پایگاه خبری نمانامه: سینا سرش را میان زانوهایش گرفته بود و های های گریه میکرد. هر چه دستش را میکشیدم بلند نمی شد. نشسته بود سر راه. درست وسط راهروی ورودی. کسی عکسالعملی نشان نمی داد. فقط بعضی ها که گنده دماغ بودند سر تکان میدادند. یک نفر هم بد و بیراه گفت و رد شد. نمیدانم به کی فحش داد اما مطمئنم که داد. حتما گفته بود یکی این پدر سگ را از اینجا بلند کند. شاید هم گفت توله سگ. شاید مرا فحش داد به خاطر نحوه تربیت فرزندم. حق من نبود که فحش بخورم. باید میگفت این پدر بیغیرت را از این جا بلند کنید باید فحشی به پدرش میداد.
دلش برای مانی تنگ شده بود. میخواست بداند کی بر میگردد. درست وسط راهروی بیمارستان یادش افتاده بود بپرسد پاپا کی برمیگردد؟ به مانی میگفت پاپا. خودم دوست داشتم پدر صدایش کند اما مانی این طور راضیتر بود. نگذاشتم به من بگوید ماما. اولین باری که گفت ماما، توی صورتش براق شدم. گفت سهیلا. چشمانم را گردتر کردم. پرسید خب چی بهت بگم؟ گفتم مامان. مادر. مامان سهیلا. هر چی جز ماما. خندید گفت مامان سهیلا.
مگر من میدانستم مانی کی بر میگردد؟ دلم میخواست جای سینا بودم. دوست داشتم یک نفر را موظف بدانم به من بگوید مانی کی برمیگردد. اما کسی در قبال من وظیفهای نداشت. حتی خود مانی.
هر چه گفتم اینجا جای ماندن نیست گوشش بدهکار نبود. پاریس جای زندگی نبود. در واقع جایی بهتر از پاریس برای زندگی نیست. اما ما آدمش نبودیم. تنهایی عذابم میداد. شبها با قرص میخوابیدم. روزها با قرص آرام بودم. پاریس برای عاشق و معشوقها خوب بود که بروند توی کافهها بنشینند و به نشانه تمدن قهوه لاته بخورند. آن هم فقط برای یک سال. نه برای ما که تاریخ عشقمان چند سال بعد سرآمد.
میگفت سهیلا زندگی اینجاست. برگردیم که چی؟ بعد از همان روز که هی پشت به پشت سیگار کشید آمد گفت: سهیلا عکست دست من بمونه؟ فهمیدم کارد به مغز استخوان زندگیمان رسیده. خندیدم گفتم عکس من دست تو چرا بمونه؟ گفت حالا…
سینا را کشیدم بردم گوشه دیوار راهرو. زنی که رو به رویمان روی صندلی نشسته بود داشت به زور سینه اش را در دهان بچه میچپاند. بچه با ولع مک میزد. به قول مادر مانی بچه ها دله اند. هر چقدر هم بدهی بخورند باز حرص میزنند. راست میگفت.
سپیده هم همینطور بود. اولین بار که شیرش دادم احساس کردم طوری میمکد که شیره جان آدم را در خود میکشد. آن روز مانی غرق شیر خوردن سپیده شده بود. میگفت سهیلا آدم باید چند تا از اینا دور خودش داشته باشه. دندان که درآورد گاز هم میگرفت. یک بار چنان گازی گرفت که خون و شیر در دهانش با هم مخلوط شد و هر چه خورده بود را بالا آورد. مانی تا مدتها وقتی سپیده شیر میخورد با تحکم میگفت گاز نگیری! انگار که بچه میفهمد.
پرسید سهیلا کی میری؟ گفتم کجا؟ گفت هرجا. میخوام بدونم چقدر دیگه دارمت؟ گفتم هستم حالا. باور نکرد. گفت سهیلا قبل از رفتنت اون عکسی که یه دستمال گلدار آبی آسمونی به سرت بستی و یه دسته از موهات تو صورتت ریخته و داری میخندی رو بهم بده. گفتم از اون فقط یکی دارم.
پرستار از راهرو بیرون آمد و فریاد زد: “وقت ملاقات آزاد شد”. زن سینهاش را از دهان بچه بیرون کشید. از دور دهان بچه شیر میریخت. لباسش لکه داشت.
سینا که نوزاد بود همیشه آب دهانش آویزان بود. خدا میدانست روزی چند دست لباس برایش میشستم و مانی چقدر لباس برایش میخرید. به صاحبخانهمان میگفتیم “لَمِق”. یعنی مادر. میگفت شما ایرانیها همیشه انقدر تند تند رخت میشویید؟ میگفتم نه. مانی میپرید وسط حرفمان میگفت نه لمق. خانم من زیادی تمیز است. لمق به من میگفت مادام ایرانی.
میگفتم حالا که شرایط فرق کرده است بیا برگردیم. شبها تا صبح از دل درد خوابم نمیبرد. دیگر با قرص هم نمیخوابیدم. سپیده زیادی با موبایل حرف میزد. داد میزدم قطع کن اون بیصاحاب رو. گوش نمیداد. مانی میگفت جوانی میکند.
سیگار میکشید. میگفتم دوست ندارم دختر سیگار بکشد. میگفت عقاید مسموم ایرانی. میگفتم در شأن یک زن نیست جلوی چشم غریبهها دود راه بیندازد. میگفت در خلوت چطور؟
سوالش، سوال نبود. طعنه بود. وقتی داشتم توی بالکن سیگار میکشیدم مرا دید. از آن روز به بعد تره هم برای حرفم خرد نکرد. گفتم من آن روز حالم خوش نبود. پدرت اعصابم را خرد کرده بود. میگفت من هم اعصابم خرد است از هر دویتان.
هوای پاریس دائم ابر بود. کافهها همان سال اول رنگ باختند. ما مانده بودیم و پولهایی که هرچه خرج میکردیم تمامی نداشت. مانی ماشین تایپ میخرید. من لباسهای مد قدیم اروپا. سپیده دائم موهایش را دست مادامهای فرانسوی میداد تا مدل به مدل برایش فرم دهند. لوازم آرایش و عطرهای اصل فرانسوی میخرید.
سینا را میشد با داد یا یک کشیده سر جایش نشاند اما این یکی را نه. مانی زیادی بال به پرش میداد. هر کاری میکرد میگفت جوان است. بگذار جوانی کند. میگفتم مگر من جوان نبودم؟ میگفت خودت خواستی.
راست میگفت خودم خواسته بودم. همان روز اول ازدواج گفتم میخواهم بروم پاریس درس بخوانم. گفتم مال اینجا نیستم. گفت برویم. ۱۰ سال بیبار و برگ زندگی کردیم. مانی بچههای خواهرش را بغل میکرد. برای بچههای همسایهها کادو میخرید. میگفت سهیلا ابتر ماندیم. پس کی؟ میگفتم وقتی بریم پاریس.
دکتر روی شکمم ژل میزد. از بعد از به دنیا آمدن سینا دائم زیر شکمم درد میکند. سپیده که بازیش میگرفت میگفت حاملهای. تا صبح درد میکشیدم. مانی پشت به من میخوابید. سرش را برنمیگرداند. گریه میکردم. سرش را برنمیگرداند.
سینا را تازه از شیر گرفته بودم که دل دردها اوج گرفت. هوای پاریس ابر بود. سینا بهانه میکرد. شیر میخواست. سپیده میگفت من رو چجوری از شیر گرفتی؟ اینم همونطوری بگیر خب. سپیده را چهارده سال پیش مانی از شیر گرفت. گفت اگر آسپیرین بزنم به سینه ام تلخ میشود. اینجوری بچه یک بار که مک بزند خودش به عق زدن می افتد و دیگر سمتت هم نمی آید. راست گفت. سپیده اینجوری از شیر خوردن افتاد.
باران میآمد. توی بالکن نشسته بودم. شانزده سال بود که پاریس رنگ باخته بود. سپیده را که حامله شدم خیلی تنها بودم. ماههای آخر مانی هر روز کنارم بود اما دلم نمیخواستش. گاهی که بیرون میرفت تا به خانه برسد چندین بار زنگ میزد به لمق سفارش میکرد به من سر بزند. با لمق میرفتیم پیادهروی. از سنگفرشهای خیابانها میگذشتیم. لباسهای گلدار بلند میپوشیدم. کلاه لبه دار فرانسوی میگذاشتم. لمق میگفت “مادام باردار ایرانی تمیزه”. من میخندیدم.
سینا دستمال کاغذیها را یکی یکی از جعبه بیرون میکشید. روی تخت نشسته بودم داشتم دکمههای پیرهنم را میبستم. رفته بود جلوی در. نمیتوانستم با شکم برهنه بلند شوم بروم جعبه را از دستش بگیرم. تهدیدش میکردم اما فایده نداشت. دکمهها را دو تا یکی بستم. پا شدم رفتم زدم روی دستش. نشست گوشهای اشک ریخت. دستمالها را توی جعبه کردم و از اتاق بیرون رفتیم.
شانزده سالم بود که رفتم دانشگاه. هیچ کس باور نمیکرد با این سن کم دانشجو باشم. همان اوایل مانی را در حیاط دانشکده دیدم. یک گروه داشتند به اسم “چغانه”. من بهشان میگفتم چغندر. یک روز وسط حیاط دانشکده نشسته بودند مانی داشت ساز دهنی میزد. یک بار دیگر هم دیدم داشت مولانا میخواند. رفتم جلو. گفتم سلام سهیلا هستم. من هم مولانا خوب میخوانم هم ساز میزنم. چغانه؟ خندید گفت بفرما بنشین.
اولین بار که با هم بیرون رفتیم پرسید سهیلا منظورت چی بود از “چغانه”؟ گفتم یعنی بیایم عضو گروهتان بشوم؟ خندید.
در هفده سالگی زنش شدم. همان اول کار گفتم برویم پاریس. اینجا جای ماندن نیست. گفت برویم. گفتم تا نرفتیم بچه نمیخواهم. گفت یه کاریش میکنیم. ده سال بعد به قول خودش “ابتر” رفتیم پاریس. سال بعدش سپیده دنیا آمد. چهارده سال بعد از سپیده هم سینا را آوردم. مادر مانی میگفت خوب کاری نکردی. اختلاف سنیشان زیاد شد. اصلا من سینا را نیاورده بودم. آن روزها درگیر عادت ماهانه سپیده بودم. مانی میگفت سهیلا تنهایش نذار و همان روزها بود که فهمیدم حاملهام.
میگفتند سنت بالاست. چهل و دو سالگی وقت خوبی برای مادر شدن نیست. مانی حرفی نداشت، نه درباره بچه و نه درباره هیچ چیز دیگر. شبها که میآمد تا دیروقت با سپیده توی اتاقش میماند. لمق برایم سوپ میآورد. سپیده که میرفت مدرسه میآمد بالا. به من میگفت مادام ایرانی. تاپ حلقه گشاد و شلوار راحت میپوشیدم میرفتیم پیادهروی. لمق میگفت سپیده میستقیِس شده. منظورش همان میسترییِس بود. میخواست بگوید مرموز شده.
تاکسی جلوی پایم نگه داشت. مادر میگفت باید سینا را ببرم در پایه اول مدرسه اول ثبت نام کنم. چهار سالش که بود دستش را گرفتم برگشتیم ایران. سپیده را خودم میبردم مدرسه و میآوردم.
(برگ هنر شماره ۹)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0