بدرود آساگاوا؛ فرهاد کشوری در اتاق باز شد و فلکی سر از لای در نیمه باز آورد تو و رو به کامران گفت: “آساگاوا آمده ملاقاتت.” کامران با شنیدن نام آساگاوا ذوق زده از روی تخت بلند شد و گفت: “کو؟ کجاست؟” فلکی گفت: “چند دقیقه دیگه میآد… بالاخره انتظارت به سر رسید.” کامران نگاهی […]