نظر سوم و حق طلبی دو قلدر !

پایگاه خبری نمانامه: حتما برای شما نیز اتفاق افتاده است که ناخودآگاه بین اختلاف نظر دو نفر گیر کرده باشید و هر کدام استدلال خودشان را که مطرح می کنند به نظر شما درست باشد و این وسط بمانید که حق با کدام یکی است؟
من یکی از همان آدمهای بدشانسی هستم که بارها در چنین مخمصه ای گرفتار شده و با اینکه گفتمان هر دو را تائید کردم و بر استدلالشان صحه گذاشتم. دلیل آوردم، برهان تراشیدم که والا، بللا، به خدا هر دو درست می گویند ولی نتیجه نظر آنها به یک توافق و آن توافق بر علیه نظر من می شد!
پیچیده نیست. چرا که من همیشه محکوم بودم به اینکه با تائید نظر آنها حس رقابت شان برای قبولاندن من محکم تر می شد و سلولهای خاکستری مغزشان را فعال تر می ساخت. اینجا بود که وقتی به یک جمع مشترک می رسیدند مرا به خاطر اینکه یک نظر سوم نداشتم از خودشان دور می کردند یا به شدت سرزنش و تحقیرم می نمودند…
گذشت زمان مرا به یک انسان بی جهت تبدیل نمود. انسانی که هر چه قدر پاچه خواری و قربان صدقه دیگران را که می رفت کمترین احساسی از جانب اطرافیان نسبت به او ایجاد نمی کرد. چند بار کوشیدم در خودم قضاوت به وجود بیاورم. کوشیدم فراتر از باور دیگران فکر کنم. اما واقعیتش این بود که من خاطره خوشی نیز از خاطرات گذشته و نقدهای آن نداشتم.
الان یک چیزی یادم افتاد. نخستین باری که یک نفر را نقد نمودم در سن هفت سالگی بود. تازه به دبستان رفته بودم و همان سال برای دیدن مادربزرگ همراه خانواده به روستا رفتیم. مادربزرگ زن بداخلاقی بود. من هیچ گاه خنده ای بر لب او ندیده بودم. ولی جذبه ای در وجود همیشه مخالف او بود که اطرافیان را به اطاعت وا می داشت. این پیچیده ترین معمائی است که هیچ وقت به آن پی نبردم….
ظهر بود. سفره بلندی را پهن کردند و همه مهمانهای مادریزرگ سر سفره جمع شدند. بشقاب برنج را که وردست من گذاشتند احساس کردم این برنج مانند برنجهای دیگر پخته نشده است. این را حس می کردم ولی واقعیتش این بود که طرز بیان اعتراض را بلد نبودم. یعنی نمی دانستم چطور باید اعتراض کنم. هر چه زبانم را به گفتن چرخاندم جمله ای پیدا نکردم که حس خودم را بیان کنم.
نتوانستم بخورم. ولی نگاه سنگین مادربزرگ من را وا می داشت خودم را وانمود به خوردن کنم. تا اینکه یک لیوان دوغ جلوی دست من گذاشتند. اولین جرعه را که بالا کشیدم مزه ترش آن مثل یک تکه یخ بر جانم نشست. دیدم می توانم اعتراض کنم. غریزه ام مرا به اعتراض واداشت و گفتم :
این دوغ ترش است. این دوغ خیلی ترش است….
هنوز زبانم از گفتن این سخن می چرخید که سیلی محکمی بر صورتم نشست. تا رویم را به آن سوی برگرداندم یک سیلی آبدار دیگری در صورتم نشست. چشمها درشت و خشم آلود به من خیره شده بود. خشمگین و عصبانی که گمان نمودم اگر جمله دیگری به زبان بیاورم تکه پاره می شوم.
از آن روز به بعد از افشای واقعیت ترسیدم. همیشه ترسیدم که نظر بدهم. ولی در همان کودکی وقتی تنها می شدم عقده آن اعتراض به دوغ ترش مادربزرگ مرا کلافه می کرد. دیوانه وار خودم را به در و دیوار می کوبیدم و می گفتم :
آن دوغ ترش بود… و صدها بار این جمله را به زبان می آوردم.
روزها گذشت و من بزرگ و بزرگ تر شدم و به خاطر همان اعتراضی که خاطره تلخی را برای من زنده نمود به یک منتقد تبدیل شدم. همه نقدهایم تند و بی رحم بود. فیلم، کتاب، منطق؛ همه چیز را نقد می کردم. منتقد قهاری شدم. ولی واقعیتش این بود تنها هنرم نقد کردن بود. خودم ثمره نقد خودم را حس نمی کردم ولی به خودم که آمدم دیدم نقد من دیگرانی را قوی تر از خود من نموده است…
تا اینکه بعد از سالیان سال که عمرم را برای فهمیدن مکنوئات پنهان زندگی گذاشتم به چرا و چگونگی این واقعیت پی بردم. واقعیت اینکه انسان از زمانی رشد علم او قوی تر شد که پی برد یک نظر سوم نیز در این دنیا وجود دارد. اصلا زمانی نظر سوم پدید آمد که دو شخص با یک منطق اختلاف پیدا کردند. بله ما همیشه راست می گوئیم. دیگران همیشه حقیقت را می گویند. چون این انسان چیزی نیست جز فکری که در اندیشه او جاری است.
حالا من با شرح هر آنچه که شد و می شود می خواهم شما را به معجزه نظر سوم آگاه کنم. نظری که شاید اگر هر کدام از ما برای بیان آن یک بار، فقط یک بار به روح خود رجوع می کردیم الان جهان پر بود از ابتکارهای خارق العاده بشری. بله اگر شرایط به وجود آمدن نظر سوم در ما مهیا می شد. الان هیچ معمائی نبود که بدست بشر حل نشده بود.
اما نظر سوم چه وقت و چه زمان باید در ما به وجود بیاید. چه تفاوتی بین نقد و نظر است؟
باید بگویم برای به وجود آمدن نظر سوم باید در یک شرایط بهرنج و شاید بن بست قرار بگیریم. تا خلاقیت بشری ما گل کند و از سلولهای خاکستری خود کار بکشیم.
بین نقد و نظر به باریکی یک مو فاصله است. آن قدر باریک که فقط نگاه تیز بین یک انسان آگاه  چنین تفاوتی را می تواند درک نماید.
خلاصه چشمتان روز بد نبیند. وقتی وسط دو لات آسمان جل غول پیکرو خشمگین در تاکسی گرفتار باشید و بین اختلاف نظر دو نفر محکوم به نظر دادن باشید. در این صورت حسابتان با کریم الکاتبین است.
دوستان باور نمائید این تجربه ای که من قصد دارم مفت و مجانی در اختیار شما بگذارم به قیمت جانم تمام شده است. یعنی خطراتی را به جان خریده ام که هر کدام از شما که الان نیشتان تا بناگوش باز شده است اگر در این موقعیت دچار می شدید الان به جای این نیشخندها زار زار از چشم مبارکتان اشک می ریخت. فکرش راحت است. وقتی بی خیال و بی محابا سوار تاکسی شوید و کنار یک نفر غول. آ. هیکل ورزیده و گردن به اندازه دور کمر من بنشینید و اصلا ککتان هم نگزد و به یکباره راننده که داد و هوار می کند که:
چغندرآباد با نصف قیمت…
یک غول دیگر سوار شود و از هر طرف در حال تنگ شدن و فشرده سازی شوید و بعد به یکباره وسط بیابان سر این آهنگ که این تولی است و آن یکی نظرش تبری؛ بین دو جناب غول اختلاف نظر بیفتد و دایره مکان تو تنگ تر شود و عذاب آور تر اینکه از هر طرف چانه تو را بچرخانند و زل بزنند به چشمانت و بگویند :
های یارو درست است یا نه…
حالا وسط بیابان ؛ راننده و بغل دستی هم که چون بید پائیز به خود می لرزند دو چشم درشت و خشن به تو نگاه کنند چه حالی پیدا می کنید؟
تصورش سخت نیست. حتما اتفاق افتاده است که برق خانه برود و گربه همسایه را که همیشه با لنگ کفش می زدید پشت شیشه اتاق آید و درست به چشمان تو خیره شود!؟
واقعیتش این است که خیلی از ما فقط در روز روشن شیر هستیم. یعنی همین که در جای تاریکی قرار بگیریم به خدائی که هیچ وقت بنده اش نبوده ایم متوسل می شویم و خالصانه به درگاهش تضرع خواهیم نمود. این جمله مرا نیز به حساب کشفیات فردی خودم بگذارید. چرا که شاید براساس همین نظریه؛ فرد دیگری پیدا شود که آن را کامل تر کند….
خلاصه بگذریم و به سراغ اصل ماجرا برویم. می دانم بی صبرانه منتظر هستید که بفهمید حالا من با ۵۰ کیلو وزن و چهار تا استخوان چطور از این مخصمه وحشتناک زنده مانده ام و الان چون یک فیلسوف قهار دست به قلم برده ام و به عنوان یک کاشف الکشوف قرن سبیلمهایم را غبعب باد می دهم و بر چنین برون رفتی از مخمصه به خودم افتخار می کنم.
مدیون من هستید اگر خیال بد کنید که باج داده ام یا چه می دانم به التماس و به دست پایشان افتاده ام. نه اصلا چنین خبری نیست. یعنی در این شرایط که فشار افت پیدا می کند و ضربان نبض به شماره؛ مغزت چنین دستوری نمی تواند بدهد.
خلاصه برویم سراغ اصل مطلب. ۱۲ شب بود و چون شب های دیگری که کار شرکت به درازا انجامید راه خانه را پیش گرفتم و سوار تاکسی شدم. همه جانم خسته و خواب آلود بود. گهگاهی چشمم را باز و بسته می کردم و یک لحظه متوجه شدم تاکسی در مه غلیظی زیر شرشر باران داشت جاده را طی می کرد. شاید پنجاه کیلومتری چس مثقال آباد را رد کرده بودیم و صد تای دیگر به چغندرآباد مانده بود که یکی از جنابان غول با صدای ناخراشیده ای به راننده گفت:
های یارو واکن اون ضبط و صوتت …
راننده که با صدای نخراشیده یکی از جنابان غول یک لحظه کنترل ماشین از دستش در رفت با صدای لرزانی جواب داد:
بلللللله. حتتتتمااااااا. روووووووووی چشمممممم
ضبط تاکسی روی تراک آهنگ جواد یساری افتاد و شروع به پخش نمود.
سپیده دم اومد و وقت رفتن؛ حرفی نداریم ما برای گفتن
حرفی که بوده بین ما تموم شد؛ این جا برام نیست دیگه جای موندن
من میرم از زندگی تو بیرون ؛ یادت باشه خونمو کرده ویرون
آهنگ به اینجا رسید که نعره غول دیگر بلند شد و با صدای دو چندان وحشتناکی روی شانه راننده زد و گفت :
های یارو خاموش کن این جیر جیرکو..
راننده چنان هول ولا گرفت که اگر جاده دو طرفه بود قطعا ماشین را زیر چرخ تریلی می برد و ما را روانه قبرستان می کرد. ولی در یک آن با زبدگی تمام کنترل ماشین را بدست گرفت و صدای غورت آب دهنش شبیه لوله مکنده فاضلاب کش ها در فضای ماشین پیچید.
آن غولی که دستور داده بود که ضبط را روشن کند یک پس گردنی محکمی به راننده زد و گفت:
های یارو بهت یاد ندادن که گوش به حرف کسی ندی. مگه من نگفتم ضبط رو روشن کن. حالا هر ننه قمری بخواد بگه خاموش کن تو باید خاموش کنی. یاروووو
آشکار بود که راننده داشت از ترس به ضعف می رفت و دوباره غورت خشکیده آب دهانش که آخرین مرطوبیت گلوی بی آب او بود را جرعه کشید و منتظر شد که بعد آن چه اتفاقی می افتد. که صدای نره غول دیگر در آمد و بدون اینکه به نره غول دیگر نگاهی بکند گفت :
ننه قمر اونی که آهنگ تبری میذاره و ایجاد مفسده می کنه. ننه قمر اونیه که پس گردنی به ی راننده ضعیف می زنه و ادعای لوطی گری داره. آره داداش ؛ ننه قمر خودتی که بی مرام و بی معرفتی.
غول سمت چپی بنده که خشم همه وجودش را گرفته بود و عضلاتش داشت دم می گرفت به طوری که دایره مکان من را بین هر دو آنها فشرده تر و فشرده تر می کرد. با لحن خونسردانه ای گفت:
لوطی با مرامه خاک خورده بآس این قدر ادب داشته باشه که به احترام لوطی دیگه ای توپ هم منفجر بشه. صداشو کلفت نکنه. درس لوطی گری به ما نده دآش. ما خودمون کلاس رفتشیم و رو مردونگی ما قسم می خورند. این آهنگ نه تنها تبری نبود بلکه عند تولی بود. حکایت معرفت؛ حکایت نارفیقی و نامردی و بی وفائی.
اونجا که وقتی داره میگه : رو سادگی حرف تو باورم شد ؛ تو عاقبت زندگیمو دادی به باد. خود خود تولی است.
مانده بودم که این دو غول بی شاخ و دم از کجا معنی تولی و تبری را می فهمیدند و بنده با این سطح تحصیلات هنوز به این واژه ها عمیق فکر نکرده بودم. در همین وقت غول سمت راستی چانه من را گرفت و زل زد به چشمانم و گفت:
معلومه از این درس خون مرس خونایی یارووو. چی میگه دآشمون؟ این آهنگ کجاش تولی بود. کجاش بوی معرفت و انسانیت می داد یارووو. زبون باز کن و بگو به دآشمون که این منطق مال کدوم قهر تاریخه. بگو . ازش سوال کن یارو.
چنان با دو انگشت چانه ام را فشرد که چیزی نمانده استخوان فکم جدا شود. برای اینکه خودم را از دست او خلاص کنم با حال زاری گفتم: بله حق با شماست اندکی به تبری نزدیک و اندکی از تولی دور بود.
همین حرف در زبانم بود که غول سمت چپی چانه را از آن طرف گرفت و گفت:
به دآششمون بگو، بی معرفتی نکشیدی که بدونی تبری چیه لوطی، هنوز خنجر از پشت نخوردی که بدونی تبری یعنی چی. بهش بگو یاروووو. بگو بالاتر از خیانت رنگ سیاهی توی این دنیا نیست. بالاتر از این نیست که حق یتیمی رو بخوری.
اینجا را که گفت تقریبا پیش از آنکه از درد چانه به خودم بپیچم از نگاه خشنی که از چشمانش نفرت و کینه بیرون می آمد به خودم پیچیدم و گفتم: احسنت به این منطق. احسنت به این گفتار. احسنت…
زبانم به تمجید او مرتب و یکنواخت می پیچید که نگاهش آرام شد و چانه ام را رها کرد و هنوز درد دست او کم نشده بود که دیگری دوباره چانه ام را گرفت و سمت خودش پیچاند. این بار صدای رگ به رگ شدن گردنم را خوب و دقیق شنیدم. ولی چیزی که برایم مهم نبود اینها بود. چون ترس چنان بر من غالب شده بود که احساس می کردم هر آن ممکن است گردنم را خرد کنند.
نمی دانم در کدام کتاب نکاتی در فلسفه خوانده بودم که مغزم که همیشه خدا در چرت به سر برده بود و هیچگاه زحمت فکر کردن به یک ساعت پیش هم به خود نداده بود رفت آن چند سطر را مرور کرد و در آن لحظه به زبان من مطلبی جاری شد که خودمم مانده بودم این مغز تنبل بی خاصیت چطور دست به چنین خلاقیتی زد و یک باره گفتم:
شما را به خدا بس کنید. شما را به نفس های پاک انسانیت که در راه عدالت جان دادن بس کنید. کجای فلسفه انسانیت میان تولی و تبری را در یک آهنگ خلاصه کرده است. این چه منطقی است که شما به آن باور کرده اید که حرمت انسان بودن خود را به خاطر یک مشت اوهام و خزعبلات به زیر سوال ببرید. آیا خدا را می شناسید؟ همان خدائی که در وجود همه ماست و فلسفه آفرینش را براساس نیکی و محبت بنا گذاشت. شرم بر شما باد با چنین استدلالی. این خروجی انسان تکامل یافته با ۱۲۴ هزار پیامبری بود که خدا برای هدایت آنها فرستاد. کدام خراب شده ای به شما چنین منطقی را آموخته است که برای ذهنیت خود عظمت انسان بودن یکدیگر را تحقیر کنید. این چه استدلالی است که شما بدان رجوع می کنید. ما کجای تاریخ ایستاده ایم. ما در چه مقطعی از تکامل انسانیت هستیم. آیا بهتر نبود به جای تقویت جسم و بازویتان کمی به روح خود رسیدگی می کردید که این طور زنگ زده و مفلوس نمی شد.
خودم نیز از جملات و عباراتی که به کار می بردم تعجب می کردم. ولی هر چه بود چنان این الفاظ در جان جنابان غول نفوذ پیدا کرد که چون آبی که روی آتش ریخته پاشید می رفت که روح آنها را جلا دهد. احساس کردم دایره تنگ محل نشستن من باز شد و یک لحظه چشمانم باز شد و دیدم. در میان دو مرد فرهیخته نشسته ام که با نگاه محبت آمیز خود حس دلگرمی می دادند. گوئی هر آنچه دیده بودم خواب بود. گوئی هرگز چنین اتفاقی برای من نیفتاده بود که بین دو منطق درست و واقعی به دام بیفتم و راه گریزی برای آن به ذهنم نرسد.
آری فلسفه موفقیت و برون رفت از مشکلات یک رمز و رازی دارد که نمی توان به حقیقت آن پی برد. مگر آنکه ترس یک ترس واقعی به تو غلبه کند و اینجاست که تمام سلولهای وجودت بیدار می شوند و دست به خلاقیت و نو آوری می زنند. انسان تا روزی که نمی ترسد به تکامل نمی رسد.