نمانامه – کتاب شاگرد قصاب با عنوان اصلی The Butcher Boy اثر پاتریک مککیب نویسنده ایرلندی است که نامزد جایزه بوکر سال ۱۹۹۲ نیز شد. این رمان بسیار تحسینشده همواره مورد توجه منتقدان و مردم قرار داشته است و درباره آن بسیار نوشتهاند.
کتاب شاگرد قصاب علاوه بر نامزد شدن در جایزه بوکر، جایزه ادبی آیریش تایمز را از آن خود کرده است و در فهرست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند – که از سوی گاردین منتشر شده است – قرار دارد. آیریش سنترال هم کتاب شاگرد قصاب را در لیستِ بیستتایی برترینهای تاریخ ادبیات ایرلند آورده است.
خلاصه کتاب شاگرد قصاب
رمان درباره یک بیمار روانی است و کل داستان آن، ماجراها و اتفاقاتی است که این دیوانه تعریف میکند. داستان کتاب از زبان فرنسی برادی بیان میشود که آمیختهای از اول شخص و جریان سیال ذهن است.
خانواده فرنسی تاثیر بسیار زیادی روی او دارد. خانوادهای که پدر آن یک دائمالخمر است و مادر خانواده از وضعیت موجود بسیار ناراضی و ناامید است. شرایط به قدری سخت است که مادر فرنسی اقدام به خودکشی میکند، یک خودکشی ناموفق که باعث میشود او در بیمارستان روانی بستری کنند. در این میان، تنها پناه فرنسی دوستش جو پرسل است. فرنسی و جو دنیای کودکانه و خاص خود را دارند، در گوشهای یک مخفیگاه دارند و عاشق کامیکبوک هستند.
مدتی بعد خانوادهای از انگلستان به شهر آنها مهاجرت میکنند. فیلیپ نوجنت پسر خانواده که همسن فرنسی و جو است، کامیکبوکهای تازهای دارد که فرنسی به عمر خود ندیده است. بنابراین به همراه جو تصمیم میگیرند با قلدری این کامیکبوکها را از فیلیپ بگیرند. ماجرایی که باعث میشود مادر فیلیپ به شدت عصبانی شود. خانم نوجنت جلو در خانه فرنسی حاضر میشود و حرفهایی میزند که فرنسی را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد:
فرنسی خود به خوبی میدانست که در خانه آنها چه خبر است و اوضاع تا چه حد وخیم است. اما شنیدن این حرفها به شکلی تحقیرآمیز از زبان نوجنت او را به کلی دیوانه میکند. ماجرای اصلی کتاب از اینجا به بعد آغاز میشود و فرنسی دیگر هرگز نمیتواند خوک بودن و خوک خطاب شدن خودش و خانوادهاش را فراموش کند.
لازم به ذکر است که اسم کتاب از ترانهای به همین نام گرفته شده است. شاگرد قصاب یک ترانهی فولک انگلیسی است که خوانندههای زیادی آن را خواندهاند.
درباره کتاب شاگرد قصاب
از همان جملات ابتدایی کتاب، مشخص است که شاگرد قصاب رمانی خاص و متفاوت است. رمانی که شامل اعترافات یک ذهن بیمار است. بیماری که بیشتر از آنکه بیمار باشد قربانی شرایط است. قربانی خشونتها و نبود تکیهگاه مناسب. طنز سیاهی که در کتاب وجود دارد این مسائل را به خوبی نشان میدهد.
به عقیده من فضای این کتاب بسیار شبیه کتاب ناتور دشت اثر سلینجر است و اگر شما ناتور دشت را دوست داشتهاید حتما از کتاب شاگرد قصاب نیز لذت خواهید برد.
پاتریک مککیب به خوبی توانسته است شخصیت روانپریش فرنسی را به مخاطب نشان دهد. کارهایی که فرنسی میکند، گفتوگوهای ذهنی او، واکنشها و احساساتی که فرنسی از خود نشان میدهد، همه و همه باعث میشود شما با این شخصیت همزادپنداری کنید. البته باید اعتراف کرد که در ابتدا شخصیت فرنسی بسیار نچسب و حتی روی اعصاب است. کسی که برای هیچچیزی احترام قائل نیست و هر کاری که دوست داشته باشد انجام میدهد. اما وقتی در ادامه کتاب با زمینههای ذهنی او آشنا میشوید به او حق میدهد.
نویسنده کتاب را به شکل ویژهای نوشته است که شاید در ابتدا کمی سخت به نظر آید. همانطور که اشاره کردیم روایت این کتاب آمیختهای از اول شخص و جریان سیال ذهن است. نویسنده از حداقل علامتهای نگارشی استفاده کرده است و در هیچ جایی از علامت نقلقول استفاده نکرده است. بنابراین در ابتدای کتاب شاید سخت باشد که تشخیص دهید کدام جمله نقلهقول است، کدام جمله گفتوگوی ذهنی فرنسی است و کدام جمله روایت عادی داستان کتاب است. اما رفته رفته سبک نوشتار را متوجه میشود و از خواندن آن لذت میبرید.
بر اساس این کتاب فیلمی هم در سال ۱۹۹۷ ساخته شده است که ارزش دیدن دارد. اما پیشنهاد ما این است که ابتدا کتاب را بخوانید و سپس فیلم را ببینید.
جملاتی از متن کتاب شاگرد قصاب
بیا فرنسی، این شیش پنس رو بگیر برو مغازهی مری برای خودت آبنبات بخر. گفتم نه مامان، من آبنبات نمیخوام، میشه بهجاش شکلات بخرم؟ گفت بله که میشه. حالا برو برو. صورتش قرمز و داغ بود، انگار جلو آتش نشسته بود، فقط مسئله این بود که توی خانهی ما هیچوقت آتش روشن نبود. بدبختی اینکه مغازهی مری بسته بود و مجبور شدم برگردم و به مادرم خبر بدهم. میخواستم ببینم میتوانم شش پنس را برای خودم نگه دارم یا نه. ولی وقتی خواستم در را باز کنم دیدم قفل است. زدم به پنجره ولی تنها صدایی که شنیدم فشفش شیر آب بود. گفتم مامان احتمالا طبقهی بالاست و سوت زدم و سکه را در دستم چرخاندم و فکری بودم بالاخره شکلات بخرم یا تافی. بعد صدای تلقتلق به گوشم خورد و فکر کردم بهتر است از پنجره بروم تو تا ببینم چه خبر است. گفتم شاید گراوس آرمسترانگ یا یکی دیگر دوباره آمده سوسیس بدزدد ولی وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم مادرم گوشهای ایستاده و یک صندلی چپه هم روی میز است. گفتم صندلی آن بالا چهکار میکند، یک تکه سیم که مال بابا بود آن بالا از سقف تاب میخورد ولی نگفت آن بالا چهکار میکند فقط ایستاده بود و با ناخنش ور میرفت و هی دهنش را باز میکرد که چیزی بگویید ولی چیزی نمیگفت. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۱۷)
گفت ببین ببین چی برات خریدهم، گفت یه صفحه برات خریدهم بهترین صفحهی دنیا. شرط میبندم به عمرت صفحهای به این خوبی نشنیدهی. گفتم اسمش چیه مامان گفت اسمش هست شاگرد قصاب، بیا باهم برقصیم. صفحه را گذاشت توی گرامافون و راهش انداخت. هو کشیدیم و دور اتاق چرخیدیم، مامان شعرش را بلد بود. هرچی بیشتر میخواند صورتش قرمزتر میشد. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۲۸)
میترسیدم چون برایش نقشه نکشیده بودم و قبلا هم هیچوقت از خانه فرار نکرده بودم. باید ساکی چیزی با خودم برمیداشتم. ولی برنداشتم. تا از در آمدم بیرون شروع کردم به راه رفتن. میخواستم اینقدر راه بروم و بروم تا کف کفشم ساییده شود و دیگر نتوانم راه بروم. شبیه پسر پشت دفترنقاشیام شده بودم. لپهایش شبیه آلوقرمز رسیده بودند و وقتی داشت از این سر کرهی زمین به آنسرش میرفت از دهنش مثل موتور جت بخار درمیآمد. برایش اسم گذاشته بودم. بهش میگفتم پسری که میتونه تا ابد راه بره و الان هم میخواستم همین کار را بکنم… یکّار برای همیشه تبدیل بشوم به او. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۴۳)
چیزهای زیبای دنیا آخرسر خیلی هم خوب نیستند، نه؟ میخواهم مُرده بمانم. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۵۷)
شبیه قارچی بودم که روی دیوارها رشد میکرد و میخواستند هرچه زودتر پاکم کنند. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۱۰۱)
داشتم به بدی مامان میشدم. ویژ از این راه و ویژ از آن راه. این کار رو میکنم، نه اون کار رو میکنم. بعد دوباره ویژ. میدانم… فقط به جو فکر میکنم و روزهای قدیم. ولی بعد، دوباره خنده. ابرهای بزرگ حلزونی از جنس پودر جوهر در آسمان میتاختند و کتاب موسیقی توی جیب پشتم بود. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۱۸۶)
تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخرسر هیچ ارزشی ندارند. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۲۰۰)
هفتهی دیگه تنهاییت تموم میشه، از انفرادی میآی بیرون، نظرت چیه؟ دوست داشتم توی صورتش بخندم: چهطوری تنهایی آدم تمام میشود؟ خندهدارتر از این نشنیده بودم. (کتاب شاگرد قصاب – صفحه ۲۱۴)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0