به قلم: نرگس اسکوئی
□ در هر سحری ز مشرق عشق
هـمچـون خـورشـیـد مـا برآییم
مجموعهی «شرق اندوه» سومین مجموعه از میان هشت مجموعهی شعری سهراب است که برای اولینبار در سال ۱۳۴۰ بهچاپ رسیده است.
این مجموعه از چندین جهت ذهن خواننده را به سمت اشعار دیوان شمس سوق میدهد و آن بیخودی و شوریدگی و حتا سماع عارفانهی مولوی و آن ضربآهنگ تند عشق و هیجان و کوبههای دل و شوقطلب و اندوه عاشقانه را به یاد میآورد.
گویا سهراب به عمد همهی ابزار و آلات کلامی و معنایی مولوی را به وام گرفته است تا دوباره آن سرمستی و بسط و حال و شور را، چندین قرن بعد از مولوی در فرم و قالبی نو، بازآفریند و آن «های و هوی» و درد و زمزمه و موسیقی و حرکت را در رگ و جان شعر و مخاطب زنده کند. خلاصه آنکه نگاهی به این مجموعه، آدمی را وسوسه میکند تا دوباره تورقی در دیوان شمس نماید و شباهتهایی از این دست را بجوید و بیابد.
سعی ما در این مقاله، جستوجو و ارائهی جنبههای مشابهت بین دو اثر مذکور است، به مدد شواهد شعری مکفی.
الف ـ موسیقی شعر
دیوان شمس، از لحاظ موسیقایی، یکی از غنیترین آثار ادب فارسی است. برخی غزلیات دیوان شمس، علاوه بر وزن، حاوی موسیقی مطنطنی است که از شور و سرمستی شاعر خبر میدهد و در دستافشانیها و پایکوبیهای بیخبرانهاش همراه اوست و ترجمان جذبه و وجد و حالش.
این موسیقی در کلام مولانا ثابت نیست و حتا در بین ابیات یک غزل هم این موسیقی تغییر میکند و فراز و فرودهایی دارد؛ در برخی ابیات شدیدتر و ملموستر است و در برخی دیگر از ابیات همان غزل ممکن است کمرنگتر و نامحسوستر باشد.
این موسیقی نوعی کوبه و ضربآهنگ در خود دارد که با سکوت متناوب و حرکتی هم از این دست (متناوب) در کلام بهوجود میآید؛ گاه به مدد آرایههایی از قبیل جناس و ترصیع و سجع، گاه به لطف وزن کلام و کلمه، گاه به یاری تکرار و گاه با استفاده از نوعی موسیقی خودجوش درونی که از استمرار و چیرهدستی گوینده و احاطهاش بر احوال درون و برون شعر خبر میدهد:
مـهـمـان تواَم، ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جـان و دل مـهمان، زنهار مخسب امشب
مـن از کـجـا، پند از کجا، باده بگردان ساقیا
آن جـام جـانافـزای را بـریـز بر جان، ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
بـر چـه، گدارویی مکن، در بزم سلطان ساقیا
دیوان شمس، ص ۵۲
این موسیقی، با بهکارگیری عواملی که در شعر مولانا دیدیم، در شعر سهراب هم ایجاد شده است و میتوان در آهنگ کلاماتِ او، ردپای طرز هنریِ مولوی را به عیان دید:
آمدهام، آمدهام، بوی دگر میشنوم، باد دگر میگذرد.
هـ.ک، ص ۲۴۷
آمدهام، آمدهام، درها رهگذر باد عدم. (همان)
از خانه بهدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا میرفت.
همان، ص ۲۳۵
اینجاست: آیید / پنجره بگشایید / ای من و دگر منها / صد پرتو من در آب. (همان، ص ۲۲۱)
ب ـ وجه دستوری افعال
نگاهی به غزلیات شورانگیز مولوی در دیوان شمس، نشان میدهد که مولوی برای این نوع غزلهایش معمولاً از افعال با وجه امر و در مقام تضرع یا تنبیه و تحذیر و یا اعلام و گاه منع استفاده میکند و همین موضوع در اشعار مجموعهی شرق اندوه سهراب سپهری هم صدق میکند.
مخاطبین این افعال نیز به سه دسته تقسیم میشوند:
۱ـ معشوق (تو) که شاعر عاشقانه با او نیایش میکند و طلب حاجت میکند:
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قـنـد تـویـی، زهـر تـویـی، بـیش میازار مرا
حـجـرهی خورشید تویی، خانهی ناهید تویی
روضـهی امّـیـد تـویـی، بـیـش مـیـازار مرا
دیوان شمس، ص ۶۴
و نمونههایی از این دست در شعر سهراب:
به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا کن / باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدا میروب، هم دود چرا میبر، هم موج من و ما و شما میبر. ز شبنم تا لالهی بیرنگی پل بنشان، زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان. (هـ.ک، ص ۲۳۸)
و نیز شعر بسیار زیبا و لطیف سهراب بهنام «نیایش» بهترین شاهدِ این مدعاست:
ما بیتاب و نیایش بیرنگ / از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما / باشد که سرودی خیزد درخورد نیوشیدن تو.
ای دور از دست، پرِ تنهایی خسته است / گهگاه شوری بوزان / باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش. (همان، ص ۲۶۰)
۲ـ خطاب به نفس (خود شاعر):
بالا رو، بالا رو، بند نگه بشکن، وهم سیه بشکن.(هـ. ک، ص ۲۴۷)
باد آمد، در بگشا، اندوه خدا آورد.
۳ـ مخاطب بیرونی:
هر دو شاعر در مـعادلـهی عاشقانه، غیر از «من» و «تو»، به مخاطب دیگری هم اشاره میکنند (چه به وجه جمع و چه به شکل مفرد)، گویی با شاگردان، یا همراهان و پیروان و یا مخاطب عام خود سخن میگویند؛ گاه برای استشهاد، گاه برای امداد و گاه برای تنبیه یا ترغیب:
مـیرسـد یوسف مصری همه اقرار دهید
میخرامد چو دوصد تنگ شکر، بار دهید
دیوان شمس، ص ۳۲۸
لـحـظـهیی قـصهکنان، قصهی تبریز کنید
لحظهیی قصهی آن غمزهی خونریز کنید
دیوان شمس، ص ۳۳۰
اینجاست، آیید، پنجره گشایید.
ج ـ اصطلاحات مشترک
سهراب در این مجموعه از پارهای الفاظ و اصطلاحات معمول زبان و عبارت مولوی، با همان کاربرد و جایگاه، بهره برده است. تعدادی از این اصطلاحات را بررسی میکنیم:
سفر:
پای در راه نهادن، حرکت، سیر، سفر و سلوک، قدم اول رسیدن است و هر عارفی بر آن تأکید میکند. سفر، سفری است «بیمن» و بهسوی «او» و برای حلشدن در او؛ این راه را عدهای به «همرهی خضر» طی میکنند و عدهای بیراهنما، با این عقیده که: «خودِ راه بگویدت که چون باید رفت.»
مـا را سـفری فتاد بیما آنجا دل ما گشاد بیما
دیوان شمس، ص ۹۷
بـهـر سـفـر سـوی یار، خانه برانداخت دل
دید که خود بود دل خانهی محبوب خویش
دیوان شمس، ص ۴۹۸
نی. سبدی کن. سفری در باغ. (هـ.ک، ص ۲۱۶)
سفری دیگر ای دوست، و به باغی دیگر. (همان)
بیهوده مپای. / … برخیز… / راهیشو… / بیگاه است، ببوی و برو. همان، ص ۲۱۸
بالا:
از دیرزمان، انسان برای دعا، برای عروج و برای سیر، به بالا چشم میدوزد، دست برای نیایش به بالا بلند میشود و سفر هم رو به بالاست. بالادست مکان مقدسی است؛ نور، باران، عطر و عشق از بالا به پایینِ ما میرسد و تشنگان و رهپویان را نوید میدهد:
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
کـه هـر دم مـیرسد بویش ز بالا
دیوان شمس، ص ۸۹
آنجــا روم، آنجـا روم، بـالا بُـدم بـالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کاینجا به زنهار آمدم
دیوان شمس، ص ۵۳۸
محراب تو دور از دست: او بالا، من در پست. (هـ. ک، ص ۲۳۸)
بالا رو، بالا رو، بند نگه بشکن، وهم سیه بشکن. (همان، ص ۲۴۷)
از صخره شدم بالا. در هر گام دنیای تنهاتر، زیباتر / و ندا آمد: بالاتر، بالاتر. همان، ص ۲۵۱
باغ:
باغ یکی از اوصاف شاعرانهی مقام تقرب است؛ باغ، زیبایی و خرمی، پُرباری و آرامش و معنویت را تداعی میکند، بویژه که با صفت «بالا» هم همراه شود:
زهی باغ، زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر، تبارک و تعالی
دیوان شمس، ص ۸۳
ای باغ خوش خندان، بیتو دو جهان زندان
آنـی تـو و صد چندان زنهار مخسب امشب
دیوان شمس، ص ۱۵۵
نی. سبدی میکن. سفری در باغ. هـ. ک، ۲۱۶
سفری دیگر ای دوست و به باغی دیگر. همان
تو تراویدی و باغ جهان تر شد؛ دیگر شد. همان، ص ۲۲۳
باغ فنا:
باغ فنا هم در شعر هر دو شاعر دیده میشود.
در بـاغ فـنـا درآ و بـنـگـر در جای بقای خویش جنات
دیوان شمس، ص ۱۸۳
آنی بود؛ درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود. هـ.ک، ص ۲۳۹
گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ
هـسـت حـیات ابد، جوییاش از دل مدام
دیوان شمس، ص ۶۴۷
خواب:
خواب اصطلاحی است در معنای بیخودی و ترک دنیا و ماسوا و معادل مفاهیمی چون سکر و حال و حیرت بهکار میرود. این خواب مقدمهی فناست و لازمهی شهود و تماشا:
دگـربـار ایـن دلـم خوابی بدیدست
که خون دل همه مفرش گرفتست
دیوان شمس، ص ۱۷۱
هـر کـه در خـواب خـیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان، ننشست
دیوان شمس، ص ۱۹۴
در جوی زمان در خواب تماشای تو میرویم. همان، ص ۲۷۷
خوابیدیم: میگویند دستی در خوابی گل میچید. همان، ص ۲۶۶
در مقابل خواب، بیداری و هوشیاری است که در میان اهل طریقت مایهی رسوایی و بیبرگی است:
هـشـیـار مـبـاش ز آنکه هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست
دیوان شمس، ص ۱۷۹
اندوه اندوه نگاه: بیداری چشم، بیبرگی دست. هـ.ک، ص ۲۱۶
گفتیم که این خواب مقدمهی فناست و «موتوا قبل ان تموتوا»، به شرط آنکه استعداد و پرورش در کار باشد:
آری ما غنچهی یک خوابیم / غنچهی خواب؟ آیا میشکفیم؟ / یک روز بیجنبش برگ / اینجا؟ / نی، در درهی مرگ.
همان، ص ۲۳۰
فنا (مرگ اختیاری):
این مرحله، سر منزل مقصود رهپویان است و دری به خدا و پایانی بر حیرت، که اگرچه رسیدن به آن سخت است، امّا آنسویش بسیار زیباست:
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
همان، ص ۴۹۰
چو عشق عیسی وقت است و مرده میجوید
بـمـیـر پـیـش جمالش چو من تمام، مترس
همان، ص ۴۷۸
اینسو تاریکی مرگ / آنسو زیبایی برگ. همان، ص ۲۲۴
و دویدم تا چهرهی مرگ، تا هستهی هوش. همان، ص ۲۵۷
مرگ آمد حیرت ما را برد / ترس شما آورد. همان، ص ۲۳۲
خاموشی:
خاموشی شرط «سفر» است؛ لازمهی شروع سفر، سکوت است؛ سفر در خاموشی پی گرفته میشود؛ همهی پیامها خاموشاند و بعدِ سفر هم خاموشی الزامی است:
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگـر او نـیـسـت مـست مست چرا افتان و خیزان است
دیوان شمس، ص ۱۶۶
خمش کن همچو عشق ای زادهی عشق
اگــرچـه گـفـت فـرزنـد عـظـیـمسـت
دیوان شمس، ص ۱۷۲
ما چنگیم: هر تاری از ما دردی، سودایی / زخمهکن از آرامش نامیرا، ما را بنواز / باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا نُت خاموشی. هـ.ک، ص ۲۶۰
چون سازیبودن ما در دستهای اختیار و قدرت «او» در شعر مولوی هم دیده میشود:
میگفت که تو در چنگ منی مـن سـاخـتـمت چونت نزنم
من چنگ تواَم بر هر رگ من تـو زخـمـه زنی من تن تنتم
دیوان شمس، ص ۶۶۰
(در باغ فنا): مرغکان مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش، خاموشی گویا شده بود. همان، ص ۲۴۰
اینجا ایوان، خاموشی هوش، پرواز روان. همان، ص ۲۲۲
در و پنجره گشودن:
بعد از تمهید مقامات، برای کشف و شهود فقط یک کار میماند، چیزی مثل برداشتن پرده از چهرهی مقصود، مثل بازکردن در و پنجره:
هین که منم بر در، در برگشا بـسـتن در نیست نشان رضا
دیوان شمس
گـفـتـم چو بیایید دوصد در بگشایید
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم
دیوان شمس، ص ۵۰۷
او آمد، پرده ز هم واباید، درها هم / و ندا آمد: پرها هم.
هـ.ک، ص ۲۵۱
اینجاست، آیید، پنجره بگشایید. همان، ص ۲۲۱
گاهی نیز از سر توفیقی و آنی یا حالی، در و پنجره خود بازمیشوند و پرده از جلوهی جمال به کنار میرود، در انتظار چشم تماشا:
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ بــه سـعـادت درت گـشـاد خـدا
دیوان شمس
آنی بود. درها وا شده بود. هـ.ک، ص ۲۳۹
در باز و نگه کم. همان، ص ۲۵۵
این درها باید به روی «من» و «منها» بسته شوند تا «او» بیاید و پنجرهها بشکفند:
در بستم / و در ایوان به تماشای تو بنشستم. همان، ص ۲۴۲
درآ:
درآ، اظهار نیاز عاشق است به معشوق. عاشق هماره مینالد: که محبوبم، خانهی دل رُفتم، آب زدم، همهچیز آماده و منتظر آمدن توست، بیا.
بگشا در ، بیا، درآ، که مباد عیش بیشما
به حق چشم مست تو که تویی چشمهی وفا
دیوان شمس، ص ۱۳۹
اندر آ ای اصل اصل شادمانی، شاد باش
انـدر آ ای آب آب زنـدگـانـی شاد باش
دیوان شمس، ص ۴۸۷
میسوزم، میسوزم، فانوس تمنّایم، گل کن تو مرا و درآ. هـ. ک
بوی تو میآمد به صدا نیرو، به روان پر دادم، آوازِ درآ سر دادم.
همان، ص ۲۵۳
درآ که کران برچیدم، خاک زمان رفتم، آب نگر پاشیدم.
همان، ص ۲۵۲
تماشا:
حالا که درها واشده و حجابها کنار رفته، نوبت کشف و شهود است و تماشا:
تـمـاشـا یـافت چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
دیوان شمس، ص ۴۸۴
بـرِ دربـان تـو آیـم، نـدهـد راه و بـرانـد
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
دیوان شمس، ص ۶۱۱
ما هستهی پنهانِ تماشاییم. هـ. ک، ص ۲۵۹
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشا تر… همان، ص ۲۲۰
سرچشمهی رویشهایی، دریایی، پایان تماشایی. همان، ص ۲۲۳
آینه:
دلی آینهی جمال شاهی است، به شرط آنکه زنگها از آن زدوده شده باشد و نقشی از غیر در آن نیفتد؛ «او» در چنین دلی، تجلی میکند:
آیـنـهام من، آینهام من تا که بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
دیوان شمس، ص ۴۵۹
اصل تویی من چه کسام؟ آینهیی در کف تو
هـرچـه نـمـایـی بـشـوم، آیـنـهی ممتحنم
دیوان شمس، ص ۵۴۲
آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش. / خود را در ما بفکن / باشد که فرا گیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما. هـ.ک، ص ۲۶۰
نقشی پیدا. آیینه کجا؟ همان، ص ۲۲۶
آیینه، تماشا و بیخودی را یکجا میآورد:
آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم، دیو و پری آمد، دیو و پری بودم، در بیخبری بودم. همان، ص ۲۳۸
و در نهایت، کار به آنجا میرسد که عاشق دیدار بیواسطه میجوید:
آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. همان
لا:
نفیِ غیر او و شهادت به یگانگی معشوق، حرف اولِ عاشقی است؛ غیرت عشق دویی برنمیتابد:
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هـزار عـاشـق کشتی برای لالا را
(دیوان شمس، ص ۱۲۷
دل و جان فانی لا کن، تن خود همچو قبا کن
نـه اثـرگـونـه خـبـرگـونـه نشانی نه علامت
همان، ص ۱۹۱
من سازم، بندیِ آوازم، برگیرم، بنوام، بر تارم زخمهی لا میزن.
اندوه:
اندوه، راه عشق را هموار میکند، آیینهی دل را صیقل میدهد و خدا به دلهای دردمند و شکسته نزدیکتر است. به همین دلیل مردان مرد، برای خود «درد» میاندوزند و دردِ بیدردی را با آتش (که آخرین علاج است) مداوا میکنند و با نردبان درد و پیچک خواب (ر. ک. خواب) تا خدا بالا میروند:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بیدردی، علاجش آتش است
دیوان شمس
من، زنده به اندوهم. هـ.ک، ص ۲۲۸
پیچک خوابی بر نردهی اندوه تو میپیچم. همان، ص ۲۲۴
نور:
نور از نامهای خداست. ذرهای از پرتو خورشید بهار است؛ امید و شادی و معنویت و هدایت به ارمغان میآورد:
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سـجـدهگـاه ملک و قبلهی هر انسان است
ز دو چـشـمت خیال او نشدی یکدمی نهان
که دوصد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
ته تاریکی / تکهای خورشید دیدم، خوردم و ز خود رفتم، و رها بودم. هـ.ک، ص ۲۵۷
و البته این نور از روزنی پای به تاریکی جهان ما میگذارد:
در روزن من نور تو روزی که بتابد / در خانه چو ذره به طرب رقصکنانم. هـ.ک، ص ۵۷۱
سایه:
سایه نشانهی نور است، علامت است و خود نوعی از تجلی است:
جهان سایهی توست روش از تو دارد
ز نـور تـو بـاشـد بـقـا و فـنـایـش
دیوان شمس، ص ۵۰۲
ای روز ز روی تـو، شـب سـایهی موی تو
چون ماه برآ امشب، ای طالع و فالت خوش
دیوان شمس، ص ۴۸۳
از پی تو سایه دوید. هـ.ک، ص ۲۴۸
خانه ز خود وارسته، جام دویی بشکسته، سایهی یک روی زمین، روی زمان. همان، ص ۲۴۹
آب:
آب از مطهرات است؛ سمبل روشنایی است؛ حیات زنده به آب است و در عالم عرفان هم، تطهیر و حیات، در گرو آب معناست:
بـریـده شـد از ایـن جـوی جهان آب
بـــهــارا بــازگــرد و وارســان آب
از آن آبی که چشمهی خضر و الیاس
نـدیـدسـت و نـبـیـنـد آنچـنان آب
زهـی سـرچشمهای کز فرّ و جوشش
بـجـوشـد هـر دمی از عین جان آب
دیوان شمس، ص ۱۵۵
خوابی دیدم. تابش آبی در خواب. هـ.ک، ص ۲۲۴
باد آمد در بگشا / آب آمد، آب آمد… همان
در شعر سپهری، آب، بعضاً جای می معهود در ادبیات عرفانی کلاسیک را میگیرد، همان می که ساقی اولینبار چهرهی خود در آن دید و زاهد از پرتو آن در طمع خام افتاد و صوفی از چشش آن راز نهانی دانست، همان می که عکس ازلی یار در آن افتاده است و آتش در جهان افکنده:
یکی جام بنمودشان در الست که از جام خورشید دارند ننگ
دیوان شمس، ص ۵۱۷
آبِ تجلی تو نوشیدم و دمیدم. هـ.ک، ص ۲۵۳
این «آب» هم مثل آن «می» گاه با ساقی و کوزه و جام و خم و صراحی و قدح و پیمانه و… همآهن میشود، تا سمبل وحدت گردد:
رشته گسست، من پیچم، من تابم؛ کوزه شکست: من آبم.
هـ.ک، ص ۲۲۶
چون قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چـو بـدیـدم که تو جانی مثال جان پنهانم
دیوان شمس، ص ۶۱۳
و گاه گمانی میشود برای کثرت:
هـر آب چـو پـردهدار گـشـتـه
اندر پسِ پرده، طُرفه بتهاست
دیوان شمس، ص ۱۸۴
صد پرتوِ من در آب. هـ.ک، ص ۲۲۱
بو:
بو هم مثل نور و آب ردی از عشق است و به تعبیری از علایم و نشانههای «راه» برای هدایت و جلوگیری از گمراهی رهروان:
بویی همی آید مرا، مانا که باشد یارِ من
بـر یاد من پیمود می آن باوفا خمّارِ من
دیوان شمس، ص ۶۷۴
میبویم، بو آمد، از هر سوهای آمد… من رفتم او آمد.
هـ.ک، ص ۲۲۶
بیگاه است. ببوی و برو… همان، ص ۲۱۸
بوی تو میآمد… آواز درآ سر دادم. همان، ص ۲۵۳
آواز:
در همهی اجزای عالم، نغمهی پنهانی جاری است که راز وحدت و عشق و همآهنگی در آن نهفته است؛ این آواز مثل نور و بو، مثل یک سروش غیبی، اهل جان را به خود میخواند و موسیقیِ جذبهی معشوق را به گوش جان مینشاند:
آواز دفـت پـنـهـان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای که میخارم
دیوان شمس، ص ۵۶۲
شش سوی مپر بپر از آن سو کــانـدر دل تـو رسـیـد آواز
دیوان شمس، ص ۴۷۰
ای در خور اوج، آواز تو در کوهِ سحر و گیاهی به نماز.
هـ.ک، ص ۲۶۳
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟ همان، ص ۲۵۱
سیب:
سیب میوهی بهشتی و شاهدی بر سیر مسافر در باغ فنا و تماشا (رک: باغ و تماشا) است:
بـوی سـیـب آمـد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن میروم
دیوان شمس، ص ۶۳۱
چون به بوی خوشِ یک سیب تو موسی جان داد
بـس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
دیوان شمس، ص ۶۲۰
در خاکی صبح آمد، سیب طلا از باغ طلا آورد. هـ.ک، ۲۳۲
بر آبی چین افتاد. سیبی به زمین افتاد. همان، ص ۲۲۵
او:
او یعنی تپشهای دل، یعنی هرآنچه میجستی و میخواستی
جانم به فدا باد آن را که نمیگویم
آن روز سـیه بادا کو را بنمیجویم.
یکباره شوم رسوا در شهر اگر فردا
من بر در دل باشم او آید در کویم
دیوان شمس، ص ۵۶۵
دستم در کوه سحر او میچید. هـ.ک، ص ۲۱۵
ناپیدا، پیدا بود / او آنجا آنجا بود. همان، ص ۲۲۰
های و هوی:
ساکنان هر دو عالم های و هویی دارند و های و هوی عارفان که یا در سماع و یا در طی مسیر عشق سر میدهند، خود دیگرست:
جــهــان بــگـرفـت ارواح مـجـرد
زمین و آسمان پُر های و هوی است
دیوان شمس، ص ۱۷۵
تـو اگـر های نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
همان، ص ۱۹۱
میبویم، بو آمد، از هر سو های آمد، هو آمد. هـ.ک، ص ۲۲۶
کوچه فرورفته، بیسویی، بیهایی، بیهویی.
نی (بهجای: نه):
این حرف نفی را مولوی بسیار در شعر بهکار برده است، سهراب هم:
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذرهوار آمـد بـه رقـص از وی در و دیـوار مـا
دیوان شمس، ص ۱۰۰
نی خواب او را نی خورش، از عشق دارد پرورش
کین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
دیوان شمس، ص ۱۶۴
نی. سبدی میکن. سفری در باغ. هـ.ک، ص ۲۱۶
خوشبو سخنم، نی؟ همان، ص ۲۳۸
کلامی نی / نامی نی. همان، ص ۲۵۵
دیو و پری:
انسان دوبُعدی است، هم از دیو در او اثر است و هم از پری، امّا اگر همه تن «او» شد، نه دیو میماند و نه پری:
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیـو نیم پری نیم از همه چون نهان شـدم
دیوان شمس، ص ۵۴۵
آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم، دیو و پری آمد، دیو و پری بودم، در بیخبری بودم. هـ.ک، ص ۲۳۸ ■
منابع و مآخذ
۱ـ سپهری، سهراب، هشت کتاب، ناشر: طهوری، تهران، ۱۳۶۹، چاپ نهم.
۲ـ سجادی، سیّدجعفر، فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، انتشارات طهوری، ۱۳۷۹، چاپ پنجم.
۳ـ سیاهپوش، حمید، باغ تنهایی سهراب، انتشارات نگاه، ۱۳۷۸، چاپ هفتم.
۴ـ شفیعی کدکنی، محمّدرضا، موسیقی شعر، انتشارات آگاه، ۱۳۸۱، چاپ هفتم.
۵ ـ مولوی، جلالالدین، دیوان شمس، تصحیح فروزانفر، انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۹، چاپ پانزدهم.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0