به قلم: ح. ا.
□ جمع زیادی از مردم جهان از جمله بعضی از نویسندگان، مانند فرانس کافکا (۱۸۸۳ ـ ۱۹۲۴ م)، بعضی از خوابهای خود را بلافاصله پس از بیداری نوشتهاند که در حیات یا پس از فوتشان به چاپ رسیده است. من هم، در بعضی اوقات خوابهایی را که دیدهام، نوشتهام و نمونههایی از آنها را در دایرهالمعارف خواب و رؤیا چاپ کردهام. اکنون چند نمونهی دیگر از خوابهای خود را مینویسم. این خوابها عیناً با همان عباراتی که بلافاصله پس از بیدارشدن من از خواب به زبانِ (قلم) من آمدهاند، بدون سانسور چاپ میشود.
● در هشتم اوت ۱۹۹۰، خواب دیدم که السپث کلید رویستون را به من داد. در همان شب، خواب دیدم که کشتی وسیعی در گلاسگو خریدهام که مثل کاروانسرای تجارتی از آن استفاده میکنم. سرسرای چوبی بسیار زیبایی داشت. سر گراهام هیل (رییس دانشگاه استراتکلاید) به دیدنم آمده بود. به او گفتم که این کشتی / کاروانسرا را از فلان شخصیت (فلان سر، فرزند فلان سر) خریدهام. قیمتی که کشتی را خریده بودم، سیصد و پنجاه هزار پوند بود. قیمت آن در بازار یک میلیون و نیم پوند بود. من گفتم: «کمتر از سه میلیون و نیم نخواهم فروخت.»
● در نهم اوت ۱۹۹۰ خواب دیدم، بیل الدر [رییس دانشکدهمان] در باغ بیرون شهر [گلاسگو] که متعلق به من بود، مهمانم بود با عدهیی دیگر. خیلی دوستانه و صمیمانه با من صحبت کرد و راجع به پروفسور شدنام راهحل مینمود. [در این تاریخ من هنوز پروفسور نشده بودم]
صاحب این باغ بودم و استخری داشت. خودم تنها برای شنا به استخر رفتم. کارگری در باغ مجاور کار میکرد. از من پرسید: مالک باغ شما هستید؟ گفتم: بله. به فارسی صحبت کرد و مرتب به من آقا خطاب کرد و گفت: چند روز پیش سرلشکر هدایت به این منطقهی گلاسگو (حدود لاک لوموند) آمده. گفتم: مطّلع بودم، امّا او را ندیدم.
● در دهم اوت ۱۹۹۰ خواب دیدم که پرنس چارلز مرا و جیمز بیکر وزیر خارجهی امریکا را بهطور خصوصی برای چای بعدازظهر دعوت کرده است. من و چارلز با هم در گوشهیی نشسته بودیم. بیکر بر اسبی سوار بود و خدمهی قصر او را مفرّح میداشتند. من به چارلز گفتم: برای جیمز بیکر افتخار است که بهطور خصوصی مهمان پرنس چارلز باشد. چارلز پرسید: گفتی که برای تو افتخار است که با من خصوصی چای بخوری؟ گفتم: نه، برای جیمز بیکر. [در خواب برای من طبیعی و معمولی مینمود که در عالم خصوصیت مهمان چارلز برای چای بعدازظهر بهطور خصوصی باشم.]
● دیشب که شب سهشنبه ۳۰ مارس ۱۹۹۳ بود؛ در خواب دیدم که دکتر […] برای اولین بار مرا به جلسهی بسیار محرمانهی بنایان آزاد برده است. تمام رجال، بزرگان و نخبگان قدیمی در آنجا بودند. ریاست جلسه با شریف امامی بود. من، ظاهراً بیفاصله یا به فاصلهی یک نفر نزدیک شریف امامی در ضلع قدیمی و متروک ساختمان بزرگی که بالفعل حکومت وقت آن را مصادره کرده بود، نشسته بودم و به زبان حال، بلکه شاید به زبان قال هم میگفتم که من ورود به این جرگه را نمیطلبم. فرمودند: چرا؟ در این وقت زنی آمد که خدمتگزار و ساقی مجلس بود. از پشت سر، شربتی (مثل اینکه یک قاشق چایخوری) به من خوراند. به کلی هوشم از سر پرید. مست و لایعقل، در وجد و شوق و بیهوشی مستغرق شدم. بعد از آن، جلسه ختم شد و همه از در مخفی از آن جلسه خارج شدند.
من از درِ دیگر، به درون قسمتی که حالا مصادره شده بود، آمدم. درویشی با ریشی انبوه، سمت خدمت داشت. به آن خادم گفتم: تو اینجا چه میکنی؟ ترا در اینجا بهعنوان نگهبان برای جاسوسی گذاشتهاند؟ با زبان حال گفت که خود او متعلق به آن جامعهی مخفیست.
● شب دوشنبه [؟ چندم] نوامبر ۱۹۹۵، پدرم و فلسفی را به خواب دیدم. پدرم و او هر دو در یک مجلس با حضور جمعیت بسیار زیادی بر سر منبر بودند، فلسفی آغاز سخن کرده بود. پدرم سخن از دهن او گرفت و شروع به صحبت کرد. مستمعان مجذوب شدند. فلسفی مات بود که چهگونه سخن را دوباره بقاپد. نتوانست، چون پدر سخنان عالیه مسلسلوار میراند و مردم متوجه او شده بودند. سرانجام پدر عالمانه و کریمانه سخن را تمام کرد و به فلسفی باز داد. مردم برای پدر کف زدند.
● شب چهارشنبه ۲۱ نوامبر ۱۹۹۵، آیتالله خمینی را در خواب دیدم. در حالی که در اوج شهرت، محبوبیت و قدرت بود و محاسن او مثل برف سفید شده بود. صادقانه و صمیمانه با من صحبت میکرد. هر دو با هم در صحن مدرسهی بزرگی ایستاده بودیم و سخنان معقول ردّ و بدل میکردیم. سپس ایشان وارد حجرهی کوچکی شدند و چند ثانیه / دقیقه در آنجا نرمش کردند و من که در صحن بزرگ و وسیع مدرسه، مقابل ایشان ایستاده بودم به تبعیت ایشان مختصری نرمش کردم و متنبه شدم که گاهگاه باید نرمش و ورزش مختصری کرد. بعد از آن، از حجره بدر آمد و مختصری با من صحبت کرد و سپس در حالیکه هنوز صحبت میکرد، امّا کسی به حرف او توجه نداشت، موقرانه تنها از مدرسه خارج شد و به سوی منزل خود حرکت کرد.
● نیز همان شب قبل از این خواب، رفسنجانی را به خواب دیدم که در اتاقی به کارهای دولتی و رسمی به فعالیت مشغول بود، گفتند: فلانی که من باشم در اتاق دیگر است. رفسنجانی به دیدن من آمد. با خنده و خوشحالی بسیار. میدانستم که مرا معرفی کردهاند. معذالک گفتم: پسرآیتالله امین هستم و برادرم سیدمحمد امین است، او را نشناخت؛ ولی با من بسیار به حرمت رفتار کرد و مبالغ کلانی اسکناس که درهم و برهم و نامنظم بود با دستهای خود حمل میکرد که معلوم بود برای من است، امّا من نگرفتم.
● شب جمعه ۲۷ خرداد ۱۳۸۴، خواب دیدم که در حسینیهمانندی بودم و آقای [… سه کلمه حذل شد] بر منبر بودند. من در گوشهیی در آخرین صف مردمان تکیه به دیوار نشسته بودم و ایشان در منبر داد سخن میدادند؛ یک مرتبه دیدم که مردم که اکثر آنها، اشخاصی مثل سربازان جوان در لباس شخصی بودند، از مجلس رفتهاند و خود آقای […] از منبر داد زدند: پس این مردم کجا رفتند؟ تقریباً بلافاصله ایشان منبر را ختم کرده و پایین آمدند. من دیدم، ایشان تنهای تنهاست، تقریباً از باب ترحّم و شفقت نزد ایشان رفتم. کنار ایشان پای منبر نشستم و چون میدانستم که ایشان پدرم را نیک میشناخت، گفتم: پسر مرحوم آقای امین سبزواری هستم. ایشان با اینکه دور و برش کاملاً خلوت و کاملاً بیکس و تنها بود، باز هم فکر کرد که من التماس دعایی دارم؛ گفتند: بله. به این معنیکه، بله مرحوم آقای امین سبزواری را میشناسم. امّا به اینکه بخواهند باب رفاقت و آشنایی را باز کنند، تمایلی نداشتند. من هم تا اندازهیی از این که همینقدر ولو به جهت بیکسی و تنهایی ایشان نزدشان رفتهام، کمی ملول شدم. و هم از اینکه در آن فرصت که هیچکس دیگری با ایشان نبود، هیچ درد دلی با ایشان نکردم و چیزی به ایشان نگفتم یا چیزی به یادم نیامد که از ایشان بخواهم، احساس خوشی نداشتم. در همین حال بود که بیدار شدم و بدون کمترین تأملی به یاد خوابی افتادم که درست سی سال پیش در ۱۳۵۴ در لندن دربارهی محمدرضا شاه پهلوی در شرایط مشابه دیدم.
● در اواخر شهریور ۱۳۸۴ خواب دیدم که دوست بسیار نزدیکی در طی صحبت، بدون مقدمه به من گفت: «…ام گفت.» چون سابقهی ذهنی نداشتم که از چه کسی نقل قول کرده باشد؛ اصلاً متوجه کلمهی اول جملهی «… گفت» نشدم؛ با برگشت ذهنی، به کلام او، در همان عالمِ خواب، فهمیدم که گفت: «خانمم گفت». خیلی تعجب کردم که چرا این دوست عزیز، مرا از ازدواجاش خبر نکرده است. از همه مهمتر تعبیر «خانمم» خیلی متعارف نبود. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0