به قلم: استاد زنده یاد ایرج افشار
□ خاطرات تاجالسلطنه، از کتابهاییست که در انتساب متن آن، به قلم مؤلف انتسابی، یعنی شاهزاده تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه قاجار، جای ابهام و شک وجود دارد. نخستین بار شادروان ابوالفضل قاسمی بخشهایی از آن را در چند شماره از مجلهی وحید، مجلدات ۱۳ (صفحات ۷۵۷ و غیره) و ۱۴ (صفحات ۷۵ و غیره) به سال ۵ ـ ۱۳۵۴ منتشر کرد (از روی نسخهی نفیسی). سالی بعد از آن، چکیدهیی از عقاید مندرج در آن کتاب، در کتاب افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در آثار منتشر نشدهی دوران قاجار (تهران، سال ۱۳۶۵) تألیف دکتر فریدون آدمیت و سرکار علیه، دکتر هما ناطق، منتشر شد (ص ۱۵۵ تا ۱۶۴).
پس از آن، سرکار علیه، منصوره خانم اتحادیه، با همکاری اقای سیروس سعدوندیان، آن را با نام خاطرات تاجالسلطنه (تهران، سال ۱۳۶۱) منتشر کردند و از روی همین چاپ، چاپی زیراکسی، در لوسآنجلس منتشر شده است که بر روی، آن، نام مسعود عرفانیان آمده؛ به ملاحظهی آنکه دومین چاپی که «نشر تاریخ ایران» در سال ۱۳۷۴ در تهران منتشر کرد (بهجای آن چاپ نخستین) توسط آقای مسعود عرفانیان انجام شده است. آقای سعدوندیان، پس از اینکه چاپ آقای عرفانیان، انتشار یافت، مقالهای انتقادآمیز در مجلهی جهان کتاب، منتشر کرد.
اکنون این کتاب خاطرات نما، یکی از مراجع عمده و دلپذیر کسانیست که میکوشند فعالیتهای پیشروانهی اجتماعی و حتّا سیاسی طبقهی زنان ایران را ـ که البته کم از مردان نیستند ـ در وقایع مؤثّر نزدیک به عصر ما، عرضه کنند و پیشینههای گویایی برای آن نوع مضامین مطلوب بیابند. به همین مناسبت بازبینی تازهای را در چند و چون آن ـ در این مجموعه که به بانوی گرامی و فاضل، دوستدار مخلص تاریخ قاجار، پیشکش میشود ـ شایسته است.
سال تألیف این نوشته، در متن خاطرات ۱۳۳۲ ه.ق. قید و تاکنون فقط دو نسخه از آن شناخته شده است. یکی آن است که متعلق به شادروان سعید نفیسی بود و اینک در کتابخانهی مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به شمارهی ۵۷۴۱ محفوظ است. در ورق پایانی این نسخه، نوشته شده است:
«به قلم این حقیر، رحمتالله داعی طالقانی، ملازم سفارتخانهی جلیلهی [افغانستان] نقل و تحریر یافت. تهران به تاریخ دهم جمادیالثانیهی [۱۳۴۳] مطابق ۱۶ جدی [دی] ۱۳۰۳».
و بر ورق اوّلش، مندرج است،
«تاریخ حالات ایام زندگانی خانم تاجالسلطنه، که به خط خودشان به قید تحریر درآوردهاند و از روی اصل نسخه، استنساخ میشود. مورخهی دوشنبه ۱۹ ربیع الثانیهی سنهی ۱۳۴۳ هجری قمری مطابق عقرب [آبان ۱۳۰۳]».
متن کاملی که در سلسلهی انتشارات «نشر تاریخ ایران» دوباره به چاپ رسیده، از روی همین نسخه سرانجام گرفته است.
دیگری، نسخهای است که خبری مستقیم از آن ندارم. اطلاع مضبوط ذکریست که اسلام کاظمیه در مقالهی «قتل ناصرالدینشاه از خاطرات تاجالسلطنه» از آن نسخه کرده و تکههایی از آن را که مربوط به کشته شدن آن پادشاه است، در مقالهی خود مندرج ساخته است. کاظمیه نوشته است که «آن نسخه از آنِ مهدی فرهودی حسابی بوده» و در پایان نسخه، چنین گفته شده است: «روز پنجشنبه هفدهم ذیقعده الحرام ۱۳۳۲ / هشتم اکتبر ۱۹۱۴ در عمارت ییلاقی زرگنده، از روی نسخهیی که به خط خود تاجالسلطنه نوشته شده بود، استنساخ شد.»
کاظمیه، این توضیح را هم متذکّر شده است که: تطبیق خط جزوه با اوراق دستنویس و مکاتبات و سایر یادداشتها، که به همین خط نزد آقای فرهودی حسابیست، شکی باقی نگذاشت که کاتب، [کسی] جز حاجی میرزاعلی حسابی (حاج یمینالملک) نیست.
یمینالملک پدر عباس حسابی، ملقب به معزالسلطنه بوده است.
بنابراین سلسلهی اطلاعات سنواتی ما، نسبت به این کتاب، چنین است.
پنجشنبه سلخ ربیعالاول ۱۳۴۲ = 7 دلو، شروع تألیف کتاب
پنجشنبه هفدهم ذیقعده الحرام ۱۳۳۲ = 8 اکتبر ۱۹۱۴، پایان استنساخ نسخهی فرهودی
۱۹ ربیعالثانی ۱۳۴۳ =۲۵ عقرب ۱۳۰۳، آغاز نوشتن نسخهی نفیسی
۱۰ جمادالثانیهی [۱۳۲۳] = 16 جدی ۱۳۰۳، پایان استنساخ نسخهی نفیسی
بنابراین نسخهی فرهودی، هفت ماه و هفده روز پس از تألیف، به استکتاب درآمده است و کاتبان هر دو نسخه، گفتهاند: «متن را از روی نسخهیی که به خط تاجالسلطنه بوده است، رونویسی کردهاند». ناچار میان هر دو نسخه باید همسانی موجود باشد.
پس از نشر مقالهی کاظمیه، آقای ابراهیم صفایی ـ در مقالهای که مقصدش رفع تهمت از اتابک امینالسلطان، از نسبتی بود که از زبان تاجالسلطنه به او داده شده بود ـ متذکر شد «تحصیلات تاجالسلطنه چندان نبوده است که به شیوهی مطالب نقل شده، خاطرهنویسی کند…»، دیگر اینکه «شیوهی نگارش مطالب منسوب به تاجالسلطنه، با شیوهی نگارش زمان ما، بسیار نزدیک است» و بالاخره مینویسد: «به گمان من تردید نیست که این خاطرات مجعول است و هر کس آن را پرداخته، غرض داشته است».
تا آنجا که آگاه شدهام، نخستین کسی که از خاطرات تاجالسلطنه یاد میکند، شادروان دکتر صادق رضازاده شفق است. شفق، در مقدمهی خود (مورخ فروردین ۱۳۰۳) بر نخستین چاپ دیوان عارف قزوینی، در توضیح بر تصنیف مشهور «تو ای تاج! تاج سر خسروانی / شد از چشم مست تو بی پا جهانی» (مندرج در صفحهی ۱۲ بخش تصنیفها، که خطاب به تاجالسلطنه سروده شده)، چنین یادآور میشود:
«خانم مزبور فوق، از دختران ناصرالدینشاه است. در تهران، شنیدم مشارالیها، کتابی در توصیف احوال، دربارهی پدرش تألیف نموده و در آن از سوابق و اسبابی که او را بدبخت نموده است، نیز، صحبت کرده است. اگر چنانچه این کتاب در خور شهرت آن نوشته شده باشد، البته از نقطه نظر تاریخ، قیمت بزرگی دارد و امید است وقتی چاپ گردد. شفق».۵
شفق، موقعی که این مقدمه را نوشت، در برلین اقامت داشت و شنیدن مطلب، در تهران مربوط میشود به سفری که در سال ۱۳۰۱ (۱۳۴۰ ه.ق.) به ایران آمده بود. طبعاً در مجامع ادبی تهران، صحبت آن را شنیده بود و به مناسبت، در مقدمهی آن دیوان ضبط کرده است و چه بسا که مهدی فرهودی حسابی، گویندهی آن مطلب، به او بوده است. منظور از نقل نوشتهی شفق، آن است که خبر بودن خاطراتی بهنام تاجالسلطنه، در سالهای حدود ۱۳۰۱ ه.ق. در مجامع تهران، بر سر زبانها بوده است و شاید در جراید آن اوقات هم، انعکاسی یافته باشد.
پس از شفق، ندیدهام که دیگری، از خاطرات تاجالسلطنه، نام برده باشد. جای تعجّب است که سعید نفیسی دارندهی نسخهای خطی از آن کتاب در نوشتههای خود به ذکر آن نپرداخته است و حتّا پس از شهریور بیست هم، که امکان معرفی و نقل اینگونه مطالب بود و او در معرفی کتابهای جذّاب و منحصر، بیتاب بود، چنان نکرد، در حالیکه نسخهی خاطرات را میباید از سالهای پیش از آن بهدست آورده باشد. به هر حال من در نوشتههای او، ذکری از آن ندیدهام. شاید نفیسی به مناسبت آنکه در اصالت انتساب کتاب، شک داشته، سکوت اختیار کرده است. عجب دیگر آن است که، بر مرسوم خود، یادداشتی هم روی نسخهی خود، ننوشته است؛ یعنی صحّهیی بر آن نگذاشته است.
جوهر و محتوای این خاطراتنما، بر دو پایه است. قسمتی در بر گیرندهی وقایع احوال شخصی و جزئیات به نقد آمیختهای مربوط به حرم و اندرون دربار شاه و اجمالی از کیفیات ارتباط میان افرادیست که معمولاً دور از اعتبار و اهمیت نیست. امّا قسمتی دیگر، کلیّاتیست استحسانی و خطایی از نوع نوشتههایی که در صفحات جراید و اوراق شبنامههای دورهی پس از مشروطیت دیده میشود و انتشار آن نوع افکار و آرا، از اواسط دورهی مظفرالدینشاه باب شده بود.
در مورد شخص تاجالسلطنه، مطلبی است که ناپژوهیده مانده است و از این خاطرات هم، نکتههای دقیق عاید نمیشود، این است که سواد و اطلاعات این شاهزاده خانم، واقعاً به چه میزان بوده است و تا چه حد از بینش اجتماعی و سیاسی و جریانهای ادبی و فکری، که نمونههایی را در این کتاب میبینیم، شخصاً برخورداری داشته است.
آنقدر که عقل میپسندد و گواهی میدهد، این است که تا زمانی که پدرش زنده بود، یعنی مدت دوازده سال (از ۱۳۰۱ تا ۱۳۱۳ ه.ق.)، به آدابی پرورش یافته بود که دختران دیگر آن پادشاه، در حرم بزرگ میشدند و از آنجا به خانهی شوهر میرفتند. مانند: فخرالدوله زن مجدالدوله و فروغالدوله زن ظهیرالدوله.۷ بنا به آنچه در همین کتاب گفته شده، چون برای او شیرینی خورده شد، از رفتن به مدرسه، یعنی مکتب درباری، محروم شد. اشارهی دیگر که از روزگار کودکی و نوجوانی او در این کتاب میتوان دید، مطالبیست دربارهی بازیهای او با همسالانش، نهتنها از جزییات مربوط به درس و مشق خود در آن روزگار، چیز مهمی نگفته است، بلکه در کتاب نوشته شده است: «به هیچ علاجی درس نمیخواندم. […] این معلم، ناچار از معلمی صرفنظر نموده و نقال شد. […] خیلی کمتر به من درس و تعلیم میداد» (ص ۲۰). و بالاخره مینویسد: «خوب تربیت نشده بودم…» (ص ۳۰). در سال ۱۳۱۴ به خانهی شوهر رفت و با کسی بایست زندگی را آغاز میکرد که او را نمیپسندید و توافق اخلاقی میانشان ایجاد نشد. پس در چنین احوالی هم فرصت و حال آن نبوده است که دل به کتاب و معلم ببندد. اصولاً در دوران ذوق و شور جوانیاش، پی عوالم دیگری بوده است.
نکتهی اشکالآمیز متن، متوجه زبان نوشته است. ناچار معتقدم به مناسبتهایی که در ذیل گفته میشود، تاجالسلطنهیی که مقدمات لازم را درست کسب نکرده بود، نمیتواند نویسندهی متن باشد. این خاطرات همانندی تام دارد به پاورقیهایی که به قصد سرگرمی خوانندگان، در دورهی احمدشاهی مرسوم شده بود و در روزنامهها به چاپ میرسید. البته چون مضامین نوشته، گویایی حوادث زندگی تاجالسلطنه است، برای دو طبقه، مسألهی اصیلبودن متن مطرح نیست. گروهی خوانندگان عادیاند که ذهنشان متوجه کسب اطلاع از احوال شخصی و اخلاقی تاجالسلطنه است و لاغیر. طبعاً برای این دسته تفاوتی ندارد که کتاب نوشتهی شخص اوست یا دیگری. کتاب را بهعنوان شرح حال تاجالسلطنه میخوانند و بر او دل میسوزانند. گروه دیگر، آنانند که قصدشان نشاندادن وضع نابهنجار زنان در دربار پادشاهی و در جامعهی ایرانیست و چون شمّهیی ناب از این مقوله سخنان در این متن خفته است، دل در گرو آن بستهاند.
طبیعیست که زنان دانشمند و خصوصاً دردمند، مباحث این کتاب را بثّالشکوای جمعی از زنان ایران و بیانی روشن، خصوصاً از وضع نسوان در قرن گذشته، میدانند. از آن جمله است مقالهمانندی که از زبان تاجالسلطنه در پاسخ ارمنی ناشناختهیی به نام مجهول یا مجعول «باعر آنوف»، از اهالی قفقاز، که در اواخر کتاب آمده است.
یکی از نکات مورد توجه در اینگونه متون، بررسی زبانی و لغوی آنهاست. زیرا نگارش زنانه با مردانه طبیعتاً میتواند متفاوت باشد. در نوشتهی این خاطرات هم بعضی ملاحظلات از این دست، که میتوانند مورد سنجش قرار بگیرند، عبارتند از:
۱ـ بهکاربردن کلمات ثقیل عربی که معمولاً در انشای ادبا و فضلا انتظار دیدنش هست، مانند صُمت و سکوت (ص ۵)، ساطع و لامع (ص ۵)، مسایل پولیتیکیه (ص ۷)، اواسطالناس (ص ۸، ۱۲)، احتقار (ص ۸)، نجاح (ص ۱)، تنقیح قانون (ص ۱۰)، هوام (ص ۱۶)، بالمضاعف (ص ۱۸)، بحار محیطه (ص ۲۱)، جسامت افلاک (ص ۲۱)، وسایط تنعم (ص ۲۱)، مضطور؟ (ص ۳۴)، عموم به یک حال متفقه (ص ۴۲)، بارگی، بهجای اسب (ص ۴۳)، سریعالزوال (ص ۴۳)،استحقار(ص ۴۵)، سریعالاجرا (ص ۵۰)، مکشوف العوره (ص ۵۳)، ملکات رایحه ؟ (ص ۵۵)، مسموع الکلمه(ص ۷۱)، مستحرق (ص ۷۲).
۲ـ بهکارگرفتن مصطلاحاتی که ساختگیست، مانند انجمن فقر و عرفان (ص ۶)، سرای سلطنتی بهجای در خانه یا اندرون یا قصر یا حرم شاه (ص ۷، ۸، ۱۲، ۷۲)، اطاق خوردنگاه، محلی که ناصرالدینشاه غذا میخورده (ص ۳۵، ۳۸)، که قطعاً اگر مصطلح بود، لااقل اعتمادالسلطه یک بار آن را در روزنامهی خود نوشته بود. حضرت سلطان، در مورد پدر، (متعدد).
از نکات دیگری که متوسلان به این متن میباید دربارهی صحت و سقم آنها، موازین سنجش را از دست ندهند، مواردی را که مهمتر است، یاد میکند و آنها، نکتههایی هستند که از لحاظ دقایق تاریخی تعارض دارند:
۱ـ آیا تعجب نیست تاجالسلطنه نوشته باشد که از زنان ناصرالدینشاه، فقط هفت الی هشت نفر بودند که اولاد داشتند. (ص ۱۵) امّا عینالسلطنه، برادرزاده ناصرالدینشاه، تعداد زنهایی را که دارای اولاد بودهاند، در جدول خود به پانزده رسانیده است و اولاد هر یک را برشمرده (ص ۱۰۱۷ ـ ۱۰۱۸ جلد اول خاطرات او).
۲ـ آیا تعجب نیست تاجالسلطنه نوشته باشد، عده زنهای حرمسرا، از هر دسته زن، کنیز، کلفت و اقوام زنان مذکور، به پانصد بلکه ششصد نفر میرسیده است (ص ۱۴)، در حالی که عینالسلطنه، تعداد کل آنها را دو هزار گفته است؟ البته در این رقم، تا حدی احساس گزافهگویی میشود.
۳ـ آیا تعجب نیست تاجالسلطنه نوشته باشد که، پدرش هر سال، از ماه اول بهار، ابتدا برای آشپزان به سرخه حصار تشریف میبردند (ص ۱۸)، امّا طبق ضبط اعتمادالسلطنه، در سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۳ ه.ق. آشپزان در سرخهی حصار انجام میشد، ولی سالهای قبل از آن (۱۲۹۲ ه.ق به بعد) ، عموماً در شهرستانک و یک بار در گرمابدر و یک بار در سمنان و دوبار در تهران برگزار شده بود؟ معیّر، حتّا موقع برگزاری آن را پس از دوران تابستانی شهرستانک، یاد کرده است (ص ۷۴).
۴ـ آیا تعجب نیست تاجالسلطنه در مورد پدرشوهرش نوشته باشد: «در موقعی که مرا شیرینی خوردند و نامزد شدم، پدرشوهرم به لقب سردار اکرم، مفتخر و سرافراز شد» (ص ۴۳). در صورتیکه شیرینیخوردن او چهارشنبه ۱۳ رجب سال ۱۳۱۰ بوده است (عینالسلطنه، ص ۵۱۱) و اعتمادالسلطنه روز اعطای لقب مذکور را به شجاعالسلطنه یکشنبهی ۲۴ ذیالحجه ۱۳۱۰ ضبط کرده و نوشته است «بندگان همایون محض ترضیهی شجاعالسلطنه (چون به آقا بالاخان لقب سرداری داده شده بود) که او هم به لقب سرداری مفتخر بود، به صرافت طبع، یا بهواسطهی عرض صدراعظم به لقب سرداری شجاعالسلطنه، لفظ اکرمی، علاوه کردند که من بعد باید ایشان را سردار اکرم گفت و این لقب در ایران معمول نبود؟» (اعتمادالسلطنه، ص ۱۰۱۶).
پس اعطای لقب ادنی، ارتباط به شیرینی خوردن تاجالسلطنه ندارد.
۵ ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه زمان تولد معلم خود را به ضبط دقیق و کامل نوشته باشد، ولی از آن خود را چنان که قبلا دیده شد، به ابهام بنویسد؟ (ص ۵).
۶ ـ آیا تعجب نیست تاجالسلطنه نوشته باشد که وقتی هشت ساله بود برای او مراسم شیرینیخوران انجام شد (ص ۲۷)، حال آن که طبق نوشتهی عینالسلطنه آن مراسم روز ۱۳ رجب ۱۳۱۰ بود و در این وقت به حساب روشن او، او به سن ده سال و سه ماه کم رسیده بود؟
مراسم عقد نکاح او طبق ضبط اعتمادالسلطنه در تاریخ ۲۹ جمادیالاول ۱۳۱۱ (اعتمادالسلطنه، ص ۱۰۵۳) و مراسم عروسی او در اواسط ذیحجهی سال ۱۳۱۴ با شکوه تمام انجام شده است (افضل التواریخ، ص ۷۲ ـ ۷۳).
۷ـ آیا ممکن است که تاجالسلطنه در این خاطراتنما، با ترفندهای عبارتی روزنامهنگارانه، همانند چربکردن مضامین مطالب و گزافهنویسی، بخواهد رنگ و روغنی به نوشتهی خود بدهد؟ مثالش این است که در این کتاب تعداد خوانچههایی که برای تاجالسلطنه حمل شده بود، یک هزار قید شده است، ولی عینالسلطنه تعداد آنها را سیصد نوشته است. طبعاً در یکی از این دو نوشته اشکال وجود دارد و متوسلان به این خاطراتنما، میباید به نوعی جوابگویی بکنند.
۸ ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه در سال ۱۳۳۲ (زمان تألیف) هنگام یادکردن از قتل پدر خود بنویسد: «پس از بیست و هفت سال، این ساعت، گرمی دو لب پدر مطبوع خودم را، حس میکنم؟» (ص ۵۷). اگر منظور ذکر سن خودش بوده است، به این حساب در ۱۳۰۵ ه.ق. قرار میگیرد. در حالیکه او مسلماً در ۱۳۰۱ متولد شده، اگر مراد فاصلهی زمانی از تاریخ کشتهشدن تولد پدرش باشد، در سال ۱۳۳۲، بیش از بیست سال از قتل ناصرالدینشاه نگذشته بود. پس بیست و هفت سال چه رقمیست؟
۹ ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه چند بار به ذکر جشن تاجگذاری مظفرالدینشاه بپردازد؟ در حالی که او پس از رسیدن خبر قتل پدرش به تبریز، منحصراً مراسم «جلوس» را بهطور محدود در آن شهر انجام داد (۱۸ ذیقعده)، یعنی یک روز پس از واقعهی قتل و پس از آنکه به تهران رسید، یعنی روز ۲۶ ذیالحجه، مراسم سلام خاص و جلوس عام مراسم به سرگذاردن تاج کیانی انجام شد و این مراسم، به سبب قتل شاه، به هیچوجه صورت جشن نمیتوانست داشته باشد. مملکت اوقات عزاداری را میگذرانید. پس مناسبت نداشته است که دختر آن پادشاه اینطور بنویسد: «چند روزی گذشت (طبعاً بعد از ورود به تهران) و جشن تاجگذاری شروع شد» (ص ۶۶).
و همچنین: «در همین اوقات از طرف برادرم خواجهای آمده، دستخط مواجب و مستمری، به اضافه سه پارچه جواهر آورد […] که چون موقع تاجگذاریست، لباس سیاه را بردارند […] مادرم مرا بوسیده و گفت: عزیزم برادرت سلطان است، تاجگذاریست، باید به حضور بروید. ناچار از تغییر لباس هستید. گفتم: بسیار خوب، لباس من چه مناسبتی به تاجگذاری برادرم دارد. پدر من هنوز دو ماه نیست مرده…» (ص۶۷).
مدت دو ماه، رقم درستی نیست، زیرا میان قتل ناصرالدینشاه، تا مراسم جلوس در تهران، فقط یک ماه و یک هفته فاصله بیش نبوده است.
۱۰ـ آیا تعجب نیست تاجالسلطنه، در سن چهاردهسالگی (پس از مراسم عروسی) در قبال اعمال معظمالسلطنهیی که قصد به همزدن روابط میان شجاعالسلطنه و تاجالسلطنه را داشت، خود را چنین معرفی کند: «و من هم طفل خردسال، طفلی که هنوز قابل توجه است، طفلی که به کلی از سبک زندگی عاری و متواریست، طفلی که قابل فریب است» (ص ۸۰) ولی چون آن شخص میخواسته است دست او را ببوسد، بنویسد: «من خود را عقب کشیده، گفتم لازم به شکرگزاری نیست. من کاری نکردهام که قابل مرحمت شما باشد؟» (ص ۷۹).
۱۱ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه، سلیمان خان نقاش، معلم خود را، پسر عمهی خود بداند (ص ۵). ولی در تقریرات کمالالملک به دکتر قاسم غنی، سلیمانخان مذکور نوهی عزهالدوله یاد شده باشد؟ کدام درست است؟ عزّهالدوله عمهی تاجالسلطنه بود.
۱۲ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه، محمدحسنخان اعتمادالسلطنه را به لقب قدیم او که صنیعالدوله بود، یاد کند، در حالیکه محمدحسنخان از زمان سه سالگی تاجالسلطنه به اعتمادالسلطنه ملقّب شده و میان همه، حتّا شاه و مخصوصاً در میان افراد حرم، بدین لقب مشتهر بود و چهگونه میتوان تصور کرد که تاجالسلطنه، این مرد معمر و مشهور را منحصراً به صنیعالدوله نام ببرد؟ لقبی که سالها بود کهنه شده بود و نوعی توهین محسوب میشد، اگر صاحب لقبی را با شهرت قدیم او یاد کنند. پس چنین کاری، امکان عقلی ندارد.
۱۳ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه، دربارهی مرگ اعتمادالسلطنه که بیست و هفت روز قبل از قتل شاه، در هیجدهم شوال، روی داده بود، این طور مدعی شود: «چند روز قبل از این قضیه (یعنی قتل شاه) صدراعظم و صنیعالدوله به حضرت عبدالعظیم رفته، در سر قبر جیران، با همین میرزا رضا، گفتوگوی زیادی میکنند. پس از مراجعت، صنیعالدوله طاقت این خیانت عظیم را نیاورده، سکته میکند و میمیرد. لیکن صدراعظم با کمال قوّت قلب و وقار منتظر نتیجه میشود…» (ص ۵۸ تا ۶۲).
اعتمادالسلطنه که روزانه، روزنامهی احوال زندگی خود را مینوشت و تا چهاردهم شوال، یعنی چهار روز قبل از وفات، آن را به تحریر درآورده و همیشه از دیدارهای خود که به حضرت عبدالعظیم میرفت، یاد کرده است، آخرین سفر خود را به آنجا در ۱۵ رجب ضبط کرده (یعنی سه ماه قبل) و نوشته است که، چون شاه قصد زیارت کرده بود، او هم به آنجا عزیمت میکند و صدراعظم هم آنجا بوده است (ص ۱۱۹۶). پس از آن تاریخ، ظاهراً سفر دیگری به آن زیارت نرفته است، مگر در چهار روز فاصلهیی که نوشتهای از خود برجای نگذاشته است.
۱۴ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه، تعداد زنان و کنیزان شاه را «تقریباً هشتاد» بنویسد (ص ۱۴) در حالیکه چون دختر شاه بود و طبعاً نسبت به وجود آن گروه (به جز مادر خود) حساسیت زنانه داشت، بارها و بارها محاسبه کرده و شمار آنان را میدانسته و میکوشیده است که تعداد صحیح را بداند؟ همانطور که دوستعلیخان معیرالممالک، تعداد آنها را دقیقاً هشتاد و پنج یاد کرده است.
۱۵ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه، از محلی بهنام «تالار ابیض» در کاخ سلطنتی گلستان (ص ۵۲) یاد کند، ولی یحیی ذکا در کتاب تاریخچهی ساختمانهای ارگ سلطنتی تهران و راهنمای کاخ گلستان، از آن ذکری نداشته باشد؟
۱۶ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه، نام کلیددار حرم شاه و مسئول خوابگاه را آغانوری خان خواجه بنویسد (ص ۱۴) ولی معیرالممالک، او را آغانور محمدخان بنامد؟ (ص ۱۸ و ۶۴). مگر اینکه بگوییم چاپ کننده نورمحمد را «نوری» خوانده باشد، یعنی محمد تصحیف «ی».
۱۷ـ آیا تعجب نیست که تاجالسلطنه بنویسد «هر ساله از ماه اول بهار، اعلیحضرت پدرم، مسافرت میکرد و تمام بهار و تابستان و پاییز را در گردش بوده؟ (ص ۱۸). سفرهای ییلاقی و مازندران شاه معمولاً در تابستان انجام میشد و آن عبارت کتاب را جز اغراق به چیز دیگری نمیتوان حمل کرد. گردشهای دوشانتپه و سرخه حصار و جاجرود، حکم مسافرت نداشت و جزو «سواری» روزانهی شاه محسوب میشد.
نتیجهای که از این موارد میتوان اخذ کرد، آن است که انشای کتاب، از شخص تاجالسلطنه نیست. به نظر من نوشتهی کسیست که با تاجالسلطنه معاشرت داشته است و مطالب را جسته گریخته و گاه به گاه از او شنیده و با مطالب اجتماعی وقت و انتقادی مرسوم، به هم آمیخته و مقداری به اصطلاح چاشنی به آن زده و به تردستی، کتابی باب دل خوانندگان تشنه بر احوال تاجالسلطنه، که سال درگذشتش را حتّا کسی یادداشت نکرده، پرداخته است؛ مگر اینکه یکیک اشکالات و ادعاهای مطروحه به برهان، رد شوند.
■
یادداشتها
۱ـ تاجالسلطنه بنا به ضبط اعتمادالسلطنه روز یکشنبه ۵ ربیعالثانی ۱۳۰۱ متولد میشود. ۲ـ این خاطرات نما به دو زبان ژاپنی و انگلیسی ترجمه شده است. ۳ـ فهرست نسخهای خطی کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران، ج ۱۶ (۱۳۵۷)، ص ۷۹. ۴ـ مجلهی راهنمای کتاب، ۱۲ (۱۳۴۸)، صص ۳۴۰ ـ ۳۵۴. ۵ ـ همان، صص ۶۸۲ ـ ۶۸۴. ۶ ـ دیوان عارف قزوینی، به اهتمام عبدالرحمن سیفآزاد، برلین، ۱۳۴۲، ه. ق. ۷ـ نامههای فروغالدوله، نشر فرزان، خاطرات و اسناد ظهیرالدوله (تهران، ۱۳۵۱). ۸ ـ قرینهی خاطرات تاجالملوک، خاطرات پری غفاری و نظایر آنها که برای سرگرمی منتشر میشوند. ۹ـ مگر عصر رودکی و منوچهری بوده که شاهزاده خانم، واژهی بارگی را بهجای اسب بیاورد. ۱۰ـ افضلالملک، افضلالتواریخ، صص ۹، ۱۸ و ۲۱. ۱۱ـ کمال هنر، تألیف احمد سهیلی خوانساری، ص ۱۷۹.
دربارهی خاطرات مهندس زیرکزاده
دکتر محمدرضا راشد محصّل
□ پرسشهای بیپاسخ در سالهای استثنایی۱ نه تراوشات قلم یک نویسندهی حرفهییست و نه تقریرات یک روایتگر عادی. مهندس احمد زیرکزاده این خاطرهها را نه برای تبرئهی خود نوشته است و نه در آرزوی مقامیست که برای بهدستآوردن آن تلاش کند، بویژه که وصیت کرده است این نوشتهها پس از مرگش منتشر شود و به وصیت او عمل هم شده است.
پیشگفتار کتاب از دکتر خسرو سعیدی و مقدمهی آن از دکتر ضیاء ظریفی، پرتوهایی از صفا و صمیمیت متن را که نشانهی صداقت نویسنده است، در بردارد.
سعیدی به گفتهی خودش نمونهی صدها جوانیست که در گرمترین روزهای مبارزات ملّی با چهرهی مهندس زیرکزاده، صدای نافذ او و اعتقاد استوارش آشنا شدهاند. با این همه آنچه کارش را ممتاز میکند، نگریستن از کناره است بهعنوان محققّی تحلیلگر، نه مداخلهگر و ارادتمندی راستکار، نه شیفتهیی فرمانبردار. در جایجای کتاب نشان زحمات او پیداست و آثار دقّتش نمایان.
کار مقدمهنویس ـ دکتر ضیاء ظریفی ـ هم
روشن است. او ارادتمند عموجان و وابستهی اوست. مردیست دقیق و پُرتلاش که: «دکتر!
من میدانم تو هر کاری را که قبول کنی، آن را با جدّیت دنبال خواهی کرد، آیا قبول
میکنی این یادداشتها را به کمک دکتر خسرو سعیدی تنظیم نمایی و منتشر سازی؟…
امّا باید به من یک قول شرف بدهی، ممکن است بسیاری از نوشتههای من با عقاید سیاسی
تو منطبق نباشد، قول بده! کوچکترین دخل و تصرّفی در آن نکنی» (مقدمه، ۱۹). و او نیز «قول شرف را به آن عزیزی که روزهای آخر عمر را میگذراند،
دادم» (همانجا،
ص ۱۹).
این مطالب از نظر رادمردی چون اصغر پارسا گذشته است که عمری را با مهندس زیرکزاده و از قدیمیترین همراهان و همقدمان اوست.
در ابتدای کتاب، شناسنامهی کاملی از زندگی مهندس زیرکزاده آمده است، از توّلد او در ۱۵ اسفند ۱۲۸۶ در شهر تهران تا درگذشتاش در شهریور ۱۳۷۲ در همانجا.
کتاب ۱۳ فصل دارد که دو فصل اول به دوران دانشآموزی، جهتگیری افکار و خاطرات نوجوانی اختصاص دارد. فصل سوم در تشکیل «حزب ایران» و حوادث اولیهییست که بر این حزب گذشته است. فصل چهارم «جبههی ملّی ایران» را در یک سیر تدریجی و تحوّلی نشان میدهد و به حوادث تلخ و شیرین مبارزات دوران اختفا اشاره میکند، از فصل پنجم تا هشتم ویژهی نهضت ملّی و پرسشهای بیپاسخ در دههی دوم قرن ۱۴ است.
از فصل هشتم به بعد بیشتر مطالب کلّی و اعتقادیست . در اولین بخش، ملّت را تعریف میکند، سپس هر یک از عناصر و عوامل تشیکلدهندهی ملّیت را نقد و بررسی مینماید، آنگاه نتیجه میگیرد: «ملّت فقط یک تعریف نیست یک واحد هستی، یک Entity است که منشأ اثر بوده و خود متأثّر هم میشود. بزرگی و جلال، کوچکی و فرومایگی، تاریخی جدا از تاریخ افراد دارد، ولی هستیاش بسته به هستی افراد است، نابودی افراد، نابودش میکند. ملّت عشق میآفریند به جانبازی وا میدارد، کینه و نفرت در دلها میریزد، انقلاب برپا میکند، ولی هرچه میکند با فکر و اراده افراد خود میکند ـ ۷ـ ۳۶۹».
فصل نهم طرح این نظریه است که: «دموکراسی بدون حزب، همان استبداد است و آنکه خود را دموکرات میداند، نمیتواند متحزّب نباشد» (۴۴۰ ). در اعتقاد او آنچه رژیم استبدادی را از رژیم دموکراتیک متمایز میسازد، وضعیت قوّهی مجریه است. در حکومت استبدادی قوهی مجریه، قدرت را متعلّق به خود میداند، حتا در بعضی از موارد ملّت را هم متعلّق به خود میداند… در حکومت دموکراسی قدرت، متعلق به ملّت است؛ از ملّت برخاسته و با ارادهی ملّت در اختیار قوهی مجریه گذارده شده تا صرف انجام تمایلات، آرزوها و منافع ملّت گردد (۳۷۷ تا ۳۷۹). در این بخش مشکلات و موانع تحزّب به تفکیک مشخص میشود و دربارهی عمدهترین آنها یعنی: قهرمانپرستی، عدم اعتماد عمومی و… در جامعهی ایران به بررسی و نقد میپردازد.
از فصل ۱۰ تا ۱۲ ادامهی فصلهای گذشته. فصل ۱۳ دنبالهی کارنامهی «حزب ایران» و از بهمن ۱۳۳۵ به بعد است. مؤلف، اسناد و مدارکی را که در زمینههای مختلف معرّف تلاشهای اعضای حزب و اقدامات برجستهی جمعی، در طول مبارزات است، یاد میکند. در همهجا شیوهی منطقی و روشمند او که مبتنی بر اسناد است، صحّت مطالب و صورت اقدامات را گواهی میدهد. این کتاب از جهات مختلف درخور بررسیست.
مهندس زیرکزاده نویسندهی کتاب، نظریهپرداز و مبارزی شناخته شده است که بیش از سی سال در کادرهای رهبری جبههی ملّی بوده و پایهگذار حزبیست که اگر از نظر کمیّت عددی اعضا، پُرآوازه و گسترده نبوده از جنبههای کیفی، ذخایر معنوی بسیاری را در تمام ایران گرد هم آورده است. آنچه نوشته، درسهاییست عبرتاموز که باید فرا گرفت و از آن فایدهها برد، اسماً خاطرهنویسیست، امّا به راستی اعترافات مردیست که در کودکی یتیم شده، با فقر و سختی تحصیل کرده است و اگرچه به بالاترین مقامات هم رسیده، امّا در کمال خودداری و با عزّت نفس و قناعت در تنگدستی به سر برده، امّا شرافتمندانه زیسته است.
اگر وامدار برادران هم بوده نام آنان را با تأسیس (بنیاد علمی زیرکزاده) از محل مختصر اندوختهای که در پایان عمر از آهنگری گرد آورده و بهای فروش خانهی محقّرش را بر آن افزوده، پایدار ساخته است. خاطرهنویسی او از آن نوع که دیگران به انجام رساندهاند، نیست؛ چون آن نوشتهها را از دو جهت نارسا میداند: «اول آنکه چون این کار را در ایّام کهولت و بدون استفاده از یادداشتهای به موقع انجام میدهند، مطالب نه به طور عمد، سهواً ناصحیح از آب درمیآید. دوم آنکه «آیا خاطراتی را خواندهاید که نویسنده و گوینده، در تمام موارد خود را به قصد تبرئه یا تعریف، محور و مرکز ثقل تمام جریانات قرار نداشته باشد؟» (ص ۸).
او از ابتدای مبارزه در میانهی کار بوده و تشکّلی که پایهگذاری کرده است، در حقیقت کانون اصلی و گردانندهی واقعی مبارزات و آمادهکنندهی مقدّمات بیشتر حرکتهای سرنوشتساز بوده است. او هدف اصلی مبارزات ملّی را بهتر از هر کس میشناسد و آن را «کسب استقلال» در همهی جوانب میداند. علّت عدم پذیرش برخی از پیشنهادهای نفتی ـ نسبتاً مفید یا ظاهراً جالب و پُرجاذبه راـ نیز رسیدن به استقلال و حفظ آن میشمارد که بسیاری از معاندان، نخواسته یا نتوانستهاند اهمیّت و ژرفای آن را دریابند: «کتابها راجع به قراردادهای پُرمنفعتی که به دولت ایران ارائه شده و رد شده بود، نوشته شده؛ ولی در هیچکدام به حدّ کافی و با تکیّه بر نطقهای دکتر مصدق، مکّی، شایگان، اللهیار صالح، مهندس حسیبی و احزاب ملّی و نوشتههای روزنامههای باختر امروز، شاهد، جبههی آزادی و سایر روزنامههای طرفدار نهضت که به طرزی روشن منظور اصلی از ملّیشدن را کسب استقلال ایران معرفی کردهاند، اشارهای نشده است. (ص ۲۵۳)، قلم برداشته تا «خود را آن طوری که هست و تربیت شده، معرّفی کند که خواننده با شناسایی گوینده بداند تا چه حد میتواند به گفتهها توجّه کند» (ص ۱۸۰). منظور او از ادای این توضیحات توجیه اعمال نیست، زیرا «من یک پا در گور دارم و به احتمال قوی این کتاب پس از مرگ من منتشر خواهد شد، زمانی که قضاوتها اهمیت چندانی ندارد» (ص ۱۸۰). و همهی اینها شرط دارد. وجود فردی مطمئن که به هیچ صورت تغییری در نوشتههای او ندهد و قول شرف بسپارد (کوچکترین دخل و تصرفی در آن نکند ـ ۱۹) و خوشبختانه چنین کسان را یافته است.
در عین اینکه سالها از مشاوران اصلی دکتر مصدق و از رهبران «حزب ایران» بوده خود را سیاستمدار نمیداند و به گواهی همگان، سیاستباز هم نیست. «من همیشه شکستهنفسی را از صفات حسنه میدانستم و این طرز فکر با سیاستمداری تناقض دارد» (ص ۶۹). جایی که از مخالفخوانی دشمنان و رفتار برخی دوستان سخن به میان میآید، مینویسد: «به منِ ناچیز، تهمت جاسوس روسها، جاسوس انگلیسها، جاسوس امریکاییها زده شد. علاوه بر اینکه متهم به بهاییبودن، ارمنیبودن و یهودیبودن هم شده بودم» (ص ۷۴). با این همه عقیده دارد: «یک مرد سیاسی باید با شدّت هر چه تمامتر با هرگونه اتّهامی مقابله کند و به کوچکترین ایرادها پاسخ گوید» (ص ۱۹۳). امّا «بهعلّتی که حقیقتاً برایم روشن نیست ـ غرور، کمرویی یا بیبند و باری ـ به تهمتها اهمّیت نمیدادم، با خود میگفتم هر چه میخواهند بگویند، من راه خود را میروم، روزی حقیقت، معلوم خواهد شد، نمیدانم آن روز خواهد رسید یا نه؟».
در فصلهای اول از زندگی و تحصیلات خود مینویسد: «هشت ساله بودم که پدرم فوت کرد، من تحت سرپرستی برادر بزرگترم قرار گرفتم» (ص ۳۹). او از این سرپرستی نهتنها ناخشنود نیست بلکه خود را بدان مناسبت خوشبخت هم میپندارد: «من اگر مهر پدر ندیدم، اگر نوازش مادر را به یاد ندارم، ولی در عوض از محبت برادری مهربان همیشه برخوردار بودهام. من از آن دسته یتیمهای خوشبخت بودم که برادری مهربان داشتم» (ص ۴۰). برادر او دانشمند حسّاسیست که سالها همپیمان او و همدم او بوده است، صاحب اندیشهایست و دارای فلسفهای: «من در ۸ سالگی اسم وطن را از او شنیدم، این اوست که با بیان قصّههایی از هیجانات فرانسویان در جنگ جهانی، اولین رعشههای وطنپرستی را در بدن جوان من انداخت» (ص ۴۴). او با اینکه بنیانگذار یک حزب است و خود از رهبران اصلی آن بهشمار میآید در مجموعهی «جبههی ملّی» مصوّبهها را گردن مینهد و حتّا زمانی که نظراتش با تصمیمهای عمومی متفاوت است، پافشاری نمیکند؛ زیرا خود به تحزّب پایبند است و آن را اصل میداند. بهعلاوه صاحب ذهنی منطقیست و نتیجهگیریهای او هم بر همین مبنا است. وقتی دکتر معظّمی و دکتر زنگنه از حزب خارج میشوند، کار آنها را با منطق میسنجد و ضعف استدلال را درمییابد، مینویسد: «آنها دنبال بهانه بودند» (ص ۹۱) و تعجّب میکند: «عملشان منطقی نبود و آدم عاقل و واقعبینی مثل دکتر معظّمی در عمل خلاف منطق اصرار نمیکند» (ص ۹۱). این نتیجهگیریها هم، نشان از آگاهیهای وسیع او میدهد و هم، کلام او را عظمت میبخشد. در بحث انتخابات دوره چهاردهم و دربارهی نامزدهایی که انتخاب نشدند، مینویسد: «آنها که انتخاب نشدند، گناه را به گردن ما انداختند؛ و ما را به ناروزدن متّهم کردند… این اتّهام از تلخی شکست میکاست و علّت آن را از خودشان به دیگری منتقل میکرد» (ص ۷۶). بیشتر دریافتهای او مانند این برداشت فلسفی و علمیست و شک نیست این دریافتها بیتفکّر و تعّمق و بیاحاطه بر دانش حاصل نمیشود. ■
منابع:
۱ـ زیرکزاده، مهندس احمد، پرسشهای بیپاسخ در سالهای استثنایی، به کوشش دکتر ابوالحسن ضیاء ظریفی و دکتر خسرو سعیدی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۶، (تمام شمارههایی که در پایان عبارتهای متن آمده مربوط به صفحات همین چاپ است.)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0