نمانامه – نمایشنامه در انتظار گودو نوشته ساموئل بکت یکی از برجستهترین آثار ادبیات مدرن تا به امروز است. همینطور میتوان این نمایشنامه را از اولین و ابزوردترین نمایشنامههای موجود دانست که تحت عنوان سبک تئاتر آبزورد – absurd – به نمایش درآمد. پوچی این نمایش علاوه بر اینکه در تک تک دیالوگهای بیمعنای دو شخصی که به طرزی مضحک به دنبال معنای زندگیاند مشهود است؛ از انتطارِ بیجا و بیمعنی آنها سرچشمه میگیرد. انتظار برای گودو، کسی که هیچ وقت نمیآید!
در این انتظار بیپایان و ساده، نه کسی میآید، نه کسی میرود و نه اتفاق خاصی میافتد… همین به تنهایی وحشتناکترین اتفاق ممکن است. بکت نیز در آثار به این زیبایی مضاعف رسید که رنج انسان را با طنز تلخ و کمدی سیاه هدف بگیرد.
پشت جلد کتاب در انتظار گودو اثر ساموئل بکت آمده است:
این داستانی است بیداستان. مکانش ناکجاآبادی است خشک و بیبر که فقط یک درخت در آن هست و بس و زمانش دم دمای زوال خورشید. آدمهایش دو آواره خانه به دوش که منتظرند یک گودویی از راه برسد و آنها را از آن وضع فلاکت بار (که همانا انتظار است) دربیاورد. وعده دیدارشان امروز است دم غروب زیر همین درخت. دو رهگذر هم، که یکی اربابی است رحمنشناش و دیگری غلامی است خُل و چل، میآیند و چند لحظهای میمانند، بعد هم میروند…
در انتظار گودو بین اکتبر ۱۹۴۸ و ژانویه ۱۹۴۹ نوشته شد و هدف از دید ساموئل بکت فرار از کار سختتر تولید نثر انشایی بود. نهایتا در تماشاخانه کوچک پیشرو در پاریس در ژانویه سال ۱۹۵۳ روی پرده رفت. پیروزی بزرگش بحثهای بینالمللی راه انداخت و علاقه عمومی ایجاد کرد.
کتاب در انتظار گودو
دو انسان به نامهای ولادیمیر و استراگون در مکانی نامعلوم زیر یک تک درخت خشک در زمان زوال خورشید، انتظار گودو را میکشند. آنها از گودو کمکی ساده خواستهاند، شاید برای رهایی از فلاکت، شاید برای رهایی از مرگ، خواسته آنها نامعلوم است و ما فقط میدانیم که آنها در انتظار گودو برای کمک هستند. اما گویی گودو به آنها گفته میرود فکرهایش را میکند و تصمیمش را میگیرد. شاید بیاید. حال آنها هر روز در همان مکانی که با گودو وعده دادهاند حاضر میشوند، به امید اینکه گودویی از راه برسد.
در جایی از کتاب گفته میشود «اگر گودو نیامد چی؟ ما دیروز، امروز و فردا و فرداها را منتظریم. اما آیا واقعا حق ِما این است؟ آیا ما خودمان اختیاری از خود نداریم تا از این فلاکت رها شویم؟» و حقیقت هم چیزی جز این نیست. آنها به راستی مهرههایی بیارادهاند که تمام حق و اختیاراتشان در مشتهای گره کرده گودو و در صدای قدمهای او به سمتِ این ناکجاآباد خلاصه شده است. حقیقتا تا ته دنیا میشود با فکر به این موقعیتی که بکت آفریده، هم خندید و هم گریه کرد!
این مساله کتاب من را یاد نوشتهای از میلان کوندرا میاندازد. به گفته کوندرا، «اینکه این دنیا آزاد نیست، به اندازه اینکه آدمها آزادیشان را فراموش کردهاند بد نیست!» اینجا هم مساله همین است. ولادیمیر میگوید حق و حقوق ما نمالیده! بلکه خودمان زدهایم زیرش! و این آگاهی از اختیار و همچنان تن به جبر دادن، به واقع دردناکتر از عدم اختیار است.
همانطور که اشاره شد، پوچی را میتوان از لابهلای تمام مکالمات بیهدف آن دو، و تکرار دوری باطل استنتاج کرد. گودویی قرار نیست بیاید، گودویی در کار نیست و کسی را منجی نمیشود. اما آنها به طور ماشینوار و مضحکی همچنان منتظرند. آنها بارها نامید میشوند، بارها میخواهند از صحنه خارج شوند و دیگر برنگردند، حتی بارها تصمیم میگیرند که روز بعد طنابی بیاورند و از همین درخت خودشان را حلق آویز کنند، آنها بارها میخواهند تمامش کنند. اما حتی با آگاهی از نیامدنِ گودو هم از منتظر میمانند. طلب و انتظار معنا در بیمعنایی مطلق.
در این نمایشنامه فقط ولادیمیر و استراگون تا انتها حضور دارند، به جز یک صحنه که در آن دو رهگذر از صحنه عبور میکنند بهقدر درنگی کوتاه از یکنواختیِ زندگی آن دو میکاهند و ما شاهد گفتگویی بین آنها هستیم.
این دو شخص ارباب و بردهای با نامهای پوزو و لاکی هستند. پوزو طنابی به دور گردن لاکی انداخته، با اینکه طناب گردن لاکی را میفشارد ولی لاکی اعتراضی نمیکند و از خستگی مدام خواب میرود. او نیز دقیقا مثل موجودی بیاختیار، هر کاری که اربابش از او میخواهد را بدن هیچ دلیلی انجام میدهد. پوزو از او میخواهد برقصد و آواز بخواند، و لاکی به طرزی کاملا ماشینوار تمام این حکمهای اجباری را اجرا میکند. سکوتِ لاکی و حقارت و ناتوانی در مقابل اربابش، باز هم ضعف و عدم اختیار خودمان را یادآور میشود. همینطور، ما در ادامه شاهد تاثیری که ولادیمیر و استراگون از رفتارهای پوزو و لاکی گرفتهاند هستیم.
درباره کتاب ساموئل بکت
همانطور که اشاره شد در سراسر کتاب در انتظار گودو ما بارها با مقوله تکرار و مسائلی کاملا تکراری روبرو میشویم. هر صحنه، با انتظار آنها زیر درخت آغاز، و با عدم توانایی آنها در رفتن پایان مییابد. در انتهای هر روز، پسربچهای از سمتِ گودو به دیدنِ آن دو میآید و فقط میگوید درست است که امروز آقای گودو نیامده، ولی گفته که فردا حتما میآید. اما این روند هیچ پایانی ندارد و هر روز همین اتفاقها از سر تکرار میشوند. شاید این پسر نشانهای از امید کوچکی باشد که مذبوحانه در دل خود برای روز بعد و به عبارتی دیگر، برای دوام آوردن نگه میداریم. نوعی فریب برای ادامه. و به قول نیچه، امید مصیبِ آخرین است، چراکه رنج را طولانی میکند.
میخواهم بگویم خیلی از مقولههای این کتاب نمادین است. مانند زمانی که ولادیمیر و استراگون به جای نام گودو، برای دریافتِ کمک، همزمان هم نامِ هابیل و هم قابیل را فریاد میزنند، میتواند نمایانگر کل بشریت باشد، که خودش تیشه به ریشه خود زده است.
مساله دیگری که مطرح است، بحثِ خودفریبی ست. انسان برای ادامه، ناچارا نیاز به خودفریبی و سرگرمی خویش دارد. آن دو با هم درباره مسائل و موضوعات دمدستی و بیمعنی حرف میزنند. همانطور که پیشتر اشاره کردم، طبقِ تاثیری که از آن دو رهگذر گرفتهاند، گاها نقش ارباب و بنده را بازی میکنند. میرقصند، ورزش میکنند، گاهی از قصد یکدیگر را فحش کش میکنند و گاهی الکی قربان صدقه هم میروند. اینها همه به نوعی، راههای فرار بشر جهت سبک ساختن بار سنگین تکرار زندگیست. حتی فکر کردن به خودکشی و به همراه آوردنِ طناب، نوعی تسکین خاطر برای تحمل رنجی است که بر دوش دارند.
در بخشی دیگر از کتاب در انتظار گودو به این موضوع اشاره میشود که اگر به راستی گودویی در کار نباشد و نیاید، آیا ما دیگر قید و بندی اینجا نداریم و آزاد هستیم؟ اینجا میتوان به جمله داستایفسکی رجوع کرد که اگر واجب الوجودی در کار نباشد، پس همهچیز مجاز است. شاید گودو هم همان واجب الوجودی است که بشر برای خود ساخته و انتظاراتش را به طرز خنده داری بر اساس موجودیتِ آن چیده است. که باز هم چیزی جز خود فریبی نیست.
در نهایت اینکه آخر هر پرده با این جمله تکراری تمام میشود:
– برویم؟
+ برویم. (حرکتی نمیکنند)
و این آیا نهایتِ ضعفِ بشر است یا نهایت اراده مضحک معطوف به حیات؟ به هرحال، اوج فلاکت، نیامدنِ گودو نیست. اوج فلاکت؛ انتظار، ضعف و ناتوانی بشر از حرکت است!
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0