کتاب، درباره شب پیش از حرکت متوسلیان و همراهان به سمت بیروت است. «زهیر، مترجم همراه سید محسن موسوی گفت که جاده کاملاً امن است و من هر روز دارم می‌روم بیروت و می‌آیم. و اصرار بسیاری کرد که فردا، حاج‌احمد با آنها به بیروت برود. مترجم نگفت که چون خودش لبنانی است، به راحتی در جاده بیروت تردد می‌کند و برایش امن است.» داودآبادی در همین بخش از کتاب، ضمن این‌که اصطلاحاً یقه عباس عبدی را (که در آن روزها مسئول امنیتی سفارت ایران در لبنان بوده) می‌گیرد، درباره مترجم مرموز می‌نویسد: «با وجودی که صبح زود همراه به پادگان زبدانی رفته بود، همراه آن‌ها به لبنان نرفت. از آن روز به بعد، وقتی مسئولین حفاظتی با همه افراد مرتبط برای بررسی پرونده صحبت کردند، در کمال تعجب هیچ‌خبری از آن مترجم نشد و دیگر کسی او را ندید!» در ادامه عباس عبدی هم به زعم داودآبادی در صف کسانی قرار می‌گیرد که تمایلی به برطرف شدن ابرهای ابهام این پرونده ندارند چون پاسخش درباره این مترجم و اتفاقات آن روز از این قرار است که چون ۳۶ سال گذشته، چیزی به خاطر نمی‌آورد. سوال مهم داودآبادی از این دیپلمات سابق ایرانی چنین است: «حتی نمی‌گوید چرا حاج احمد با پاسپورت سبز دیپلماتیک او رفت و اسیر شد؟!»

به‌هرحال ماجرای زهیر، مترجم مرموز هم یکی از سوالات بی‌جواب‌مانده این پرونده است که ظاهراً مسئولان کشورمان پاسخ‌اش را می‌دانند اما از طرحش امتناع می‌کنند. این فرد یا جاسوس اسرائیل یا فالانژهای لبنانی بوده یا؛ حدس و گمانش و تلقین امن‌بودن جاده از سر دلسوزی و مشورت‌دادن بوده است. در مجموع، این سوالی است که داودآبادی پاسخش را نمی‌داند.

جلسه محرمانه در تهران برای تعیین سرنوشت ۴ دیپلمات

سال ۱۳۷۰ در جلسه‌ای محرمانه در مرکز مطالعات وزارت خارجه، نشستی با حضور نماینده ایران، نماینده‌ای از لبنان و نماینده سفارت آلمان برگزار می‌شود. گزارش کوتاهی از این جلسه در کتاب «سی‌وهفت سال» آمده و داود آبادی در آن، به یک فرد ایرانی اشاره می‌کند که ظاهراً مبهم‌بودن این پرونده را خوش می‌دارد و نمی‌خواهد کار به نتیجه برسد. «نماینده لبنانی فردی به نام عمار بود که به محض ورود، با مشاهده فردی ایرانی که در آن زمان مسئولیت پرونده گروگان‌ها را به عهده داشت، اقدام به خروج از جلسه می‌کند و می‌گوید: – چه کسی این را به جلسه آورده است؟ او نمی‌گذارد کار به نتیجه برسد. با بودن او، من در اینجا نمی‌مانم.» در همین جلسه نماینده سفارت آلمان در حاشیه بحث به نماینده ایران می‌گوید: «طرف اسرائیلی حاضر است در قبال اطلاعاتی از “ران آراد” خلبان اسرائیلی، فیلمی را بدون مشخص بودن زمان و مکان، به ایران ارائه بدهد که نشان می‌دهد ۳ تن از این افراد زنده هستن و در فیلم صحبت می‌کنند.» (ص ۳۱) بنابراین با توجه به این گزارش که در کتاب آمده، می‌توان نتیجه گرفت که یک نفر از ۴ دیپلمات تا سال ۷۰ شهید شده و ۳ تن دیگر زنده بوده‌اند. ادامه گزارش جلسه مذکور پس از سخنان نماینده آلمان، این‌گونه است: «با این حرف، فرد حاضر در جلسه که همواره بر زنده بودن گروگان‌ها تاکید داشته و نقش کلیدی در به نتیجه رسیدن یا نرسیدن این پرونده دارد، جلسه را به هم می‌زند و در چرخشی ۱۸۰ درجه می‌گوید: – این‌ها همه شایعه است. شما دروغگو هستید و می‌خواهید ما را فریب بدهید. ما می‌دانیم گروگان‌هایمان شهید شده‌اند! نماینده سفارت آلمان هم سریع جمع می‌کند و می‌رود. و همه می‌مانند او که تا دیروز اگر کسی می‌گفت آنها شهید شده‌اند، محکم جلویش می‌ایستاد، چرا با عنوان کردن شهادت آنها، جلسه را به هم زد و نگذاشت به نتیجه برسد؟»

جمع‌بندی از این مطلب داودآبادی که سال ۸۶ نوشته شده و در کتاب آمده، این است که طرف‌های خارجی مایل به رد و بدل کردن اطلاعات واقعی از این ماجرا بوده‌اند اما مسئولان ایرانی نپذیرفته‌اند.

تذکر برای جلوگیری از اشتباه و خلط مبحث

یکی از کارهایی که داودآبادی سعی کرده در این کتاب انجام دهد، جلوگیری از خلط مبحث و اشتباه‌گرفتن تعدادی از زندانیان در بند اسرائیل با ۴ دیپلمات مورد اشاره است. او می‌گوید آن‌سال‌ها، ۱۲ زندانی ایرانی در زندان‌های اسرائیل بوده‌اند. در صفحه ۵۹ هم درباره اسارت ایرانی‌ها در منطقه برباره آورده است: «من پیدا کردم که سال ۷۳، سفارت ایران در بیروت بیانیه داد که ۳ ایرانی دیگر هم همزمان با دیپلمات‌ها اسیر شدند و در مجموع ۷ ایرانی در برباره اسیر شده‌اند.» علت تلاش نویسنده کتاب برای زدودن این ابهام، روایتی است که عیسی ایوبی روزنامه‌نگار مسیحی لبنانی مطرح کرده است. این روزنامه‌نگار که سال ۹۶ در برنامه تلویزیونی راز حضور پیدا کرد، گفته بود ۴ روز با چند زندانی ایرانی در یک اتاق بوده و پس از انتقال‌شان به منطقه‌ای کنار دریا، با جدا شدن از آن‌ها، صدای تیراندازی به سمت‌شان و اعدام‌شان را شنیده است. حرف داودآبادی این است که این زندانی‌ها گویی چند زندانی دیگر ایرانی بوده‌اند. ظاهراً این افراد، ایرانیان مقیم لبنان بوده‌اند که سال ۱۹۸۲ زمان اشغال بیروت ناپدید شده‌اند. نویسنده همچنین از گروگان‌های گمنام ایرانی یاد کرده که شهید آیت‌الله محمدعلی توسلی یکی از آن‌ها است. شیخ توسلی متولد سال ۱۴۰۰ بابلسر که در لبنان مشغول تبلیغ بوده و با امام موسی صدر هم دوستی داشته، توسط فالانژها اسیر و شکنجه می‌شود. وزارت خارجه هم چند سال بعد از اسارتش، طی نامه‌ای رسمی شهادتش را به خانواده‌اش اعلام می‌کند. در نتیجه سنگ مزار یادبودی در حیاط مدرسه فیضیه بابل برای این شخصیت در نظر گرفته می‌شود.

داودآبادی در مطلبی که مرداد ۹۷ نوشته می‌گوید: «آنچه مسلم است، عیسی ایوبی نه با حاج‌احمد متوسلیان، که با شیخ محمد توسلی هم سلول بوده است.» در صفحه ۶۲ هم می‌گوید «متوجه شدم که با آن ۳ اسیر ایرانی زندانی بوده و نه با گروه چهار دیپلمات.»

تذکر یک نکته مغفول

کتاب «سی‌وهفت سال» شامل یادآوری یک نکته مغفول هم هست که بد نیست اشاره‌ای به آن داشته باشیم. این نکته درباره شخصیت مهم و تاثیرگذار امام موسی صدر است که سرنوشتی مشابه ۴ دیپلمات ایرانی دارد. «آن زمان مسلمانان به‌خصوص ملت ایران و لبنان، چندان متوجه شدت ضربه وارده بر پیکره مبارزه نشدند، ولی صهیونیسم از آن پیروزی بسیار ذوق‌زده شد؛ چرا که طی سال‌های آتی، ثمرات فراوانی برای آن در پی داشت.» داودآبادی همه «صهیونیست‌ها، حکومت متزلزل پهلوی، فالانژیست‌های لبنان، معمر قذافی و حتی برخی مسلمانان تندرو که فعالیت‌های موسی صدر را برنمی‌تافتند» را شریک جرم این آدم‌ربایی می‌داند. تحلیلش هم از این ماجرا این است که این آدم‌ربایی «متاسفانه به‌جای اینکه موتور محرک مبارزه علیه اشغالگران باشد، ترمزدستی مبارزات ضدصهیونیستی شد.»

جمع‌بندی

کتاب «سی‌وهفت سال» دربرگیرنده همه حرف‌های زده و نزده‌ای است که حمید داودآبادی درباره پرونده ۴ دیپلمات مفقودشده ایرانی در لبنان به مخاطبانش ارائه کرده است. این کتاب ضمن این‌که حقایق و مستنداتی را درباره موضوع مورد نظر دربرمی‌گیرد، دلنوشته‌ها، گلایه‌ها و انتقاداتی را هم متوجه مسئولان مختلف کشور از جمله مسئولان سیاست خارجی و درگیر در پرونده ۴ دیپلمات می‌کند که حقایق این پرونده را (در حالی‌که از حقیقت اطلاع دارند) به مردم و خانواده دیپلمات‌ها نگفته‌اند.

داودآبادی که دیده ظاهراً با انتشار مطالب و سخنانش پیشین‌اش، حرکت موثری انجام نشده؛ با نوشتن و انتشار این کتاب، توپ را در زمین طرف مقابل انداخته است. حالا نوبت حرکت آن‌هاست.