نمانامه: کتاب روزی روزگاری در طهران، تالیف حسن هدایت، داستانی بسیار خواندنی و در عین حال گزارشی از تاریخ صدر اول سینمای ایران است. زمینۀ داستان این کتاب مانند دیگر آثار حسن هدایت، رنگمایههای تاریخی داشته و همین موجب جذابیت داستان شده است.
در معرفی رمان «روزی روزگاری در طهران» و نویسندهاش آمده است: حسن هدایت (۱۳۳۴- تهران) برای مخاطب ایرانی فیلمسازِ شناختهشدهای است. سریال «کارآگاه» و فیلمهای اقتباسی از داستانهای صادق هدایت از جمله «گرداب» و فیلمهای سینمایی «چشم شیطان»، «سایهروشن»، «گراند سینما» و دهها اثر سینمایی و تلویزیونی بخشی از کارنامه اوست.
حسن هدایت علاوه بر فیلمسازی، داستان هم مینویسد. رمان «روزی روزگاری در طهران» تازهترین اثر او پس از رمانهای «وقایعنگاری یک لات چاقوکش» و «آگراندیسمان» است. هدایت در دو اثر پیشین به دلِ تاریخِ معاصر ایران زده بود تا روایتی نو از شخصیتهای تاریخ معاصر بدهد: یکی هاشم آبسرداری از لاتهای دهه ۴۰ و دیگری استپان استپانیان عکاس برجسته دوران مشروطیت. رمان «روزی روزگاری در طهران» اثر تازه هدایت، روایتی خواندنی از چگونگی ساختن فیلمِ صامتِ «حاجی آقا آکتور سینما» شاهکار اوانس اوهانیانس است.
روایت اصلی داستان را یک فرشته تبعیدشده به زمین بیان میکند؛ فرشتهای که ناگهان سینما را کشف کرده و با دیدن فیلم یقین میکند که سینما چیزی است شبیه دنیای فرشتگان. ماجراهای طنزآلود و گاه غمناک فرشتهای که عاشق سینما شده در کنار تلاشهای جوانی که شیفته بازیگری در فیلم است و نیز یک جیببُر که برای اثبات عشقش به دختری ارمنی درصددِ شکار فرشته است، سه ضلعِ مثلث این رمان را در سال ۱۳۱۰ خورشیدی تشکیل میدهند.
در بخشی از کتاب روزی روزگاری در طهران میخوانیم:
عباس با عجله از رختخواب بیرون مىآید و در حین رفتن به بیرون اطاق، یکى دو صندلى لهستانى را سرنگون مىکند. بى بى خانم مادر عباس و کبرى کلفت منزل مشغول آماده کردن بساط صبحانه هستند. بى بى خانم چهل ساله است با قدى کوتاه و چابک، که روسرى خاصه سفید بر سر دارد و آن را با سنجاق کت و کلفتى زیر غبغب چند طبقهاش بند کرده است. کبرى دخترى است دهاتى و لندوک، که همواره از فاق لب، آب دهانش کش مىآید و روى چارقد گل منگولىاش مىریزد. از آن دسته دخترهایى است که عوام عقیده دارند جن به شکمشان رفته است.
عباس با عجله سلامى مىدهد و بدون اینکه منتظر جواب شود به راهرو مىرود. در لگن حلب چینى دست و صورتش را مىشوید و با هوله خشک مىکند و سپس به حیاط مىرود. حاج مرتضى عاقله مردى است پنجاه و چندساله و قوى هیکل که با یکتا پیراهن رکابى و تنبان گشاد آقبانویى مشغول میل گرفتن است. عباس تر و فرز سلام مىکند.
– سلام حاجآقا… خسته نباشین!
حاج مرتضى بدون اینکه به او نگاه کند جوابش را مىدهد.
– و علیک، مشغول شو تا نچائیدى…
عباس یک طناب از میخ طویله کوبیده شده به دیوار برداشته و مشغول طناب زدن مىشود. عموجان رحمت با گرمکن سفید سرتاسرى و عبایى روى آن، نمایان مىشود. رضا نیز همراهش است. پسر بچهاى است چاق با لپهاى آویزان. او هم مثل پدرش گرمکن سفید چسبان سرتاسرى به تن دارد. عموجان مثل همیشه با عربى آب نکشیدهاى سلام مىکند.
– صبحکمالله بالخیر!
پسرش هم پُشتبند پدر به صدا در مىآید.
– سلام حاجآقا… سلام عباس آقا.
انتهای پیام
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0