به قلم: دکتر سعید فاطمی
□ ۱ـ درآمد
آبان ماه امسال پنجاه و یکمین سالگرد شهادت دکتر حسین فاطمی است. در این پنجاه و یک سال، دربارهی دکتر حسین فاطمی یادداشتها، خاطرهها، یادبودها و صدها مقاله اعم از تمجید و تحسین یا فحشنامه و دروغهای شاخدار نوشته شده است. امّا جز دکتر محمد مصدق ـ نخستوزیر ملی و مردمی ایران که به حق مرد نامآور تاریخ معاصر است ـ هیچکس این چنین منصفانه دربارهی او شهادت نداد که:
«اگر ملیشدن صنعت نفت، خدمت بزرگیست که به ملت ایران شده، باید از آن کسی سپاسگزاری کرد که اول این پیشنهاد را کرد؛ و آن کس شهید راه وطن دکتر حسین فاطمیست… که در تمام مدت همکاری با این جانب، هرگز یک ترک اولی از آن بزرگوار دیده نشد. دکتر محمد مصدق»
۲ـ پسزمینه
در شهریور ۱۳۲۰، رضاشاه، قهرمانانه! و با سرعت برق از راه اصفهان، یزد، کرمان، بندرعباس، تهران را پشت سر گذاشت و فرار را بر قرار ترجیح داد و مردمی را که بیست سال، خود و نظامیان قهرمانش! چاپیده بودند، بهدست نیروهای متّفقین رها کرد و در وداع با محمدعلی فروغی (ذکاءالملک) گفت: «اگر ما باید برویم، تکلیف صدها ده و املاک شمال و جنوب ما چه خواهد شد؟» فروغی که سه چهار سال قبل از آن ناظر اعدام خویشاوند سببیاش محمدولی اسدی، به اتهام تحریک مردم مشهد به شورش و انقلاب بود، به آرامی گفت: «اعلیحضرت تشریف ببرید، برای املاک هم فکری خواهد شد، ولی بهتر است به صاحبان اصلیاش بازگردد!»
این مقدمه برای آن بود که یک خاطره از حسین فاطمی ۲۳ ساله که در آن تاریخ (پاییز ۱۳۲۰) روزنامهی باختر را در اصفهان، بهجای برادرش نصرالله سیفپور فاطمی که در آن زمان فرماندار شیراز بود و روزنامه را به حسین (برادرش) واگذار کرده بود، بازگو کنم.
۳ـ بزرگداشت مدرس پس از شهریور ۱۳۲۰
بهمن ماه سال ۱۳۲۰، امیرنصرت اسکندری حاکم اصفهان بود و سرهنگ پاشا مختاری خواهرزادهی سرپاس رکنالدین مختار که در دورهی رضاخان، رییس کل شهربانی بود و جنایات فراموشنشدنی (مثل قتل سرادر اسعد بختیاری، محمد فرخی یزدی، دکتر تقی ارانی، عبدالحسین تیمورتاش، شهید سیدحسن مدرس و…) نموده بود، ریاست نظمیّه (شهربانی) اصفهان را برعهده داشت.
حسین فاطمی در مسجد نو که مرکز شهر اصفهان بود، مراسمی به یادبود شهادت مرحوم مدرس برگزار کرد که بهخاطر دارم آن روز، بهصورت یک واقعهی تاریخی و کمنظیر پس از سقوط دیکتاتور، شهر اصفهان به حالت تعطیل درآمده بود و دهها هزار مردم آن شهر در مسجد و خیابانهای اطراف به تظاهر علیه رژیم پهلوی پرداختند.
سخنران آن مراسم بینظیر، حسین فاطمی بود که شدیدترین حملات را به رضاخان و خانوادهی او نمود و چگونگی کشتن (خفهکردن) مدرس، روحانی روشنفکر و ایراندوست را بهطور دقیق بیان کرد و توضیح داد که رژیم رضاخان پهلوی، چه جنایات غیرانسانی مرتکب شده و چه میهندوستان و آزادیخواهانی را بهدست دژخیمان خود نظیر سرهنگ نیرومند، سرهنگ راسخ، سرپاس مختار و عامل اجرایی آن جنایات، پزشک احمدی انجام داده است.
۴ ـ دستگیری حسین فاطمی در اصفهان
پس از پایان مراسم بزرگداشت شهید مدرس و متفرّقشدن مردم، حسین فاطمی با تنی چند از برگزارکنندگان مراسم به خانههای خود رفتند، ولی نیمهشب گروه حرامیان به خانهی عاملان آن مراسم یورش بردند و عدهیی حدود پنجاه نفر را که در راس آنها حسین فاطمی بود، بازداشت کرده به زندان انداختند. سرهنگ پاشا مختاری، حسین فاطمی را به بند زندانیان شرور انتقال داد و خانوادهی ما خبردار شد که حسین، مورد ضرب و شتم دزدان و چاقوکشان آن بند (به تحریک رییس شهربانی) قرار گرفته است.
مادرم به همراهی تنی چند از اعضای خانوادهی ما به نظمیّه و فرمانداری رفتند و آنچه مقدور بود، برای تعویض بند زندان یا آزادی حسین اقدام کردند که به هیچوجه آن اقدامات اثر نداشت و با وجودیکه رییس دادگستری آن زمان اصفهان (شادروان سعیدالعلمایِ جلالینائینی که ضمناً خالهزادهی حسین یعنی برادر بزرگتر آقای دکتر محمدرضا جلالی نائینی هم بود)، دستور تعویض زندان حسین را داده بود، کمترین توجهی نکرده بلکه به شدت عمل پرداختند که در واقع مردم را بترسانند.
۵ ـ ملاقات با فروغی نخستوزیر
با وجود سرمای شدید و برف و باران، مادرم و یکی از برادران او شادروان سیدمحمد معصومی، دو روز بعد از این جریان با اتوبوسهای شرکت گیتینورد اصفهان، به تهران حرکت کردیم و هر سه نفر به منزل خالهزادهام دکتر سیدمحمدرضا جلالی نائینی که خوشبختانه مقالات ایشان تقریباً همه ماهه زینتبخش ماهنامهیحافظ است، رفتیم و روز بعد مادرم و من، در حالیکه شهر تهران در زیر برف سنگین در خواب بود (ساعت ۵ صبح) به خانهی مرحوم ذکاءالملک فروغی که در نزدیکی کاخ سلطنتی بود (و امروزه محل بیمارستان بزرگیست) رفتیم.
هنوز پس از شصت و چند سال که از آن حادثه میگذرد، خاطرهی دردناک و تلخی که از آن روز به خاطرم مانده، چشمهایم را اشکآلود میکند و همچنین به یاد قهرمانی حسین فاطمی میافتم، آن جاودانه مرد ایرانزمین که از ابتدای نوجوانی تا پایان عمر کوتاهش، یعنی ۳۵ سالگی که تن تبدارش به جوخهی آتش حرامیان محمدرضاشاه پهلوی سپرده شد، به قول پیشوای بزرگ ملت ایران، «هرگز یک ترک اولی از آن بزرگوار دیده نشد».
برف با شدت میبارید و مادرم و من در جلو خانهی رییسالوزرا به انتظار ایستاده بودیم که حدود ساعت ۷ صبح درهای بزرگ خانه باز شد و اتومبیل محمدعلی فروغی (ذکاءالملک) در آن برف سنگین، آرامآرام خانهی بزرگ او را ترک کرد و لحظهیی که راننده قصد ورود به خیابان اصلی را داشت، مادرم جلوی چرخهای اتومبیل، روی آن برف سنگین دراز کشید.
اتومبیل فروغی نخستوزیر از حرکت ایستاد و به مجردی که راننده از اتومبیل پیاده شد، خود فروغی هم از عقب ماشین خارج شد و بهسوی مادرم آمد و با مهربانی و ادب گفت:
«خواهرجان، لطفاً بلند شوید و مشکل خودتان را بگویید، من در اختیار شما خواهم بود». مادرم با گریه به سر و صورت خود میکوبید و مرتب ناله و نفرین میکرد و میگفت: آقای رییسالوزرا، برادر جوان و بیگناه مرا که روزنامهنویس است، در اصفهان رییس نظمیهی شما به جرم برگزاری مراسم ترحیم برای شادروان سیدحسن مدرس، به زندان برده و به بند دزدان و اشرار منتقل کرده است. آنچه فروغی خواهش و تمنا کرد، بیفایده بود؛ فروغی با آرامش و ادب به مادرم گفت:
«همشیره، قول شرف میدهم تا ظهر، برادر شما آزاد شود و رییس نظمیه هم تحت تعقیب قرار گیرد». ولی مادرم به هیچوجه زیر بار نرفت و گفت: «تا دستخط ننویسید، من از اینجا حرکت نمیکنم…»
فروغی از مادرم خواهش کرد که سوار ماشین شویم و خود او در صندلی جلو، در کنار راننده نشست و اتومبیل رییسالوزرا به سوی مقرّ نخستوزیری در کاخ ابیض حرکت کرد. پس از ورود به کاخ نخستوزیری، فروغی پیاده شد و خودش در عقب اتومبیل را باز کرد و به مادرم تعارف نمود و گفت: «همشیره، بفرمایید برویم بالا».
مادرم پیاده شد و دست مرا گرفت و با هم داخل مقرّ نخستوزیری (که آنوقت در سبزه میدان، محل کاخ ابیض بود)، شدیم و پس از طی راهرو و پلکان مفروش به اتاق انتظار رییسالوزرا، راهنمایی شدیم که حدود سه ساعت طول کشید تا رییس دفتر فروغی، مادرم و مرا به درون اطاق نخستوزیری هدایت کرد.
فروغی با ادب و تواضع و متانت گفت: «همشیره، برادر شما قبل از اینکه به اصفهان برسید، آزاد خواهد شد و رییس نظمیّه را هم عوض کردیم و از آقای حسین فاطمی هم خواهش خواهد شد که به تهران بیایند که شخصاً از ایشان عذرخواهی کنم. همین الان شما و فرزندتان به اصفهان بازگردید».
مادرم در پاسخ شادروان فروغی گفت: «آقای رییسالوزرا ـ حکم برکناری رییس نظمیّه را باید به من بدهید که خودم به اصفهان ببرم». فروغی خندید و با آرامش گفت: «خواهرم این کار در خود نظمیّه خواهد شد». مادرم گفت: «پس من تا برکناری رییس نظمیّه در اینجا متحصّن خواهم بود». چانهزدن فروغی بیفایده بود و بالاخره در ساعت سه بعدازظهر ابلاغ برکناری سرهنگ پاشا مختاری، رییس نظمیّهی اصفهان را که وزیر داخله صادر کرده بود، بهدست مادرم دادند و ماشین رییسالوزرا ما را به گاراژ گیتینورد که نزدیک سبزهمیدان بود برد و ما با اولین اتوبوس به اصفهان بازگشتیم.
۶ ـ انفصال رییس شهربانی اصفهان
به یاد دارم در آن سرمای زیر صفر، ساعت پنج صبح به اصفهان رسیدیم و مادرم در حالیکه برادرش، مرحوم سیدمحمد معصومی و من او را همراهی میکردیم، با درشکه از خیابان شاهپور (به اصطلاح امروز، ترمینال مسافربری اصفهان) به سوی شهربانی اصفهان در میدان نقش جهان رفتیم؛ شهربانی در کنار عالیقاپو در آن میدان قرار داشت. مادرم در آن سرما و سوز با کمال آرامی در کناری ایستاده، منتظر آمدن رییس نظمیّه شد، (معمولاً هفت صبح رییس نظمیّه با درشکه به محل کار خود میآمد.) یک ساعت نگذشته بود که درشکهی رییس نظمیّه پیدا شد، مادرم جلوی در بزرگ ایستاد و منتظر ورود رییس نظمیّه شد.
حدود ده نفر آژان (پاسبان) در صف با تفنگ، منتظر (پیشفنگ) به علامت احترام ایستاده بودند که سرهنگ پاشا مختاری در حالیکه یک باتونی شبیه شلاق در دست داشت، از درشکهی نظمیّه پیاده شد. مادرم آرام جلو در بزرگ نظمیّه ایستاد و نامهی برکناری او را که در دست داشت، با کمال ادب و متانت به سرهنگ مختاری داد و رو به سوی افسر نگهبان که آمادهی گفتن: «پیشفنگ (به علامت احترام)» به رییس نظمیّه بود، گفت: «به خودتان زحمت ندهید. ایشان دیگر رییس نظمیّه نیستند، بلکه تحت تعقیب عدلیّه قرار گرفته و بهزودی در همان سلولی که برادرم در آن محبوس بود، زندانی خواهند شد».
سرهنگ مختاری، نامه را باز کرد و پس از خواندن، با آرامش سوار درشکه شد و به منزل خود بازگشت.
نیوجرسی ۲۰۰۵
■
حماسهی شهادت دکتر حسین فاطمی
ساعت چهار و هفت دقیقهی بامداد روز چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۳۳ حکم اعدام دکتر حسین فاطمی در لشگر ۲ زرهی اجرا شد، در حالیکه بر حسب گواهی شاهدان عینی بیطرف و پزشکان معالج غیرنظامی، وی در آن لحظات دو درجه تب داشت.
سرتیپ آزموده (دادستان ارتش) گفت: وصیتی دارید بفرمایید شما که مکرر میگفتید «من از مرگ ابایی ندارم و مرگ حق است». فاطمی نگذاشت حرفش تمامش شود و گفت: «آری آقای آزموده! مرگ حق است و من از مرگ ابایی ندارم، آن هم چنین مرگ پُرافتخاری، من میمیرم که نسل جوان ایران از مرگ من درس عبرتی گرفته و با خون خود از وطنش دفاع کرده و نگذارد جاسوسان اجنبی بر این کشور حکومت نمایند. من درهای سفارت انگلیس را بستم، غافل از آنکه تا دربار هست، انگلستان سفارت لازم ندارد».
هنگامیکه دکتر فاطمی را برای اعدام میبردند، آزموده از وی خواست اگر خواستهیی دارد، بگوید. دکتر فاطمی گفت: «خواستههای من دیدن خانواده و ملاقات با دکتر مصدق و صحبتی با افسران میباشد». آزموده میگوید: «هنوز هم دست از این مرد برنمیداری؟»
پس از اعدامِ دکتر فاطمی، سرتیپ آزموده با وجودیکه سعی میکرد که کمتر حقایق را افشا کند در مصاحبه با مطبوعات گفت: «… در آن موقع روحیهاش (دکتر فاطمی) به قدری قوی بود که اگر کسی وارد اطاق میشد و از جریان اوضاع اطلاع نداشت، هرگز باور نمیکرد این شخص کسیست که چند دقیقه دیگر باید تیرباران شود و وصیتنامهاش را هم نوشته است».
به هنگام اجرای مراسم اعدام، با وجودیکه هوا تا حدی سرد بود، فقط روی همان پیراهن که بر تن داشت یک پیژامهی پشمی پوشیده بود و با همان پیراهن و پیژامه و کفش سرپایی که پارچهی روی آن مخمل قهوهای، بود اعدام گردید. موقع اعدام چهار نفر سرباز دو نفر به زانو نشسته و دو ایستاده مأمور تیرباران بودند، ضمناً هشت گلوله شلیک کردند که شش گلوله در سینه و قلب دکتر فاطمی خورده بود، اتفاقاً دو گلوله روی یکدیگر به قلب خورده بود که خون فوران نمود و جابجا باعث مرگ او گردید ولی پس از شلیک بلافاصله طبق معمول یک گلوله هم به عنوان تیر خلاص به شقیقهی دکتر فاطمی شلیک شد که اگر جان و رمقی داشته باشد، فوراً خلاص شود.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0