آنچه در پیش رو است خاطره ای از یوسف بهنیا قاضی بازنشسته دادگستری است که تقدیم خوانندگان قرار می گیرد.
امروز فردایی هم دارد
بو گُو نن صاباحیدا وار
در سال ۱۳۲۷، سمت بازپرسی دادسرای تبریز را داشتم. پروندهیی جهت اخذ تأمین از متهم و اعادهی آن به شهربانی تا تکمیل تحقیقات، ارجاع گردید. آقای عظیمی، کارآگاه مأمور پرونده، متهم را که جوانی حدود بیست ساله بود، معرفی نمود. قبل از مطالعهی پرونده، همینکه چشمم به موضوع اتهام که تجاوز جنسی و ناموسی بود افتاد، نگاه غضبآلودی به متهم انداخته، وی را به باد ناسزا و هتاکی و ادای کلماتی که اعاده ذکر آنها در این مقام شایسته نیست، گرفتم و گفتم: آنقدر در زندان میمانی تا عواقب این عمل شرمگین را تحمل نمایی.
رنگ از رخسار متهم پرید. لرزه بر اندام او افتاد، سرش را به پایین انداخت. آقای عظیمی وی را به بیرون برد. در حال بررسی اوراق پرونده بودم که آقای عظیمی وارد شد و گفت: آقای بازپرس، احتراماً میخواهم چند کلمه با شما حرف بزنم. به صندلی کنار دستم اشاره کردم، ـ نشست و با ملایمت به مطلب ادامه داد:
آقای بازپرس، این میزی که شما پشت آن نشستهاید، بازپرسان بیشتری نیز نشسته و رفتهاند. من به مناسبت شغل خود با آنان زیاد تماس داشتم، ولی از هیچکدام از آنان، چنین رفتاری را با متهمین ندیدم. آقای بازپرس امروز، فردایی هم دارد ـ بو گُو نن صاباحیدا وار ـ رفتاری که با آن جوان کردید، متوجه نشدید که چه حالتی به او دست داد و اگر دلداری نداده بودم، داشت سکته میکرد. آقای بازپرس شما او را به یک فرد کینهتوز، عقدهیی، پرخاشگر، خطرناک و جانی تبدیل کردید.
این شخص، ولو چند روزی هم در زندان بماند، محقق بدانید با تحصیل رضایت شاکیان (موضوع اتهام قابل گذشت بود) از بند رها میشود. ولی چنانچه در آتیه صاحب مقام و منصبی مهم باشد، برای ارضای حس انتقامجویی، به صغیر و کبیر رحم و ابقا نخواهد کرد. در صورتیکه فاقد مقام و منصب باشد، با تشکیل باندی از اشرار و اجامِر و اوباش، امنیت جامعه را بهخطر خواهد انداخت که احتمالاً برای شما نیز خوشعاقبت نخواهد بود. آقای بازپرس چون تیغ بهدست آری، مردم نتوان کشت.
دیگر مجال ادامه مطلب را ندادم. عرق سردی بر پیشانیام نشست و به یکبار از اوج نخوت، تکبر و غفلت سقوط کردم. گفتم: آقای عظیمی حق با شماست، خیلی تند رفتم. باید با همیاری و حسن تدبیر شما مسأله را فیصله دهم. آقای عظیمی دستی به موهای سفید سرش کشید و با لبخندی حاکی از رضایت، از اطاق خارج شد. به فاصلهی کمی، به اتفاق متهم وارد گردید و گفت: آقای بازپرس، شما در مقام حفاظت از جان و ناموس و مال مردم، وظیفهی خطیری بهعهده دارید و در این مورد جا داشت که حتا بیش از آن هم متغیر و برافروخته شوید، از طرفی هم این جوان، بنا بر اقتضای سن و سال و سایر عوامل و الزامات حاکم بر زمان، اقدام به این عمل ناپسند و مذموم کرده است که خوشبختانه بر اثر یادآوری جنابعالی، به پیامدهای ناگوار آن به شدت، ناراحت و پشیمان و متنبّه گردید و اجازه میخواهد، حضورا مراتب تنبّه خود را با معذرتخواهی بهعرض برساند. من هم استدعا دارم، از بازداشت او صرفنظر نمائید و همانطور که تأیید خواهد کرد، اولاً، هرچه زودتر، رضایت شاکیان را تحصیل نماید و ثانیاً، تعّهد مینماید که دیگر گِرد این قبیل اعمال ناپسند، نگشته و به ادامهی تحصیل، اشتغال ورزد.
متهم در حالیکه، آثار ندامت از وجنات او هویدا بود، گفتههای آقای عظیمی را تکرار و اظهار ندامت و شرمساری کرد و به قید معرفی کفیل آزاد شد و ظرف همان هفته، پرونده با گذشت رسمی شاکیان، منتهی به صدور قرار موقوفی تعقیب گردید.
از آن تاریخ در تمامی مراحل خدمتی، تذکرات خیرخواهانهی آقای عظیمی را همواره مدّ نظر داشتم. مضافاً براینکه، قضات جوان و همکارانی را که به مناسبتهای شغلی بر کار آنان نظارت و بازرسی داشتم، متوجه میکردم که به یاد داشته باشند: امروز فردایی هم دارد. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0