شرحی بر داستان کوتاه “سپرده به زمین”۱ اثر بیژن نجدی
زاده ۲۴ آبان ۱۳۲۰ در خاش – درگذشت ۴شهریور ۱۳۷۶ در لاهیجان، شاعر و داستاننویس بود. او از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد. تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند. پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۳۹ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال ۱۳۴۳ از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغالتحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد. پدرش از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت و در مسیر رفتن به گنبد کاووس به دست تعدادی ژاندارم کشته شد. در سال ۱۳۴۹ با پروانه محسنی آزاد ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر است. از سال ۱۳۴۵ فعالیت ادبی خود را آغازکرد.
بیژن نجدی در چهارم شهریور ۱۳۷۶ به علت بیماری سرطان ریه درگذشت. آرامگاه او در شهر لاهیجان در جوار بقعه شیخ زاهد گیلانی قرار دارد.
نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان “یوزپلنگانی که با من دویدهاند” را در سال ۷۳ منتشر ساخت که در سال ۷۴ جایزه قلم زرین گردون را به خود اختصاص داد. بقیه آثارش پس از درگذشت اش توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان “دوباره از همان خیابان ها” در سال ۷۹ نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. نجدی همچنین در کارنامه ادبی خود، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جانسرودهها در پاس داشت آیینهای ملی و میهنی را دارد. از وی اشعار گیلکی کمی نیز باقیمانده است.
همچنین پس از مرگ وی داستان های “تاریکی در پوتین”، “سپرده در زمین”، “گیاهی در قرنطینه” و “استخری پر از کابوس” از مجموعه داستانهای “یوزپلنگانی که با من دویدهاند”انتشار یافت و نیز داستان های “مرثیهای برای چمن” و “بیمارستان، نه قطار” از مجموعه “دوباره از همان خیابانها” به فیلم درآمده است.
نگاه هنرمندانه به اشیاء و رخدادهای پیرامونی، تنها بازنمود تصویر موجود آنها نیست، بلکه خلق تصویری ممکن از زاویهای تازه و غیرمعمول است؛ شکلی از دیدن که اگر با فلسفه در هم بیامیزد، دنیایی جدید را به تصویر میکشد و شناختی تازه از هویت عناصر و پدیدارهای جهان اطراف به دست میدهد و درست در همین ملتقاست که جوهر شعر آفریده میشود. “سپرده به زمین” داستانی هستیشناسانه و فلسفی است که در زمینهای روانشناسانه و با بیانی شاعرانه خلق شده است. مرگ و زندگی، پیری و کودکی، ماندن و رفتن، زمستان و تابستان موتیفهایی هستند که نویسنده با در هم تنیدن آنها در عینیت و ذهنیت شخصیتهای داستانش تقابل بودن و نبودن را به خواننده القا میکند.
طاهر و ملیحه در یک صبح زمستانی با صدای همهمهای که از پنجره بالکن منزلشان به گوش میرسد، خاطرات تابستانی را به یاد میآورند که شنیدند جسدی در نهر پیدا شده است. آن دو برای دیدن ماجرا به سمت پل میروند که البته موفق به دیدن جسد نمیشوند. آن جا میفهمند که جسد از آن کودکی بوده است. چون هیچ وقت فرزندی نداشتهاند به بهداری دهکده میروند و از رییسش میخواهند که اجازه دهد کودک را آنها دفن کنند. آنها میخواهند به این طریق فرزندی داشته باشند. بچه دفن میشود آنها هرگز موفق به اسمگذاری بر او نمیشوند اما در پایان احساس رضایت میکنند.
داستان زمانی شروع میشود که طاهر در حمام آوازش را تمام میکند. این را باید نخستین نشان تقابل در داستان تلقی کرد. پایان آواز، براعت استهلال از کل موضوعی است که روایت خواهد شد. او آوازش را پایان میدهد تا به صدای آب گوش دهد. آواز را باید نشانی از طرب و جوانی تصور کرد. او در ذهنیتی شناور است و ناگهان از ذهنیت بیرون میآید و به صدای آب گوش میدهد. آبی که با دانههای تند به سمت پایین در حال رفتن است، و این خود نشانهای از گذر عمر، زوال و واقعیتی بیرونی است. “آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت.” آب استعارهای از حیات است. واقعیتی هستیبخش که زندگی موجودات زنده وابسته به اوست. آب نماد بودنی گذرا و میرنده است. تسلسلی از بودنها و رفتنهای پی در پی. “آب طاهر را بغل کرده بود” بغل کردن زیر فهرستی از محبت، کودکی و مهر مادری است. رنگ سرخ حوله القا کنندهی تحرک و جوانی است.”وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهی بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند” آینه نماد روشنی و خودشناسی است. ایستادن در برابر آینه، و خود را در آینه دیدن تقابل عینیت و ذهنیت است و نه تنها پیریاش را به او گوشزد میکند بلکه گوشهی دیگری از واقعیت زندگیاش را به او نشان میدهد. “در آینه، گوشهای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بیصدا در آینه میجوشید و با همینها، طاهر و تصویرش در آینه هر دو با هم گرم میشدند” او از طریق آینه شکاف عینیت و ذهنیت را پر میکند. جوشیدن و سر و صدای سماور در کنار سفرهی صبحانه و نیمرخ ملیحه کنایهای از جریان زندگی و واقعیتی است که طاهر در پشت سر و بیرون از ذهن دارد. اما نکتهای در این جاست؛ طاهر تنها نیمرخی از ملیحه را میبیند. نیمرخ نشانهای از حضور ناقص ملیحه است. در واقع تصویری که طاهر میبیند مفهوم خود را با عناصر غایبش کامل میکند. این مفهوم که وجود ملیحه نیز در واقعیت محض نیست و بخشی از ذهن و وجود ملیحه غرق در ذهنیتی است که از دسترس طاهر خارج است.
“جمعه پشت پنجره بود… یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.”بیانی شعری از زمان وقوع روایت است. زمان جان دارد و نفس میکشد. جمعه در ذهن ایرانی شهرنشین و ادبیات معاصر ایران، استعارهای از سکوت، رخوت و تنهایی است. رج سیاه پرندهها روی سیم برقی که شکم کرده است به تکمیل طرح سادهی این خمودی و سکوت کمک میکند. ایستایی پردهی اتاق نمادی از بیتحرکی و القای سکوتی است که در پشت پنجره جریان دارد. درخت در این داستان عنصری کلیدی است. “به گفتهی یونگ درخت قرنها ست [در آثار هنری و نیز در رویاهای انسان] نقشی نمادین ایفا میکند، به طور کلی بازنمود رشد، حیات، آشکار شدن شکل به مفهومی جسمانی و روحانی، تکوین، رشد از پایین به سمت بالا و از بالا به سمت پایین، ویژگی مادرانه…کهنسالی، شخصیت و سر انجام مرگ و نوزایی است”۲ هیزم بخشی از اندام درخت است و سوختن درخت، در تعبیری والایشی به مفهوم نابودی گنجشک است که خود بازنمودی از حیات و سرزندگی است. در بیانی شاعرانه بخاری هیزمی به جای صدای شناخته شدهی خود، با صدای گنجشک که احتمالا در مقام فریاد و فغان است میسوزد. جملهی “بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.” سه بار در صفحههای ۱۱،۷و ۱۲ تکرار شده است. علاوه بر تاکید، که ذاتی هر تکراری است، نشانهای است تا به نرمی و زیبایی هرچه تمامتر خواننده را در محلی که رجعت به گذشته صورت گرفته است فرود آورد. همچنین با استناد به گفتهی ادوارد مورگان فورستر تکرار این جمله در بافت و انسجام داستان نقشی به سزا دارد و نیز همچون آهنگی تکرارشونده (ریتمیک) در سمفونی به آن یکپارچکی و وحدت میدهد: “این جملهی کوچک زندگی خاص خود را دارد… تقریباً بازیگری است که نیروی آن صرف کوک زدن کتاب از درون شده است، و نیز صرف استقرار زیبایی و شیفتن و تسخیر ذهن خواننده”۳
(برگ هنر شماره ۹)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0