به قلم: مهدی خاکی ( فیلمساز و مدرس دانشگاه)
نمانامه: آگوست ویلسون (August Wilson)، متولد ۲۴ آوریل ۱۹۴۵ در پتز برگ پنسیلوانیا آمریکا و درگذشته ۲ اکتبر ۲۰۰۵ واشنگتن، در خانوادهای که شش فرزند داشتند به دنیا آمد و «فردریک اوت کتیل جونیور» نامگذاری شد. پدرش یک نانوای آلمانیتبار مهاجر به نام «فردریک اوت کتل سینیور» بود که تقریباً هیچگاه با زن و بچه اش زندگی نکرد. مادرش «دیزی ویلسون» خدمت کاری سیاهپوست بود.
به دلیل مزاحمتهایی که تنها سیاهپوست بودن در دبیرستان کاتولیک مرکزی برای وی ایجاد کرده بود، در سال ۱۹۵۹ از مدرسه رانده شد و به دبیرستان کانلی رفت. سرانجام در کلاس دهم به دلیل ادعای یکی از دبیران دبیرستان که مقاله ویلسون در مورد ناپلئون را دزدی ادبی میدانست، اخراج شد و در شانزدهسالگی به مشاغل پست روی آورد.
وی پس از مرگ پدرش نام خانوادگی خود را به ویلسون (فامیلی مادرش) تغییر داد. مادر ویلسون در سال ۱۹۵۸ با یک زندانی سیاهپوست آزادشده ازدواج کرد. ویلسون هرگز رابطه خوبی با ناپدریاش برقرار نکرد. (این رابطه دریکی از ماندگارترین آثار وی «حصارها» نمود بارزی دارد.)
بهواسطه مطالعه آثار نویسندگان سیاهپوست مانند رالف الیسون، ریچارد رایت، لنگستن هیوز و آرنا بونتمیس به نویسندگی علاقهمند شده بود؛ اما مادرش اصرار داشت او وکیل شود. براثر این اختلاف مجبور به ترک خانه و پیوستن به ارتش گردید. سپس از سه سال از ارتش بیرون آمد و به باربری و باغبانی روی آورد.
سال ۱۹۶۵ به موسیقی بلوز آشنا شد. آثار مالکوم ایکس را شنید و تحت تأثیرش قرار گرفت. بهشدت به الایجاء محمد و اعتقاداتش به خودکفایی، خودمختاری و دفاع از خویشتن علاقه نشان میداد. در سال ۱۹۶۹ برای ازدواج با دختری مسلمان، اسلام آورد.
با همراهی دوستش راب پنی در سال ۱۹۶۸ تئاتر «افق سیاه» را پایه گذاشت. اولین نمایشش «بازیافت» در سالنهای نمایش کوچک و خانهسازمانی و مراکز عمومی روی صحنه رفت. در سال ۱۹۷۶ «وِدِنل لیلی» مؤسس تئاتر نمایشنامههای کوتاه کنتور دانشگاه پیتز برگ نمایشنامه «بازگشت به خانه» اثر ویلسون را کارگردانی کرد. در همان سال ویلسون موفق شد اجرای «سیز و بنزی مرده است» را که اولین نمایشنامه حرفهایاش محسوب میشد، ببیند. ویلسون و پنی به همراه شاعری به نام «مایشا بیتن» کارگاه نویسندگی گروه «کنتور» را راه انداختند تا با گرد هم آوردن نویسندگان سیاهپوست به آنها در نشر و تولید آثارشان یاری کنند. هر دو مؤسسه «کنتو» و «افق سیاه» امروزه فعال هستند.
در سال ۱۹۷۸ ویلسون به سنت پالِ مینه سوتا مهاجرت کرد. در این مدت به کار در موزه علوم مینه سوتا تا سال ۱۹۸۱ مشغول بود. نمایش «ریشه سیاه مارینی» در سال ۱۹۸۴ در دانشگاه ییل اجرا شد و پسازآن راهی برادوی گردید. این نمایش جایزه بهترین نمایش حلقه منتقدین تئاتر نیویورک را برای او به همراه داشت. در سال ۱۹۸۷ نمایش «حصارها» در برادوی روی صحنه رفت و برای ویلسون بار دیگر جایزه حلقه منتقدین تئاتر نیویورک را برای او به ارمغان آورد. علاوه بر این ویلسون با این نمایش جایزه «تونی» و اولین جایزه «پولیتزر» خود را به دست آورد. در همان سال و بهپاس این موفقیتها شهردار سنت پل روز ۲۷ می را روز «اوت ویلسون» نامید. ویلسون در سال ۱۹۸۹ نمایش «درس پیانو» را در دانشگاه ییل و برادوی روی صحنه برد تا دومین جایزه «پولیتزر» خود راهم برای این نمایشنامه به دست آورد. در سال ۱۹۹۰ ویلسون سنت پال را به مقصد سیاتلِ واشنگتن ترک کرد. تا در آنجا به همکاری با تئاتر رپراتوار سیاتل بپردازد. مجموعه نمایشهای ویلسون در سال ۱۹۹۱ در انتشارات دانشگاه پیتز برگ چاپ شد. مجموعه آثار او را «چرخه قرن۱» مینامند. وی با خلق ده نمایشنامه که هرکدام در یک دهه از قرن بیستم اتفاق میافتد و نشانگر زندگی سیاهان در آمریکاست، نام خود را در تاریخ ادبیات نمایشی آمریکا جاودانه کرد.
آگوست ویلسون خودش را مدیون چهار «ب-B» میداند:
امیری باراکا ( نویسنده سیاهپوست)
خورخه لوئیس بورخس (نویسنده آرژانتینی)
رومر بیردن (نقاش سیاهپوست)
و از همه مهمتر موسیقی بلوز
او با وجود دورگه بودن خود را سیاهپوست میدانست. ویلسون در دوران حیاتش مدارک دانشگاهی بسیاری ازجمله دکترای افتخاری علوم انسانی دانشگاه پیتز برگ دریافت کرد.
نمایشنامه «ریشه سیاه مارینی» Ma Rainey’s Black Bottom
نویسنده: آگوست ویلسون (August Wilson) زمان وقوع داستان اواخر دهه ۱۹۲۰
آخر زمستان ۱۹۲۷ در شیکاگو، شهری بد و کبود، شهر میلیونرها و بی خانمان ها، گانگسترها و بزنبهادرها، فاحشه ها و مادربزرگ های ایرلندی تبار … و شهری که موسیقی «بلوز» باوجود ریشه آلاباما یا می سی سی پی و کلاً جنوبیاش، شمالی شده و جریان دارد. کل نمایش در فضاهای مربوط به ضبط موسیقی شامل استودیوی ضبط و اتاق گروه موسیقی که در زیرزمین یک ساختمان قرار دارد، در دو پرده اتفاق می افتد:
پرده اول:
اروین (مدیر برنامه مارینی، سفیدپوست) و استردی ونت (تهیهکننده موسیقی) مشغول آمادهسازی استودیو برای ضبط موسیقی با خوانندگی مارینی (که لقب مادر موسیقی بلوز را دارد) هستند. نوازندگان می آیند: کاتلر که سرپرست گروه و نوازنده گیتار و ترمبون است، اِسلودِرَگ، نوازنده بیس، تولیدو که نوازنده پیانو است و لووی، ترومپت زن که با تأخیر خودش را می رساند؛ چراکه رفته یک کفش گرانقیمت بخرد. او از بقیه جوان تر و در پی خودنماییهای خاص است. وی کفش را با قرض و بدهی تهیهکرده است… قبل از آمدن مارینی و ضبط موسیقی همه باهم کلی گپ و گفت و چالش دارند که بیشتر آن از نارضایتی از شرایط (خصوصاً وضعیت مالی) موجود می باشند.بهغیراز آن، تولیدو (تنها فردی که در این جمع سواد خواندن و نوشتن دارد) و لووی در خصوص موسیقی چالش دارند؛ چراکه لووی در عین بلندپروازی مدعی نیز هست. بالاخره تمرینشان را شروع می کنند، اما در تمرین هم اختلافنظر دارند. لوویِ جوان با همه بهنوعی سرنا سازگاری دارد. مارینی پس از تأخیربسیار و پرسروصدا با پلیس به همراه داسی مایی و سیلوستر (خواهرزاده مارینی) می آید.
پلیس به دلیل تصادف و توهین و ضرب و شتم و تهدید جریمهشان کرده و برای چک کردن حرف های آنها به استودیو آمده البته دلیل اصلی، گرفتن رشوه است…مارینی بدخلق و خودخواه است. خواهرزاده اش را باوجود داشتن لکنت، آورده تا صدای مکمل را بگوید و پول بگیرد. در جروبحثهای بینشان معلوم می شود لووی در کودکی ناظر آن بوده که سفیدپوستها به خانه اش ریختند و در غیاب پدرش، مادرش را آزار داده و خود او را زخمی کرده اند. پدرش نیز از آنها انتقامجویی می کند اما درنهایت گرفتارشده و آتشش می زنند.
پرده دوم:
لکنت سیلوستر باعث اختلاف مارینی و اعضای گروه می شود. مارینی با قلدری مجبورشان می کند که خواندن او را در آغاز قطعه قبول کنند. لووی تصمیم به تشکیل یک گروه موسیقی دارد و در حال رام کردن داسی مایی برای همراهی است. پس از چالش هایی آماده برای ضبط می شوند و قطعه ای با صدای مارینی اجرا می شود؛ اما معلوم می شود که به دلایل فنی، صدا ضبط نشده! مارینی عصبانی می شود و قهر می کند، اما اروین راضیاش می کند که بماند. همچنان جروبحث اعضای گروه خصوصاً لووی و کاتلر ادامه دارد. این بار بحث در خصوص خداست تا جایی که به دعوا و درگیری می انجامد. لووی چاقو می کشد و خدا را به جنگ دعوت می کند…
دوباره قطعه قبلی تکرار و ضبط می شود، همه راضی هستند. لووی این بار با مارینی وارد بحث می شود و توسط مارینی اخراج می شود. درنهایت استردی ونت با همه تسویهحساب مالی می کند و آهنگ هایی که لووی ساخته را برای اجرا رد می کند. در این اثنا تولیدو از کنار لووی رد شده و پایش روی کفش نوی او می رود. لووی بهشدت واکنش نشان داده و حتی معذرتخواهی تولیدو را برنمی تابد. لذا اختیار ازدستداده، مجدداً چاقو کشیده و تولیدو را می کشد.
***
در مقدمه کتاب به قلم ویلیام دابلیو کوک نوشته شده: کاراکترهای ویلسون جنزدهاند. آن ها خاطرات و تجربیات سرکوبشده و هرگز بروز نیافته ای را در خودشان حمل می کنند. اشباح آن ها (موضوعات محوری آزردگی آنان در زندگی) بارهای روانشناختی هستند که بر دوش ما گذاشته می شوند. بارهایی که حاصل گونه ای انفکاک و گسست در تجربیات زندگی ماست. ما مدام این اشباح را سرکوب می کنیم تا حقیقت آن ها را انکار کنیم و در اصل آن مهاجرت عظیم (از آفریقا به آمریکا) خود نخستین و بزرگترین این گسستها بود.
شباهت هایی که باعث تفاوت یک گروه انسانی از گروه های دیگر می شود، هویتبخش است. شباهت و تفاوت معناهایی هستند که افراد آنها را می سازند. فرهنگ در جوامع بشری، فرایند تفاوت و شباهت را عینیت می بخشد. ابزارهای فرهنگی هویتساز، باعث شکلگیری مقوله هایی هویتی در بین جوامع بشری می شود. زبان، مذهب، پوشاک، علایق زیباشناختی، تفریحات و سرگرمی، ورزش، تغذیه و … مواردی فرهنگی هستند که برای زندگی هر گروهی ایجاد معنا می کنند. باعث شباهتِ درونگروهی و درعینحال، تفاوت از برون گروه می شود. بر این اساس یک گروه و یا حتی یک فرد می تواند در موقعیت های گوناگون هویت های متعددی برای خود بسازد و خود را بدان ها متعلق بداند. دیاسپورای سیاه نخستین درک از مواجه با این متن است. افرادی که کنار هم جمع شوند، تفکرات متفاوتی دارند، اما همه در سیاه بودنشان شکی ندارند. هویت قومی مبتنی بر دوگانگی ذهنی ما – آنها است، یعنی یک جزء آن این است که اعضای قوم، خود را چطور ببیند و جزء دیگر آن این است که دیگران اعضای قوم را چطور ببینند. بدینجهت گروه های قومی همواره بهوسیله دو مجموعه پویا احاطه می شوند. یک مجموعه نیروهای داخلی است که سبب تثبیت و دوام ما بودن می شوند و یک مجموعه نیروهای بیرونی است که سبب تشکیل و تعیین آنها بودن می شوند در این معنا همه نیروها و عناصری که سبب تثبیت و دوام ما بودن می شوند، جزء عناصر هویت قومی بهحساب می آیند.
هویت قومی، از نوعی آگاهی سرچشمه می گیرد. آگاهی اعضای یک گروه قومی از تفاوت و در مؤلفه های هویت قومی از قبیل تبار و اجداد مشترک افسانه ای یا واقعی، آگاهی تاریخی مشترک، فرهنگ مشترک مخصوصاً زبان و دین مشترک و … با گروههای قومی دیگر که این آگاهی باعث نوعی انسجام درونی در گروه می شود. البته این گروه موسیقی در نمایشنامه دستهبندی درونی نیز دارند که بر اساس سلایق و برداشت های شخصی شان نیز هست. اندیشیدن به هویت در عصر جهانیشدن بدین لحاظ که مقدر است سرانجام هویت در این مکان یا مکان دیگر باشد، یعنی به «ریشه» هایش بازگردد یا از طریق همانند گردی و یکسانسازی ناپدید شود، اغواکننده است اما ممکن است که مسئله اشتباهی باشد.
«ریشه سیاه مارینی» در دهه ۱۹۲۰ اتفاق می افتد. دهه ای که تحولات بسیار گسترده در دنیای مد است. این اتفاق در نیمه دوم این دهه بهواسطه استقبال مردمی سرعت بیشتری گرفت. تحولاتی در حملونقل، رسانه و هنر همراه بود. این نوع از توسعه باعث می شد مد روز و لباس ها و… سریع تر به مناطق دیگر دنیا برسد و این انتقال های تازه، هویت های تازه را نیز با خود به همراه داشت. رادیو بهصورت عمومی برای همه پخش شد و تأثیر در سلایق متفاوتِ موسیقیایی مردم داشت. دهه بیست «عصر جاز» نامیده شده است. تأثیر موسیقی جاز و نوازندگان و رقصندگان این سبک بر مد بسیار حائز اهمیت است. «بلوز» گونه ای موسیقی سازی و آوازی است که ریشه در آوازهای هنگام کار و فردها و همخوانی های سیاهان آمریکا دارد. البته اصل آن به فرهنگ و موسیقی غرب آفریقا می رسد و درواقع این سبک از دل بردگان سیاهپوست به وجود آمده است. وجهتسمیه آن به پیشگامان این سبک، بازمیگردد، آنان این موسیقی را غمین و شکوه آمیز اجرا می کردند و بلو «Blue» در زبان انگلیسی به معنای غم نیز است. دو موضوع ذکرشده در بالا (مد، موسیقی) دو بازنمایی هویتی اساسی در این نمایشنامه است. «مارینی» که مادر موسیقی بلوز نامیده شده و مسئله کفش نو و گرانقیمت «لووی» که منجر به واکنش شدید وی در آخر نمایشنامه می گردد.
در «اتنوموزیکو لوژی۶» از منظر انسانشناسی بهویژه وقتی بخواهیم هویت شناسی را مدنظر قرار دهیم، پای صحبت های جدی در حوزه موسیقی به میان می آید. موسیقی نهتنها یکی از جلوه های هویتی ما و یکی از مهمترین بخش های سنتها را تشکیل می دهد، بلکه شاید بتوانیم بگوییم که موسیقی در کنار زبان شاخص ترین بخش هویت فرهنگی است. اینیکی به دلیل تجریدی بودن موسیقی و دیگر به خاطر ارتباط موسیقی با تمام حوزه های هنری در فرهنگ های سنتی ما است. شخصیت ها در نمایش نامه (مستقیم و غیرمستقیم) اهل موسیقی هستند. زندگی هرکدام وابستگی به موسیقی «بلوز» که خود نویسنده بهعنوان یکی از اساسیترین موارد تأثیرگذار در زندگی اش از آن نام می برد) پیداکرده و در رفتارشان نمود دارد. مسائل دیگر جامعه نیز این سیاهان را با خود همراه کرده و هویت تازه ای درونشان پدیدار شده است. بهعنوانمثال ممنوعیت الکل در دهه ۱۹۲۰افراد بسیاری را به سمت گرایش های مذهبی سوق داد؛ که در نمایشنامه بخش مهمی را به خود اختصاص می دهد.
در جهان معاصر خلق تمایزات اجتماعی از طریق مصرف و سبک و سیاق استفاده از کالاها بهخصوص آن دسته از کالاها که ممتاز قلمداد می شوند، یکی از نشانه های کلیدی هویت و سلاحی ایدئال در استراتژی های تمایز و تشخص است. درنتیجه این امر شکل های خاصی از هویت در فرایند مدرن شکل می گیرد که بیشتر ناشی از مادی شدن سبک زندگی و مصرف گرایی است.
می توان گفت افراد در حوزه فراغت، بازنمایی بدن، الگوی تغذیه و … مشارکت کرده وزندگی و هویت خود را بر پایه آنها تفسیر و تعریف می کند. سبک زندگی بهصورت نماد، نشانه و مفهوم حضور دارد و به دلیل خاصیت آزادی، انعطافپذیری، راحتی و آسایش و قدرت تأثیرگذاری که در قلمرو زندگی روزمره دارد، می تواند قلمروهای دیگری را نیز تحت تأثیر قرار دهد و تعلقات ارزشی وفاداری ها و تعهدات هویتی را در بین مصرفکنندگانش در معرض تغییر قرار دهد.
بندیکت اندرسون۷ می گوید: آنچه ملت را می سازد، نه زبان مشترک، بلکه تاریخ مشترک است، تاریخی که به پندار درآمده و تصویری شده است، زبان را همه می توانند فرابگیرند، اما تاریخ، یگانه است. اندرسون می پرسد: آیا نژادپرستی، زاده ناسیونالیسم است؟ پاسخ او منفی است. ناسیونالیسم جهان را در چارچوب تقدیر تاریخی می نگرد، درحالیکه نژادپرستی جهان را در چارچوب خصایص جاودانه درک می کند.
نژادپرستی از ایدئولوژی های طبقه نشئت می گیرد؛ و با این بینش، طبقه حاکم را ذاتاً برتر می داند و معتقد است که تقدس حاکمیت ناشی از «خون و نژاد پاک» است. آدم های این نمایشنامه تماماً درگیر مسئله نژادپرستی هستند و در برخی مواقع خود به آن دامن می زنند. نوع هویتیابی و یا حفظ هویت در هرکدام متفاوت است؛ چراکه برخی بینش طبقه حاکم را پذیرفته و دیگری نپذیرفته اند.
برخلاف آن چیزی که اکثر نظریهپردازان مدعی هستند، ازنظر اندرسون ملت پیش از آنکه یک اجتماع واقعی باشد، یک اجتماعی «تخیلی- تصوری» است و واقعیت ندارد. حتی در یک کشور که مردم آن بهظاهر دارای یک تاریخ مشترک هستند و در یک سرزمین مشخص زندگی می کنند، همزمان مجموعه ای از هویت های موازی نیز وجود دارد (مثل سیاهان آمریکا و سفیدپوستان آنکه برخلاف تفکر ناسیونالیسم آمریکایی یک ملت واحد را تشکیل نمی دهند، بلکه هرکدام یک ملت هستند) اندرسون استدلال می کند که ملیت و ملیتگرایی، پدیده ای مدرن است که از اواخر سده هجده آغازشده است و ما ملیت را در یک دوره معین تاریخی کشف نکرده ایم، بلکه ملیت یک مقوله ی ابداعی و اختراعی است و از همین رو، ملت تنها یک «جامعه تصوری» است. هویت قومی از انواع هویت جمعی و به معنای احساس همبستگی عاطفی با اجتماع بزرگ ملی و قومی و احساس وفاداری به آن است. هویت ملی و قومی در کشاکش تصور ما از دیگران شکل می گیرد.
جنکینز، قومیت را «یک هویت اجتماعی اولیه» می داند که حضور عمده ای در تجربه افراد دارد. هویت قومی اغلب وجه مهم و ابتدایی از توانایی شناخت از خود است. در ادامه این مسیر نوع گفتگو و ادبیات حاکم در نمایشنامه «ریشه سیاه مارینی» با ریزبینی¬های خاص آگوست ویلسون چشماندازی دیگر از بازنمایی هویت را عیان مینماید. هال در درون نظام زبان از سهگانه (مفاهیم، اشیاء و نشانه ها) یاد می کند و معتقد است مجموعه ای از فرایند ها، این سه مقوله را به یکدیگر مرتبط می کند. او این فرایند را «بازنمایی» می نامد و بر اساس چنین ایده ای معتقد است معنا برساخته نظام بازنمایی است. برمبنای چنین نگاهی به زبان و در مرکزیت قرار گرفتن مسئله زبان، می توان نظریه های بازنمایی را به شکل مجددی بازخوانی کرد بر این اساس، رویکرد بازیابی معتقد است که «کارکرد زبان مانند یک آینه، بازتاب معنای صحیح و دقیقاً منطبق برجهان است».
«جنوا اسمیترمن۸» در مطالعه نوگرایانه خود در باب زبان مکالمه ای اظهار می کند که: «هنرمند سیاهپوست به شکل پیچیده ای وابسته به حس هویت شخصی و آگاهی گروهی خود است». آگوست ویلسون بهعنوان نمایشنامه نویس به دنبال راهی در خار زار گویش / زبان می گردد که در عین آنکه با زبان اسلاف خود شباهت هایی دارد، از آن متمایز است. او بیشتر به جنبه نحوی و آوایی سخن گفتن سیاهان توجه دارد و آنچه او را جلب می کند درواقع فرم های مؤثر زبانی اند. تسلسل روایی به شیوه واگویه خود در خلال داستان یک ویژگی محوری تکلم سیاهان و کاراکترهای آگوست ویلسون است.درحالیکه آگوست ویلسون از گویش ظاهری به شکلی آشکارا اجتناب می کند، برای مخاطبانش جهانی زبانی سیاهپوستان آمریکایی را بازآفرینی می کند. در همان حال که تسلسل روایی و مکالمه اعترافی بهعنوان ابزار اصلی ساختاری در آثار او به کار گرفته می شوند، او نشانه های لغوی بی شمار و متنوعی را بر آن می افزاید. شخصیت های او شکسته صحبت می کنند. القاب و نام های خودبزرگبینی۹ را به کار می برند و از اغراق و ایجاد، لذت می برند آن ها دلالت کلام و چینش لغات استادند. نبوغی در لفاظی دارند و داستانسرای ماهرداستان های بلند درباره نژاد برتر و انسان های قهرمان هستند. آنها ذخیره بی پایانی از حکایت های پندآموزدارند که برای آموزش انسان هایی که در جامعه به حاشیه راندهشدهاند، ضروری است. (کوک، ۲۰۰۹: ۱۹) و اما نوع گویش و گفتار فردی که نام نمایش نامه نیز از او وام گرفته است؛ زنی خواننده سبک «بلوز» که «مادر» این سبک نیز شهرت دارد، «مارینی» فردی که با این لقب بهنوعی زاینده هویت زنانه ای است. هویتی که در آن سال ها و حتی امروز چالش های بسیاری در جهان به وجود آورده است. موج اول جنبش زنان که بعدها «فمینیسم» نام گرفت از سال ۱۸۵۰ شروع و تا سال ۱۹۲۰ به طول انجامید که به آزادی های سیاسی ازجمله حق رأی زنان منتج گردید. موج دوم جنبش زنان از ۱۹۲۰ شروع و تا ۱۹۸۰ (شروع موج سوم) ادامه یافت.
زنان در این دوره موفق به برخی اصلاحات حقوقی شدند که تحت تأثیر گذاشتنهای چپ در آن زمان قرار گرفتند. مارینی زنی است سیاهپوست، اما خواننده و باعث درآوردن پول؛ هویت او با زنان همزمان خودش تفاوت هایی دارد. آشکارا زور می گوید، دعوا راه می اندازد و خودخواهی می کند، اما برنده میدان است. تصویر چنین منشی برای برخی از زنان هم قومش، فاصله ای بنیادین دارد؛ اما او با شرایط پدید آمده در آن دهه کاملاً هماهنگ شده و هویتی جدید را نمایش و اجرا میکند. هویتی که ترکیب و التقاط از دیگر هم تباریهایش است. هال میگوید: بسیاری از مردم معتقدند که «هویت چند تباری» و التقاطگرایی – حل شدن میان دو سنت فرهنگی متفاوت- منبع خلاق و قدرتمندی برای تولید اشکال جدیدتری است که برای مدرنیته متأخر مناسبترند تا دنیای قدیمیتر و هویت های ملی گذشته را محاصره کرده اند. بههرحال، بعضی دیگر نیز معتقدند که هویت چند تباری همراه با عدم تعیین، «مزایا و خطراتی با خودآگاهی مضاعف و نسبی که بهطور نسبی با خود دارد، در پی خواهد داشت».
فیلم ریشه سیاه مارینی (Ma Rainey’s Black Bottom) یک سینمایی درام آمریکایی محصول سال ۲۰۲۰ به کارگردانی جورج سی ولف و نویسندگی روبن سانتیاگو-هادسون است که بر اساس همین نمایشنامه از آگوست ویلسون ساخته شدهاست. این فیلم به تهیه کنندگی دنزل واشینگتن، تاد بلک و دنی ولف میباشد. در این فیلم وایولا دیویس و چادویک بوزمن در نقش اصلی و گلین ترمن، کولمن دومینگو و مایکل پاتس در نقشهای مکمل نقش آفرینی میکنند.
آثار آگوست ویلسون:
– اتومبیل کرایهای (موضوع دهه۱۹۷۰)
– ریشه سیاه مارینی(موضوع دهه ۱۹۲۰)
– حصارها (موضوع دهه ۱۹۵۰)
– جوترنر آمده است و رفته است (موضوع دهه۱۹۱۰)
– درس پیانو (موضوع دهه ۱۹۳۰)
– دو قطار درحرکت (موضوع دهه ۱۹۶۰)
– هفت گیتار (موضوع دهه۱۹۴۰)
– پادشاه هولی دوم (موضوع دهه۱۹۸۰)
– جواهر اقیانوس (موضوع دهه ۱۹۰۰ )
– رادیو گلف (موضوع دهه ۱۹۹۰)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0