پایگاه خبری نمانامه: رؤیاهای کلان آرمانشهری در قرن بیستم، شکست فاجعهباری خوردند؛ اما میل به آرمانشهر همچنان وجود دارد گرچه امروزه نسخههای متفاوتی از آن پیگیری میشوند. یکی از این نسخهها، بر تلاش فردی برای بهبود اوضاع پیرامونی و رهایی از جریان اصلی فرهنگ و بازار تأکید دارد، یعنی همانی که در غرب به عنوان فرهنگ DIY (خودت انجامش بده) شناخته میشود و زمینهساز خلق محصولات فرهنگی فراوانی بودهاند که به مردم میآموزند خودشان کارهای مختلفی را به سرانجام برسانند. شاخهای از این محصولات، یک رگۀ پررنگ آرمانشهری دارند، چون امید به بهبود را از طریق تلاش فردی یا تلاش دستهجمعی اما در مقیاس کوچک دنبال میکنند.
امبر دی، استاد دانشکدۀ مطالعات زبان انگلیسی و فرهنگ دانشگاه براینت آمریکا، این رگه را دنبال کرده است که حاصل آن با سردبیری او در مجموعه مقالاتی جمعآوری شده و در کتاب «آرمانشهر خودت انجامش بده: خیالپردازی فرهنگی و بازسازی امر میسّر» در دسامبر ۲۰۱۶ منتشر شده است. از امبر که به فصل مشترک هنر و سیاست و کنشگری علاقهمند است، پیشتر کتاب «طنز و نارضایتی: ورودهایی به بحث سیاسی معاصر» نیز در سال ۲۰۱۱ توسط انتشارات دانشگاه ایندیانا منتشر شده است. «تاریخ ایرانی» برای کندوکاو درباره این نوع رویکرد آرمانشهری با او گفتوگویی کرده که متن آن را در ادامه میخوانید.
***
گویا ما بیخیال امکان تغییر جمعی مثبت در اجتماع شدهایم. چرا چنین شد؟
فکر نمیکنم صد درصد بیخیال آن شده باشیم، برای همین هم آن کتاب را گردآوری کردهام. ولی از جهتی هم درست میگویید: من میدیدم که در فرهنگ عامهپسند انگلیسیزبان، کمتر خبری از نگاههای کلان به آینده است، پروژههای آرمانشهری چندانی در کار نیست و در عوض یک تصویر عام ویرانشهری داریم. حتی وقتی در فیلمهای سینمایی یا امثالش یک اتفاق خوب میافتد، مثلاً در بحران تا لبۀ پرتگاه پیش میرویم اما از آن میگریزیم، این موفقیت نتیجۀ کار نابغهای تنها است که سرخود کارش را میکند که خُب، این تصویرها هم بسیار بدبینانهاند.
در برابر آن بدبینی، بدیلی هم وجود دارد؟
بله؛ در سوی دیگر، مجموعهای از پروژههای خُرد را میدیدم که با هدایت هنرمندان و فعالان اجتماعی پیش میروند. این پروژهها امیدوارانه و بانشاط بودند، انگار که میخواهند نسخههای مینیاتوری آرمانشهر را پیاده کنند. این پروژهها، نقطۀ مقابل شور و اشتیاق دهۀ ۱۹۶۰ بودند، یعنی همان جنبشهای پرآبوتاب و کلنگر با یک عالم قواعد و قوانین که در آن بُرهه رواج داشتند. در این پروژههای خُرد، نگاه «ما کارمان را بهتر بلدیم» به دهۀ ۱۹۶۰ دیده میشد.
فصل مشترک این پروژهها چیست؟
آنچه این پروژهها را به هم گره میزند، آن است که میخواهند مردم خودشان را عامل تغییر بدانند: یعنی هر کس به این فکر کند که چگونه میتوان تفاوتی در امور ایجاد کرد. این پروژهها با اینکه کلان نیستند، مردم را به فکر میاندازند. همین هم آنها را به یک کنش رادیکال تبدیل میکند.
رادیکال به چه معنا؟
وقتی در یک دنیای جهانیشده زندگی میکنیم که سرمایهداری نئولیبرال هیچ رقیبی ندارد، نوعی حس تقدیرگرایی پدید میآید که جلوی خیالپردازی را میگیرد؛ یعنی در مخیلهمان نمیگنجد که چیزی خارج از این سیستم هم میتواند ممکن و میسر باشد. این پروژهها با آنکه خُرد هستند، حس امید به تغییر را تزریق میکنند. به گمانم، این پروژهها به معنای دقیق کلمه «سیاسی» هستند چون میگویند: «ما میتوانیم دنیایی بهتر و بیشتر را تصور کنیم.»
سرمایهداری بارها نشان داده است که میتواند گونههای مختلف مقاومت را در خود هضم و جذب کند. آیا ممکن است که این پروژههای «خودت انجامش بده» هم به جزئی از نظم سرمایهداری تبدیل شوند؟
بله، مطمئناً این امکان وجود دارد. پروژههای این خُردهفرهنگ در اصل خواهان بازگشت به مهارتهای زندگی، بازگشت به عرصۀ هنرها و پیشههای شخصیاند، یعنی میخواهند از قلمرو فرهنگ که تحت سلطۀ بنگاههاست خارج شوند. ولی در عین حال، برخی از آنها به سادگی دوباره جذب جریان اصلی میشوند و به یک تعبیر، دوباره به مردم فروخته میشوند. با این حال، برخی از پروژههای دستهجمعی هنرمندان و فعالان اجتماعی که در این مجموعه بررسی کردهایم، متفاوتاند چون نمیشود آنها را به سادگی در قالب سرمایهداری دوباره به مردم قالب کرد.
مثلاً؟
یک نمونهاش پروژۀ «آرمانشهر باز» استفن دانکامب است که کتاب «آرمانشهر» توماس مور را به صورت متنباز در قالب ویکی قرار داده تا انجمنی برای بحثونظر باشد. نمونۀ دیگر، یک تعاونی کوچک در شهر کمبریج در ایالت ماساچوست است: مؤسسهای تشکیل شد و یک «نقشۀ بیفایده» از شهر درست کرد، سپس از مردم خواست که نامهای دلخواهشان را برای نقاط مختلف شهر روی این نقشه پیشنهاد بدهند. این نقشه «بیفایده» است چون اسمهای پیشنهادی ربطی به اسمهای رسمی ندارند و لذا به درد راهیابی در شهر نمیخورد، ولی همین ابتکار به ظاهر بیحاصل، مردم را وامیدارد که به ریشههای تاریخی نامگذاریهای شهری بیاندیشند و سپس در این فکر فرو بروند که خودشان چه نامی را میپسندند و به چراییاش فکر کنند.
این نمونه البته تأملبرانگیز است ولی به معنای آشکار و روزمرهاش سیاسی نیست.
نمونههایی هم هست که آشکارا سیاسیترند. مثلاً یک مجموعه مقاله به پخش زندۀ اعتراضات سیاهپوستان در جنبش «زندگی سیاهان اهمیت دارد» در آمریکای شمالی میپردازد. آن شیوۀ پخش زنده از طریق رسانههای اجتماعی، یک عمل سیاسی مردمی بود که اجتماعسازی به معنای اصیل کلمه را نشان میداد و خارج از قواعد بنگاههای رسانهای، نیّات و مقاصد معترضان را برای مابقی مردم توضیح میداد.
در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، وقتی از «آرمانشهر» صحبت میشد، بحث یک رؤیای بزرگ بود که همه میتوانستند در آن نقشآفرینی کنند. ولی آرمانشهری که شما وصف میکنید، متشکل از نمونههای پراکندهای است که حداقل من مضمون محوری بین آنها را نمیبینم، یعنی متوجه نمیشوم چه مضمون محوری میتواند آنها را به هم متصل کند.
درست میگویید که نمیشود یک مضمون کلان یافت که همۀ اینها را به هم وصل کند. قبول دارم که آرمانشهر بدنام شده است، به ویژه در دوران ریاستجمهوری ترامپ. تصور عمومی از آرمانشهر، یک حاکم دیوانه است که با قوانین صُلب حکومت میکند و همه مجبور به تبعیت از او هستند و چنین آرمانشهری به سادگی میتواند وجهۀ دیکتاتوری به خود بگیرد. همۀ اینها هم دلواپسیهای مشروع و موجهیاند، ولی یک چیز هم هست که این پروژهها را به هم مرتبط میکند: امید، و میل به تصور دنیایی بهتر. من مدعی نیستم که این پروژهها قرار است دنیا را عوض کنند ولی این پروژهها، به نظر من، بیانگر آن میل عمیقاند که میخواهد فرهنگ معاصر را دگرگون کند و چیزی بهتر بسازد. لذا این مجموعه، نقطۀ مقابل آن روایت غالبی هستند که بر فرهنگ سلطه یافته است و میگوید آرمانشهرگرایی دیگر جان ندارد ولی آرمانشهرگرایی هنوز کاملاً جان نباخته است و همین نکته، نقطۀ اتصال این پروژههاست.
اگر قبول کنیم که آرمانشهرگرایی جان نباخته است، حداقل تغییری بنیادین کرده است.
چنانکه گفتم، با دهۀ ۱۹۶۰ فاصله گرفتهایم که جنبشهای کلاننگر آرمانشهری در جریان بودند. اما آن تکانه و انگیزه، جای خود را به گونۀ دیگری از انگیزههای آرمانشهری داده است که خُردتر و ریزتر هستند. این مجموعه مقاله هم در پاسداشت یک جریان تحولآفرین کلان نیست، بلکه فقط نمونههایی از آرمانشهرخواهی را به ما یادآوری میکند که نشانمان میدهند در اعماق دل و روانمان دنبال چه هستیم.
پس میشود گفت که تلاش شما برای گردآوری این مجموعه از مثالها، برای کشف یا بازیابی یا نمایش این امید، فینفسه یک تلاش آرمانشهری است؟
بله، فکر کنم تعبیر خوبی از کارم باشد.
مایلم گریزی به کتاب دیگر شما بزنم. چطور از طنز سیاسی که عموماً بدبینانه تلقی میشود، به این خوشبینی آرمانشهری رسیدید؟
من بیشتر روی طنز کار کردهام که قدری با موضوع این کتاب تفاوت دارد. طنز معاصر در آمریکای شمالی، عمیقاً سیاسی است. در آن طنزپردازیها هم میتوان یک رگۀ پررنگ امید را یافت. برخی از کسانی که طنز را مطالعۀ جدی نکردهاند، آن را بدبینانه قلمداد میکنند. ولی به نظر من، این طنزها حقیقتاً امیدوارانهاند چون مردم را به اندیشه دعوت و تحریک میکنند: اندیشهای جدی و انتقادی. این طنزها در لایۀ سطحیشان با وضع موجود شوخی میکنند، اما در عمقشان میگویند ما شایستۀ وضع بهتری هستیم و وضع بهتر هم میسر است. این دقیقاً نقطۀ مقابل آن بدبینی است که میگوید: «کاش یکجور دیگه بود، ولی میدونم که نمیشه.» لذا به نظرم بخش عمدۀ طنز معاصر، در بطن خود، امیدوارانه است.
جان مارمیز، استاد فلسفۀ کالج مارین، در سال ۲۰۰۳ کتابی نوشته است با عنوان «خندیدن به هیچی: شوخطبعی به مثابۀ واکنشی به نیهیلیسم». حرف او از عنوان کتابش روشن است. پس با این توصیفات، شما با برداشت او مخالفید؟
بله، من فکر میکنم که شوخطبعی معاصر ماهیتاً مثبت است. یکی از کسانی که در بحث طنز معمولاً نامش به میان میآید، جان استوارت است. او به نوعی پیشتاز یک مدل از طنز تلویزیونی بود که اکنون بسیار محبوب شده است. در کارهایش میبینید که او یک موضوع بسیار بدبینانۀ سیاسی که در جریان اصلی رسانههای خبری مطرح شده است را پیش میکشد، روی فریبهای رسانهای و تلاشهای سیاستمداران برای دستکاری ذهن مخاطبان انگشت میگذارد و جنبهای طنزآمیز به آن میدهد. اما او با همین کار، میگوید این مسأله، مسألهای قابل حل است. استوارت در برنامههایش یک بخش مصاحبه هم دارد که در آن کسانی را دعوت میکند که نظرات سیاسیاش با آنها در تضاد است و به آنها میگوید: «مرا قانع کنید! توضیح بدهید چرا اشتباه میکنم!» در اینجا، فارغ از طنزش، شاهد تلاشی برای رسیدن به یک اِجماع خردگرایانه و گفتوگوی بالغانه سر موضوعاتی هستیم که دربارهشان اختلافنظر داریم تا بتوانیم اصل اختلافنظر را ریشهیابی کنیم. این نه تنها بدبینانه نیست، بلکه نقطۀ مقابل بدبینی است.
میگویید که او با این کار سعی میکند به یک «اجماع خردگرایانه» برسیم، ولی آیا اجماع خردگرایانه در «جامعۀ پساحقیقت» میسر است؟ البته اگر قبول داشته باشید که ما در یک جامعۀ پساحقیقت به سر میبریم.
واقعاً امیدوارم که در جامعۀ پساحقیقت به سر نبریم. حتی تصور چنین وضعیت بشریای هم موجب میشود دل آدم بگیرد. در چنین وضعیتی، اگر برقرار باشد، نمیتوان یک بحث خردگرایانه در به اصطلاح «جبهۀ دشمن» داشت چون چنان از همدیگر دیوسازی کردهایم و رسانهها چنان متفرقاند که هیچ حقیقتی نمیماند که روی آن توافق داشته باشیم. به نظرم یک حوزۀ عمومی محوری و همپوشان وجود دارد که در آن میتوان ایدههای رقیب را به مصاف همدیگر فرستاد و جهانبینیهای مختلف را با همدیگر مقایسه کرد. اختلافنظرها اگر در قالب آن حوزۀ عمومی محوری و فراگیر باشند، ایرادی ندارد. اما اگر این حوزۀ عمومی از دست برود، مشکل بزرگی که اشاره کردید رُخ میدهد ولی فکر نمیکنم کارمان به آنجا رسیده باشد.
یعنی در آستانۀ ورود به وضعیت پساحقیقت هستیم؟
البته من دربارۀ ایالات متحده حرف میزنم و نمیتوانم دربارۀ جاهای دیگر صحبت کنم. به گمانم اکنون در یک بُرهۀ تأمل و نگرانی به سر میبریم، نگران و دلواپس از آنکه چنین اتفاقی بیافتد: اینکه بخشهای جامعه چنان از هم متفرق شوند که هر یک در حباب خاص خود زندگی کنند و به دیگران بیتوجه باشند. من فکر میکنم، یا امیدوارم، در چنین وضعیتی نباشیم و آن پیشبینیهای کابوسوار، آن خیالهای ویرانشهری، محقق نشوند.
من از این گوشۀ دنیا، با شما در آن گوشۀ دنیا، برای اولین بار دربارۀ این موضوع حرف میزنم؛ اما همۀ ضمیرهایی که به کار میبریم جمعاند، انگار دربارۀ یک جامعۀ واحد حرف میزنیم، انگار حرف همدیگر را خوب میفهمیم. آرمانشهر چه چیزی دارد که بشریت را در سراسر زمین، علیرغم همۀ تفاوتهایشان، اینطور به هم متصل میکند؟
میل بشر به امید. اگر این امید را نداشتیم، کارمان به خودکشی میکشید! میدانم که مردمی در دنیا هماکنون در وضعیتهای هولناکی به سر میبرند و رنج زیادی میکشند و دردشان را میفهمم. اما در وضعیت همان مردم هم که فقط مختص آنها نبوده است و اکثر جوامع چنین وضعی را تجربه کردهاند، نهایتاً میل به جلو رفتن وجود دارد، امید به آینده برای خودشان و فرزندانشان. این یک تکانۀ بشری است که از سطح فرهنگ فراتر میرود. البته این نکات در محدودۀ پژوهشهای من نیستند و شاید مشغول صدور بیانیههای پرآبوتاب باشم! ولی به گمانم انسانها عاملیت دارند و نباید خودمان را در برابر ساختار حاکم، سراسر ناتوان ببینیم: همین عاملیت در خلق مشکلات نقش داشته است، اما میتواند در حلشان هم نقشآفرینی کند. این نکته، یک اشتراک بشری است.
این مصاحبه که چاپ بشود، شاید خوانندهای بگوید: «چه حرفهای خوبی؛ ولی ایشان بیش از حد خوشبین است؛ یا حتی رمانتیک است.» به چنین مخاطبی چه میگویید؟
به گمانم، سیاستورزی منهای قدری از تفکر آرمانشهری، محال است. بدون امید، فقط بدبینی میماند و این باور که امور هرگز بهتر نخواهند شد. چنین ذهنیتی هم، به گمانم، هرگز زمینهساز تغییر یا پیشرفت نبوده است.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0