بدرود آساگاوا؛ فرهاد کشوری

بدرود آساگاوا؛ فرهاد کشوری
در اتاق باز شد و فلکی سر از لای در نیمه باز آورد تو و رو به کامران گفت: “آساگاوا آمده ملاقاتت.”
کامران با شنیدن نام آساگاوا ذوق زده از روی تخت بلند شد و گفت: “کو؟ کجاست؟”
فلکی گفت: “چند دقیقه دیگه می‌آد… بالاخره انتظارت به سر رسید.”
کامران نگاهی به زیر تخت انداخت. تا هندوانه را دید خیالش راحت شد و گفت: “کارد و بشقاب می‌خوام.”
فلکی گفت: “کارد و بشقاب برای چی؟”
کامران با دست به هندوانه‌ی زیر تخت اشاره کرد.
فلکی به هندوانه نگاه کرد و گفت: “این که دیگه خراب شده…. یک ماهی هست که گذاشتیش زیر تختت.”
“سالمِ سالمه. آساگاوا هندونه را بهتر از تو می‌شناسه.”
فلکی شانه بالا انداخت و گفت: “اگر مریضش نکردی؟”
نگاهی به ناظم و کارآگاه و حشمتی کرد و رفت در را پشت سر بست.
کامران رفت تا پشت دربسته‌ی اتاق و بعد برگشت کنار تختش ایستاد. ناظم از روی تخت طبقه‌ی بالا دست آورد گوش کامران را بگیرد. کامران دستش را پس زد.
کامران حیران بود از کارهای ناظم که مدام به سرش می‌زد گوش هر کسی را که دم دستش می‌آمد بگیرد و بکشد.
در اتاق باز شد، فلکی آمد توی اتاق، کنار در ایستاد و با دست اشاره کرد به در باز و گفت: “این هم آساگاوای ژاپنی!”
مرد شاپو به سری آمد توی اتاق. کت بلند و گشادی به تن داشت و چشم‌هایش بادامی بود. کامران تا دیدش گفت: “چه بلایی سرت اومده آساگاوا؟”
یک سالی که ندیده بودش چاق‌تر و به اندازه‌ی بیست سال پیر شده بود.
آساگاوای شاپو به سر که کلاهش را تا روی ابروها پایین کشیده بود، کف دست ها را به هم چسباند، گذاشت روی سینه، سر خم کرد و گفت: “سایونا… سایونارا.”
حرکتی که کامران توی فیلم‌ها دیده بود. اولین بار بود می‌دید آساگاوا این طور سلام می‌کرد. تازه به جای سلام خداحافظی می‌کرد. به طرف آساگاوا رفت. تا بغلش کرد کلاه از سرش افتاد کف اتاق. آساگاوا تقلا کرد خودش را از توی بغل کامران دربیاورد. کامران خودش را عقب کشید. تا نگاهش کرد، گفت: “کریمیِ کلک تویی؟”
فلکی بازوی کریمی را گرفت، کشید و گفت: “گند زدی! … همین طور تئاتر بازی می‌کردی؟”
از اتاق بیرون رفتند و فلکی در را پشت سر خودش و کریمی بست.
کامران رفت نشست روی تخت و هندوانه را برداشت گذاشت کنارش.
حشمتی از روی تخت طبقه‌ی دوم آن سوی اتاق گفت: “بیام پایین و برم هندونه را بدم قاچ کنن.”
کامران گفت: “این هندونه وقتی قاچ می‌شه که آساگاوا بیاد ملاقاتم.”
کارآگاه به پاهای آویزان حشمتی از تخت بالای سرش نگاهی کرد و از روی تختش بلند شد، آمد در دوقدمی کامران ایستاد. پنجه‌ی دستش را یک بر صورتش گذاشت و چند لحظه متفکرانه به هندوانه و بعد به کامران نگاه کرد. وقتی دستش را از روی صورتش برداشت، در طول اتاق راه افتاد، به دیوار که رسید، برگشت رو به کامران آمد و گفت: “کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.”
کامران که نمی‌دانست از چه حرف می‌زند، گفت: “چه کاسه‌ای، چه نیم‌کاسه‌ای؟”
کارآگاه گفت: “هاراگیری نکرده باشه یک وقت؟”
کامران گفت: “اگر دنبال جسد می‌گردی چیزی از آساگاوا گیرت نمی‌آد.”
کارآگاه دست‌هایش را توی جیب‌های شلوار کردی‌اش کرد، آن را بالا کشید و گفت: “هرجا کارآگاه هست، جسد هم هست… تو در قتل آساگاوا دست داشتی؟”
حشمتی گفت: “کامران؟ … اگر تو چشماش نگاه کنم می‌فهمم.”
ناظم گفت: “از گوش‌هاش یک حرفی. از چشم که نمی‌شه فهمید.”
حشمتی گفت: “دکتر تو چشمام نگاه کرد و گفت تو احتیاج به آرامش داری. بعد هم سر از این جا درآوردم.”
کارآگاه گفت: “می‌خواستی به پاچه‌ی شلوارت نگاه کنه و بگه؟”
در طول اتاق راه افتاد، همان طور که قدم‌های کوتاه برمی‌داشت و پاهای برهنه‌اش روی موزاییک‌های کف اتاق مکث کوتاهی می‌کرد، گفت: “آساگاوا از کِی ناپدید شد؟”
کامران گفت: “شش ماهی هست که نامه‌ای ازش به دستم نرسیده.”
کارآگاه ایستاد. چند لحظه متفکرانه به کامران نگاه کرد و بعد گفت: “آساگاوا جاسوس نبوده؟”
کامران گفت: “نه، شاید او هم مثل من شماره نداره.”
کارآگاه گفت: “شماره؟ … کی شماره داره؟”
کارآگاه منتظر جواب به حشمتی و ناظم نگاه کرد، وقتی کسی حرفی نزد، رو کرد به کامران و گفت: “چرا می‌خوای هندونه بدی به آساگاوا؟”
“آساگاوا کشته مرده‌ی هندونه بود. هروقت عصر‌های پنجشنبه از کارگاه تونل دوم کوهرنگ می‌رفت اصفهان، روز بعد با پنج شش تا هندونه برمی‌گشت کارگاه.”
کارآگاه گفت: “رازی در این هندونه است.”
به هندوانه نگاه کرد: “کی خریدیش؟”
“بیست روزی می‌شه.”
کارآگاه گفت: “”نه، …یک هندونه‌ای باید جایی باشه که شش ماهی …از وقتی آساگاوا ناپدید شده خریده باشی.”
کامران گفت: “آساگاوا…”
ناظم خم شد به طرف کامران. کامران خودش را عقب کشید تا دست ناظم به گوشش نرسد.
بعد به حرفش ادامه داد: “ناپدید شده. وقتی بعد از شش ماه رفت توکیو زنش عاشق مرد دیگه‌ای شده بود.”
کارآگاه گفت: “من هنوز تو فکر هندونه‌ام. رازی هست. راز هندونه… شاید زنش با همدستی معشوقش کشتش؟”
کامران گفت: “چرا بکشدش؟ ولش کرد و رفت. بعد هم طلاق گرفت و دخترش را هم با خودش برد. در نامه‌اش نوشته بود ناامید شده.”
ناظم گفت: “حتماً خودش را کشته.”
کارآگاه شلوارش را بالا کشید و گفت: “هر قتلی رازی داره. این‌جا، زن و معشوق … نه، زنده نیست. سر به نیستش کردن.”
کامران گفت: “دو ماه بعد از جدایی از زنش نوشت که دیگه ناامید نیست و زندگی تازه‌ای شروع کرده.”
کارآگاه گفت: “نامه شاید جعلی باشه. باید خط نامه‌ها را مطابقت داد.”
حشمتی گفت: “شاید دیوونه شده.”
ناظم جلو سرید. کامران صدای جیر جیر تخت بالای سرش را که شنید، سر بلند کرد تا مواظب دست‌های ناظم باشد. ناظم سر جلو آورد و گفت: “تو اصلاً از کجا پیدات شد؟”
کامران گفت: “من شماره ندارم. مثل شماها.”
ناظم گفت: “شماره چی هست دیگه؟”
بعد گفت: “کارآگاه، تو شماره داری؟”
کارآگاه متفکرانه گفت: “این شماره یک رازی داره. سرنخه.”
رو به کامران گفت: “ما شماره نداریم؟”
کامران گفت: “وقتی پشت آمبولانس نشسته بودم و می‌آوردنم این جا، به مردی که روبه روم نشسته بود و چهار چشمی مواظبم بود، گفتم می‌خوام پیاده بشم، برم دنبال حمید بگردم و پیداش کنم. گفت تو نمی‌تونی پیاده بشی. وقتی پرسیدم چرا، گفت تو شماره نداری. می‌ری پیش بی‌شماره‌ها.”
ناظم گفت: “اگر اونجا بودم چنان حالی ازش می‌گرفتم تا دیگه از این حرف‌ها نزنه.”
کارآگاه رفت نشست روی تختش و گفت: “ما شماره نداریم؟ کدام شماره؟”
وقتی جوابی نشنید، گفت: “کامران تو باید بری بیرون و ته توی این قضیه را دربیاری.”
حشمتی گفت: “کدام قضیه کارآگاه؟”
“قضیه شماره. یک سرش وصله به قتل آساگاوا.”
کامران گفت: “آساگاوا زنده‌اس.”
ناظم گفت: “وقت ملاقات، سرِ نگهبان را گرم می‌کنیم تا تو بزنی به چاک.”
کامران گفت: “کجا برم؟”
“خونه.”
“من خونه ندارم.”
کارآگاه گفت: “پدر و مادرت که دارن؟”
کامران گفت: “مردن.”
کارآگاه چند لحظه حرفی نزد. بعد با لحن ملایمی گفت: “هیچ چی نداری؟ … گفتی دوازده سیزده سالی کار کردی… پس اندازی، پولی؟”
“هرچی داشتم دادم به حمید. دو سالی بود با هم آشنا شده بودیم. می‌گفت می‌ره دوبی جنس می‌آره می‌فروشه و کار و بارش کوکه. دوسه مرتبه هم برام شلوار لی و ادکلن و تی‌شرت سوغات آورد. باهاش شریک شدم. قرار بود سه ماه بعد دفتری راه بندازه و من هم برم دوبی.”
حشمتی گفت: “چی بهتر از این؟ خوب برو دوبی پیشش.”
کامران گفت: “خبری ازش نیست. زده به چاک.”
کارآگاه با حسرت گفت: “اگر بیرون بودم سه سوت پیداش می‌کردم.”
حشمتی گفت: “خوب برو ژاپن، پیش آساگاوا.”
کامران گفت: “همیشه دوست داشتم برم سوئد.”
کارآگاه چند لحظه به کامران نگاه کرد و بعد گفت: “چرا سوئد؟… تو همه پیغمبرها رفتی حضرت جرجیس را گرفتی؟”
کامران گفت: “به خاطر اولاف پالمه.”
ناظم حیرت زده نگاهش کرد. “اولاف پالمه؟”
حشمتی گفت: “چی یه این اولاف پالمه.”
کامران گفت: “نخست وزیر سوئد بود.”
کارآگاه گفت: “خب تو چکار به نخست وزیر سوئد داری؟”
“دوستش داشتم.”
کارآگاه گفت: “چرا؟”
کامران گفت: “سیاستمدار خوبی بود.”
کارآگاه گفت: “مگر تو دیدیش؟”
“نه.”
“پس از کجا می‌گی؟”
ناظم گفت: “گوش‌هاش چطور بود؟ به گوش‌هاش نگاه کردی؟”
“گفتم که ندیدمش.”
کارآگاه از روی تخت بلند شد و رفت به طرف کامران. دست ناظم را که به طرف گوشش آمد پس زد و گفت: “پس چطور باهاش ارتباط داشتی؟”
“باهاش ارتباط نداشتم.”
کارآگاه قدمی عقب رفت تا از دست دراز ناظم دور باشد. “پیچیده شد… خوب می‌تونی بری سوئد پیش اولاف پالمه.”
“زنده نیست. کشتنش.”
کارآگاه گفت: “یک قتل دیگه؟”
چشمش به شکل گوش روی دیوار کرم رنگ پشت سر ناظم افتاد و رفت روی کامران و گفت : “آساگاوا هم به احتمال قوی به قتل رسیده و کسی که این دونفر را می‌شناسه این‌جاست… اولاف پالمه هم هندونه دوست داشت؟”
“نمی دونم.”
کارآگاه گفت: “قاتلش کی بود؟”
“قاتل پیدا نشد.”
“چطور می‌شه؟ حیف که دست‌هام بسته‌اس. اگر سوئد بودم یک ساعته پیداش می‌کردم.”
ناظم گفت: “یعنی چه؟ قاتل زد و رفت؟”
کامران گفت: “با خانمش رفته بود سینما. از سینما که زد بیرون، قاتل اومد سراغش.”
کارآگاه گفت: “پس محافظ‌های بی‌عرضه‌اش چه می‌کردن؟”
کامران گفت: “محافظ نداشت.”
کارآگاه گفت: “واقعاً که دیوونه‌ای. نخست وزیر سوئد… بلیط خریده و همراه خانمش رفته سینما و بی‌محافظ کنار آدم‌های دیگه نشسته!؟”
قاه قاه خندید. با خنده‌ی کارآگاه ناظم و حشمتی هم خندیدند.
ناظم گفت: “واقعاً که دیوونه‌ای.”
کارآگاه لبخندی زد و گفت: “اولاف پالمه نخست وزیر سوئد!؟”
ناظم گفت: “اصلاً این اسم را از کجا پیدا کردی؟”
حشمتی گفت: “حسابی قاطی کرده.”
کارآگاه گفت: “ما را گذاشتی سر کار؟ … آساگاوا و حمید و اولاف پالمه، همه‌ش سرکاری بود؟”
حشمتی گفت: “چون خودم بلیط می‌خریدم و می‌رفتم سینما، پس من هم نخست وزیر آلمانم.”
ناظم گفت: “حالا که ما را گذاشتی سر کار هندونه‌ت را می‌خوریم.”
کارآگاه به هندوانه نگاه کرد. ناظم هم از بالای سر دلخور نگاهش می‌کرد. حشمتی هم چشم از کامران برنمی‌داشت. کامران هندوانه را از کنارش برداشت و گذاشت جلو پاهایش و گفت: “هندونه رو بخورید. برای آساگاوا یه هندونه‌ی دیگه می‌خرم.”
بعد طاقباز دراز کشید روی تخت، چشم‌هایش را بست و دستش را روی پلک‌های بسته‌اش گذاشت.
چند لحظه بعد صدای راه رفتن کارآگاه را بر کف اتاق شناخت. دست از روی چشم‌ها برداشت و به کارآگاه نگاه کرد که آمد کنار تختش، خم شد و هندوانه را برداشت. به هندوانه نگاه کرد و دستی بر پوست نرمش کشید. بعد هندوانه را کنار کامران روی تشک گذاشت و رفت روی تختش نشست و گفت: “آساگاوا مرده.”