به قلم: فرید جواهر کلام بعد از مدّتهای مدید به دیدنم آمده بود، نوهی عمویم بود، مردی چهل و پنج ساله، امّا قیافهاش پیرتر نشان میداد، خسته و افسرده بود. پرسیدم: ـ چرا اینطور خسته و درمانده شدهای؟ سری تکان داد و گفت: ـ فرید خان دَس رو دلم نذار خیلی کِسِلم، حالم خوب نیس، […]