داستان معجزه!

به قلم: فرید جواهر کلام


□ حالتی دیگر بود کان نادر است

تو مشو منکر، که حق بس قادر است

همکاری با سفارت هندوستان در سالیان پیشین به‌عنوان مترجم، این فایده‌ی معنوی را برایم داشت که دوستان ثابت‌قدمی پیدا کنم.

اکنون که آن‌ها به هند رفته بودند، ارتباط من با ایشان از راه نامه و تلفن بود، گاهی اوقات هم به ایران می‌آمدند و دیداری تازه می‌کردیم. دقیقاً دو سال پیش یکی از آن‌ها به‌نام آقای ساگر
(Sri Sagar) نامه‌یی برایم فرستاد و طی آن توضیح داد که قصد دارد میهمانی را به‌سوی من بفرستد، برای مدت یک هفته، میهمانی که می‌گفت مسلماً باری بر دوش من نخواهد بود و طی این مدت کوتاه مصاحب خوبی به‌شمار خواهد آمد. پس از نامه با تلفن هم تماس گرفت و توضیح داد که این شخص یک روحانی هندی‌ست که میل دارد مدت اقامتش در محل آرام و بی‌سر و صدایی باشد، ما منزل تو را مناسب دیدیم، ساگر می‌دانست من تنها زندگی می‌کنم و خانه‌ی آرامی دارم.

با کمال میل پذیرفتم. بعد او مشخصات وی را، روز ورود به تهران و سایر اطلاعات را در اختیارم گذاشت. معلوم می‌شد این آقا دَماریا نام دارد و برای مأموریت کوتاهی به ایران می‌آید، آدمی‌ست باسواد، خوش‌مشرب و اهل معنا.

حال این‌جا را داشته باشید تا نکته‌ی لازم دیگری را براتان شرح دهم: تقریباً ده ـ دوازده روز پیش از تماس ساگر و خبر آمدن میهمان هندی دوستان، خانم جوانی را به من معرفی کرده بودند که یک‌روزدرمیان به خانه‌ی من بیاید و نظافت و امور خانه را سر و سامان دهد. این خانم که مینا نام داشت، فعّال و تمیز و باانضباط بود، اوضاع بی‌سر و سامان منزل مرا رونق می‌داد، بعد هم که کارش تمام می‌شد، در گوشه‌یی می‌نشست و ماتم می‌گرفت! آری ماتم، چون اصولاً افسرده و اندوهگین بود. بعد هم بی‌کار که می‌شد به گریه می‌افتاد. بارها از او پرسیدم:

ـ دخترم شما چه نارحتی‌ داری؟ چرا گریه‌ می‌کنی؟ گرفتاری شما چیست؟

ـ آقا این یک موضوع خانوادگی خصوصی‌ست که هیچ علاجی ندارد، من آدمی هستم مصیبت‌زده، کسی هم نمی‌تواند کمک کند.

بدین ترتیب وی با اندوه می‌آمد، کارش را به‌دقت انجام می‌داد و با اندوه هم می‌رفت.

این، جریانِ مینا بود. حالا می‌رویم به سراغ آقای دماریا.

روز موعود من به فرودگاه رفتم. هواپیما سرِ ساعت رسید. در صف جلوی همه‌ی استقبال‌کنندگان قرار گرفتم، مسافران از گمرک مرخص شدند و رو به ما آمدند. در میان آن‌ها از دور مردی را دیدم که سر و وضعش شبیه دروایش بود، کم‌کم که نزدیک می‌شد بهتر او را تشخیص می‌دادم. مردی بود با قامتی متوسط، خدنگ و استوار راه می‌رفت، سر برهنه، موهایش جوگندمی، بلند، که بر روی شانه‌اش ریخته بود، ریشی کوتاه، لباس سفید و سرتاسری شبیه کفن بر تن داشت، جامه‌دانی کوچک هم در دست. پیش خود گفتم: حتماً خودش است، امّا نکته‌ی جالب: با آن‌که من هیچ تابلو، نوشته، نشانه‌یی در دست نداشتم، امّا او مرا تشخیص داد، یک‌راست و مستقیم آمد نزد من، کف دو دستش را به هم چسبانید و کُرنش کوتاهی کرد. من فوراً پرسیدم:

ـ آقای دماریا؟

ـ بلی، شما آگای فرید؟

ـ بله بفرمایید.

خیلی خودمانی و صمیمی دست در بازوی من انداخت و تقریباً مرا بغل گرفت و به‌طرف در خروجی حرکت کردیم. آمدن ما به خانه‌ بسیار راحت و آسان صورت گرفت، چون او فقط یک چمدان کوچک داشت، خیابان‌ها هم خلوت بود. به منزل که رسیدیم به او خوش‌آمد گفتم و مخصوصاً تأکید کردم که این‌جا را خانه‌ی خود بداند. تبسّم لطیفی تحویل داده، تشکر کرد. بعد اجازه خواست دوش بگیرد، راهنمایی کردم، پس از استحمام لباس تازه پوشید و به‌اصطلاح عامیانه خیلی ترگل ورگل شده بود. حالا فرصت داشتم وضع او را بیش‌تر بررسی کنم. مردی بود پنجاه‌ساله یا حدود آن، پوست چهره‌اش گندم‌گون، بسیار شفاف و سلامت، دندان‌هایش سفید و سالم، چین و چروکی در صورت نداشت، ابروان پُرپشت، گونه‌های برجسته، پیشانی بلند، چشمانی فوق‌العاده نافذ و مرتاض‌وار.

برایم گفت که در دهلی نو در یک سازمان روحانی خدمت می‌کند که هدف اصلی آن خدمت به نوع انسان است. اکنون برای انجام یک مأموریت کوتاه به تهران آمده است و از من خواست روز بعد او را به چند آدرس راهنمایی کنم. فارسی را شکسته بسته و مخصوصاً جویده‌جویده حرف می‌زد و هرجا به‌اصطلاح کم می‌آورد، مطلب را به انگلیسی بیان می‌داشت، به زبان انگلیسی تسلطی کامل داشت، امّا البته صحبت او به لهجه‌ی هندی بود.

پس از صرف شام مختصری، اتاق او را نشانش دادم، شب بخیر گفته، خوابیدیم. صبح روز بعد که از خواب برخاستم، دیدم دماریا جانمازی روی فرش پهن کرده، چهارزانو روی آن نشسته و مشغول نیایش است، تسبیح در دست وِرد می‌خواند.

پس از صرف صبحانه به‌اتفاق بیرون آمدیم، چند نشانی روی کاغذ نوشته بود، او را راهنمایی کردم و به تک‌تک آن آدرس‌ها بردم و شرح دادم که چه‌گونه بازگردد. احتیاطاً آدرس منزل و شماره‌ی تلفن را هم به او دادم.

ساعت دو بعدازظهر دماریا به خانه آمد. خیلی شاداب و سرحال، بسته‌یی هم در دست داشت. این غذای او بود، چون گوشت نمی‌خورد، غذای خود را آورده بود. به او گفتم بعد از این با خود غذا نیاورد، خودِ من برای او غذای گیاهی فراهم خواهم کرد.

□   □   □

یکی دو روز که گذشت، رفتار، گفتار، شخصیت و برنامه‌ی زندگی این مرد شدیداً مرا شیفته‌ی خود کرد. آدمی بود متین، در عین حال خوش‌برخورد، در تمام حرکات و رفتارش نوعی هارمونی دیده می‌شد. کوچک‌ترین اثری از اندوه یا آشفتگی در وجودش دیده نمی‌شد. وقتی چهارزانو می‌نشست و کتاب می‌خواند،‌از اقیانوس آرام هم آرام‌تر بود! آرامشی داشت که به‌راستی به آن غبطه می‌خوردم، گویی کوچک‌ترین مشکلی در زندگی ندارد و تمام معضلات و ابهامات جهان برایش حل و فصل شده است. همیشه روی زمین می‌نشست، با مبل و صندلی میانه‌یی نداشت. شب‌ها هم روی زمین می‌خوابید. قطب‌نمای کوچکی داشت، بر زمین می‌گذاشت، جهت شمال و جنوب را معلوم می‌کرد، آن‌گاه موقع خواب سرش را به سوی شمال قرار می‌داد و پاهایش را رو به جنوب.

بسیار تمیز بود، هر روز استحمام می‌کرد، لباس‌های زیر و روی خودش را می‌شست. غیرعادی‌ترین عضو صورتش چشمانش بود، بدون آن‌که بخواهم اسائه‌ی ادبی کرده باشم، می‌گویم چشمانش مثل چشمانِ گرگ بود، من نمی‌توانستم نگاه خیره‌ی او را را تحمل کنم.

لباس کفن‌مانندش اصلاً جیب نداشت! (بی‌علاقگی به تعلّقات دنیا). تسبیح و دستمال و کتاب دعای خود را در یک کیسه‌ی پارچه‌یی می‌گذاشت و با خود حمل می‌کرد. دانه‌های تسبیح او چوبی بود، یک‌بار تسبیح او را گرفتم و از نزدیک دیدم و پرسیدم:

ـ از چوبِ چیست؟

ـ چوبِ نوعی درخت انجیر.

ـ همان درختی که بودا زیر آن می‌نشست؟

چند لحظه‌یی مکث کرده، گفت:

ـ نمی‌دانم، شاید.

هر وقت پرسشی از وی می‌کردم، اول فکر می‌کرد، بعد پاسخ می‌داد. او گیاه‌خوار بود، غذایش تشکیل می‌شد از برنج، شیر، نان و پنیر، سبزی پخته و میوه. نوشابه‌ی مورد علاقه‌اش چای بود، چای کم‌رنگ در استکان‌های کوچک، پی‌درپی و پشت سرهم. او خودش چای درست می‌کرد، برای من هم می‌آورد و جلویم می‌گذاشت، چای معطر هندی. گزاف نگفته باشم روزی یک سماور چای می‌خورد!

هر روز غروب وقت نیایش او بود. در اتاقش جانمازی پهن می‌کرد، چهارزانو روی آن می‌نشست، بدنش کاملاً مستقیم و راست؛ ستون فقراتش با زمین دقیقاً یک زاویه‌ی قائمه تشکیل می‌داد. تسبیح در دست شروع می‌کرد به دعاخواندن، وِرد می‌خواند، ذکر می‌کرد، اول آهسته و آرام، بعد اندک‌اندک اُکتاو به اکتاو صدای خود را بالا می‌برد. هنگام دعاخواندن اصلاً گویی در این عالم نبود، حدود سه‌ربع ساعت نیاش او طول می‌کشید، قیافه و وجودش چنان حالت جذبه و نشئه و مستی به خود می‌گرفت که پنداری شراباًَ طهورا نوشیده است. در اوج نیایش که صدایش بلند می‌شد، مختصری کف به لبانش می‌آمد و معلوم بود حداکثر انرژی وجود خود را صرف می‌کند. در این هنگام قیافه‌اش چنان خندان و بانشاط می‌شد که پنداری به‌طور محسوس معشوق و معبود خود را در برابر خویش می‌بیند! پس از ختم نیایش یک‌باره ساکت می‌شد و یکی دو دقیقه مانند جسدی بی‌هوش بر روی زمین می‌افتاد.

یک‌بار بعد از نیایش او او پرسیدم:

ـ شما بودایی هستید یا هندو؟

مثل همیشه چندثانیه‌یی مکث کرد، بعد گفت:

ـ چه‌تفاوت؟ ]گر پیر مغان مرشد ما شد چه تفاوت / در هیچ سری نیست که سِری ز خدا نیست[ همه‌ی راه‌ها به کودا (خدا) می‌رسد، پس همه‌ی راه‌ها خوب هستند، من یک سالک راه حگ (حق) هستم.

روز دیگر پرسیدم:

ـ فارسی را کجا یاد گرفته‌ای؟

ـ زبان فارسی در هندوستان خیلی طالب و طلبه دارد. غافل مباش.

یک‌بار که نیمه‌شب از خواب بیدار شده بودم، کنج‌کاو شدم که ببینم مرتاض‌ها چه‌گونه می‌خوابند! همه‌جا تاریک بود، چراغ قوه را روشن کرده، نور آن را به زمین تاباندم، به‌طوری که به‌صورت ملایم و غیرمستقیم جلوی پایم را روشن کند. پاورچین‌پاورچین به سراغ او رفتم، چنان خفته بود که گویی مرده! جسد بی‌جان، خوب گوش کردم صدای تنفس او را شنیدم. آهنگ بازگشت کردم، هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای او بلند شد:

ـ آگا فرید، نگران‌نباش من راحت هستم!

بدین‌طریق به من تذکر می‌داد که از فضولی تو آگاه شدم!

چشمانش به اندازه‌ای شفّاف و نافذ بود که من در دل می‌گفتم اگر این چشم‌ها را به یک ولت‌متر یا میلی‌آمپر بدوزد و تمرکز کند احتمالاً عقربه دستگاه حرکت خواهد کرد! (سایکو کینه تیک Psychochinetic) اصولاً من در دل طمع کرده بودم، میل داشتم حالا که این مرد یک هفته میهمان من است، خوب است در ازای آن یک چشمه از این عملیات فراروانشناسی و ParaPsychology کارهای شِبه کشف و کرامت انجام دهد که من شاهدش باشم! ولی رفتار او آن‌قدر آمیخته به احترام و وقار بود که رویم نمی‌شد از وی چنین چیزی بخواهم. امّا گویی این آقای دماریا فکر و ضمیر مرا خوانده بود، چون روز سوم یا چهارم ورودش بود که به من گفت:

ـ این دوکتَر (دختر) که این‌جا کار می‌کند یک گم (غم) در دل دارد، چرا؟

ـ بله غم در دل دارد، ولی تا به حال من هرچه پرسیده‌ام چیزی نمی‌گوید.

ـ کوب (خوب) امروز من از او می‌پرسم شاید بگوید و من بتوانم او را یاری دهم.

وقتی مینا آمد، دماریا به او گفت:

ـ مینا، وقتی کارت تمام شد، بیا من با تو یک حرف کوچک دارم.

مینا نظافت منزل را انجام داد، بعد نزد او رفت و مثل خودش چهارزانو روی زمین نشست، من هم در کنار آن دو. دماریا به او گفت:

ـ چرا تو ناراحتی؟ این گم در دل تو چیست؟

ـ حاج آقا ]مینا دماریا را حاج‌آقا خطاب می‌کرد![ غم و غصه منو تو دنیا هیش‌کی نمی‌تونه علاج کنه، فقط خدا می‌تونه.

ـ کودا (خدا) خواست که تو خلاص شوی، شاید من یک وسیله باشم، هرچه داری به من بگو، کودا تو را یاری می‌دهد.

مینا سکوت کرد. بعد دماریا با قیافه‌ای جدی چشمان گرگ‌آسایش را به چشم‌های مینا دوخت، یک‌دقیقه یا بیش‌تر سکوت شد، احتمالاً او را هیپنوتیزم می‌کرد. پس از این سکوت با لحنی آمرانه فرمان داد که:

ـ بگو!

داستان مینا

مینا زبان باز کرد و چنین گفت: راستش سال پیش بود که من با محمّد آشنا شدم، جوونی بود سرِ حال و زرنگ و باعرضه، میکانیک گاراژ بود. هم‌دیگر رو خیلی می‌خواستیم. بردم اونو به مامانم نشونش دادم، پسندید. پدر که نداشتم، عموم که دید، اون هم گفت: خوبه.

نامزد شدیم. درآمدش خیلی خوب بود، امّا نه خونه داشت، نه زندگی. بعد هم عقدم کرد. همین‌جوری ویلون بودیم، چون نه اون خونه داشت، نه من، یه روز پیش مامانم، یه روز پیش عموم، یه شب پیش ننه‌ی اون، خلاصه سرگردون بودیم.

من از اول بچگی آرزوی ماشین داشتم، دلم می‌خواست یه ماشین شخصی داشته باشم، خواب و خیالم همه‌اش ماشین بود. اینو به محمّد گفتم که من آرزوی ماشین دارم، این‌همه ماشین می‌آد زیر دست تو، یکی‌شو بخر، حالا خونه نداریم باشه بعد.

محمّد که خیلی منو دوست داشت گفت: باشه، ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم. چند وقت بعد با پارتی‌بازی رفت تو شرکت ایران‌ناسیونال استخدام شد، خیلی هم کارش خوب بود، حقوق و مزایای خوب. چه دردِ سرتون بدم، بعد از دو هفته کار، یه نصف‌شب زد و یک ماشین صفر کیلومتر، یک، عالی، تاپ، از تو پارکینگ کارخونه بلند کرد. با زرنگی مخصوصش آورد بیرون! فردا صبح بردش گاراژ خودشون، تر و فِرز براش پلاک درست کرد، نمره درست کرد، کارت مالکیت، معاینه، خلاصه همه مَدارکاشو (!) جور کرد. بعد سویچ رو داد دست من، گفت: بیا این ماشین که می‌خواستی! من از یه طرف خیلی خوشحال شدم که به آرزوم رسیدم، امّا از طرف دیگه دلم شور می‌زد. دیدم این کار یه دزدیه، اونم چه‌جور دزدی، اموال دولت، از عاقبت کار می‌ترسیدم. این واهمه‌مو به محمّد گفتم. گفت: بی‌خیالش، فعلاً که ما ماشین داریم.

خلاصه از فردای اون روز ما رفتیم عشق، گشت و گذار، مسافرت به تمام شهرها، ماه‌عسل رو گذروندیم. من این‌قدر ذوق می‌کردم کنار محمّد، تازه‌عروس، با یه ماشین شیک، گردش و مسافرت، امّا راسی‌یَتِش (!) ته دلم خیلی شور می‌زد.

از مسافرت که برگشتیم، محمّد با خیال راحت شروع کرد به مسافرکشی. خرج زندگی رو درمیاورد، بیش‌تر موقع‌ها هم من کنارش می‌نشستم، با هم مسافرکشی می‌کردیم. یه روز همین‌جور که می‌خواستیم مسافر ببریم کرج، پلیس‌راه جلومون رو گرفت، مَدارِکای (!) ماشین رو خواست، افسر پلیس نگاهی به ورقه‌ها انداخت، گفت: قُلّابیه، بیا پایین. هنوز حرف افسر تموم نشده بود که محمّد تِک‌آف (Take off) کرد، یک‌دفعه پنجاه‌متر باهاش فاصله داشتیم! افسر تا خواست بجنبه و سوار موتور بشه، محمّد بی‌راهه انداخت و فرار کردیم، بعد هم مسافرا رو رسوندیم به کرج.

از اون روز به بعد من خیلی می‌ترسیدم که نکنه یه‌روز ما رو بگیرن، امّا محمّد بازم می‌گفت بی‌خیال، به گردِ منم نمی‌رسن. ما همین‌طور بااحتیاط و موش‌به‌عصا مسافرکشی می‌کردیم تا یه‌روز نزدیک اتوبان افسریه پلیس‌راه ایست داد، محمّد وای‌نستاد، گاز ماشین رو گرفت، یه ضربه‌ی کوچیک هم به افسره زد، تو آینه دیدم افسره خورد زمین، بعد پاشُد. این‌دفعه با ماشین پلیس آژیرکشون دنبال ما افتاد، جنگ و گریز شروع شد، ما بدو، افسر پلیس بدو. بعد از چند دقیقه افسر پلیس با بی‌سیم خبر داده بود چند تا ماشین دیگه هم دنبال‌مون افتادم. آرتیست‌بازی محمّد شروع شد، عیناً شده بود مثل این فیلم‌های تلویزیونی، هشدار برای کبری ۱۱! وقتی نزدیک‌مون رسیدن، محمّد با زرنگی زد تو فرعیِ عبور ممنوع و فرار کرد. من تو آینه‌ی ماشین دیدم دو تا از ماشین‌های پلیس با یه سواری تصادف کردند، این شد که نتونستن دیگه دنبال ما بیان، البته گل‌گیر ماشین ما هم که با یک سواری شاخ‌به‌شاخ شده بود، کنده شد. فردای اون روز محمّد تو گاراژ رنگ ماشین رو عوض کرد، تا مدتی راحت بودیم، امّا می‌دونستیم دنبال محمّد هستند، خلاف بزرگی کرده بود. خلاصه این آرتیست‌بازی و ماجراجویی که من در عین حال ازش خوشم می‌اومد، تا شش‌ماه ادامه داشت.

مسافرکشی می‌کردیم، پول حسابی هم درمی‌آوردیم. یه روزی همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم سه تا لباس‌شخصی ظاهراً مسافر سوار شدند. محمّد پرسید: کجا بریم؟ جواب دادند: اداره‌ی آگاهی! محمّد برگشت بهشون نگاه کرد و پرسید: اداره‌ی آگاهی برای چی؟ اون‌وقت هر کدوم یکی یه هفت‌تیر از جیب‌شون درآوردند، گذاشتند رو شقیقه‌ی محمّد! این‌جوری شد که رفتیم اداره‌ی آگاهی.

اونو گرفتند و منو آزاد کردند. تا مدتی ازش خبر نداشتم، بعد از یک‌ماه خبردار شدم که بُردنش زندون قصر. به دیدنش رفتم، خیلی ضعیف شده بود، آن‌قدر دوتایی‌مون گریه کردیم که نگو. من می‌گفتم همش تقصیر منه، تو به‌خاطر من این کار رو کردی.

به‌خدا چند دفعه خواستم خودکشی کنم، امّا پیش خودم گفتم اون‌وقت تکلیف محمّد چی می‌شه؟ الان بیش‌تر از شش ماهه که زندونه، این‌جوری که رفیق‌های محمّد و مأمورهای زندون می‌گن، مثل این‌که تا آخر عمر می‌خواهن نگه‌اش دارن، جُرمش خیلی سنگینه، نه محاکمه‌ای کردن، نه پرس‌وجویی، همین‌جوری بلاتکلیف افتاده تو زندون.

مینا ساکت شد. ما خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم، بعد دماریا لب به سخن گشود و گفت:

ـ حالا پشیمان هست؟

ـ آره حاج‌آقا، خیلی پشیمونه.

ـ اگر از زندان آزاد شد، دیگه کار زشت نمی‌کند؟

ـ نه حاج‌آقا، توبه کرده، توبه‌ی غلیظ.

ـ کوب، حالا خدا خواست او از زندان آزاد شود.

بعد دماریا مداد و کاغذی برداشت و روی آن با الفبای لاتین جمله ‌نوشت، آن را جلوی من گذاشته، گفت:

ـ بخوان.

ـ من نگاه کردم، جمله‌ای بود خوانا و تلفّظش آسان، به زبان سانسکریت، با صدای رسا خواندم. دماریا گفت:

ـ حالا این به فارسی بنویس.

ـ من همان جمله را به خط فارسی روی کاغذ نوشتم، بدون آن‌که معنی‌اش را بفهمم.

دماریا کاغذ را گرفت و به‌دست مینا داد، گفت: حالا تو بخوان.

مینا هم به‌راحتی آن را خواند.

ـ کیلی‌کوب (خیلی خوب)، مینا هر روز عصر در یک اتاق تنها بنشین و این را پی‌درپی بخوان، تکرار کن، پنج دقیقه، ده دقیقه، هرچه بیش‌تر بهتر و در دل از خدا بخواه محمّد آزاد شود، من هم از همین امروز برای او دعا می‌کنم.

مینا با شک و تردید گفت:

ـ من خودم هر روز بعد از نماز دعا می‌کنم، از خدا می‌خوام که آزادش کنه، من مرتب نماز حاجت می‌خونم، نذر امام رضا کردم.

ـ کیلی‌‌کوب، کیلی‌کوب است، تو حتماً نماز بخوان، حتماً نذر و نیاز کن و از کودا آزادی او را طلب کن… امّا این دعا را هم بخوان.

ـ حاج‌آقا، این چیه؟ طلسمه؟ جادوه؟!

ـ این هست اسم اعظم.

بدین ترتیب جلسه‌ی اعتراف و مسایل ماوراءالطبیعه به پایان رسید. چند روز بعد، مدت اقامت یک‌هفته‌ای دماریا تمام شد، هنگام خداحافظی آدرس و تلفن خود را در دهلی نو به من داد و گفت:

ـ اگر هندوستان آمدی تو را پذیرا خواهم بود.

پس از رفتن دماریا من مشاهده کردم که روحیه‌ی مینا بهتر شده است، امیدوار شده، آن اندوه عمیق و سیاه را دیگر نداشت. یک روز از او پرسیدم:

ـ ببینم مینا اون دعا رو می‌خونی؟

ـ آره می خونم آقا فرید، خیلی چشمم آب نمی‌خوره، به ملاقات محمّد که رفته بودم، جریان رو براش گفتم، خیلی خندید، مسخره کرد. حالا شما نظرتون چیه؟

ـ والله چی بگم، من دفعه‌ی اول بود که این مرد را می‌دیدم، نمی‌دونم چی بگم، حالا خوندن این دعا که خرجی نداره، به‌قول معروف سنگ مفت، گنجیشک مفت، بخون ببینیم چی می‌شه.

ـ باشه می‌خونم.

دقیقاً سه هفته بعد از رفتن دماریا، یک روز صبح که مینا آمد، دیدم نیشش از بناگوشش در رفته، تبسم بر لب، خوش‌حال و خندان، یک جعبه شیرینی در دست، چند شاخه گل روی آن، با خوش‌حالی گفت: آقا فرید مژده، محمّد دیروز اومد خونه!!

ـ چی می‌گی، من باور نمی‌کنم!

ـ من خودم هم باور نمی‌کنم، می‌گه همین‌طور شُلی‌شُلی اومدن به من گفتن محمّد بیا برو آزادی! عفو بهت خورده، نه محاکمه‌ای، نه چیزی، حتا ادعای خسارت ماشین‌ها رو هم (ماشین ایران‌ناسیونال، ماشین‌های پلیس) نکردند. ازشون پرسیده آخه سابقه‌ام چی می‌شه، بهش گفتند سابقه بی‌سابقه، پرونده‌ات بایگانی شده، سابقه برات نمونده، برو بی‌خیال. حالا آقا فرید، تو رو خدا بیا الآن یه تلفن به این بابا بکنیم، من ازش تشکر کنم.

حساب کردم دیدم آن موقع نیم‌روز دهلی نو بود. شماره‌ی او را گرفتم، انگلیسی صحبت می‌کردند، شری (Sri) دماریا را خواستم. چند لحظه گذشت، صدای دماریا در گوشی پیچید که بدون مقدمه و سلام و احوالپرسی گفت:

ـ می‌دانم محمّد از زندان آزاد شد!

ـ شما از کجا می‌دانید؟

ـ خبرش را دارم.

پس از تشکر فراوان از او، گفتم:

ـ خوب حالا با خود مینا صحبت کنید.

مینا گوشی را گرفته، با شوق و هیجان فریاد کشید:

ـ حاج‌آقا سلام (مینا هنوز دماریا را یک حاج‌آقا می‌دانست!) قربون دست‌تون، محمّد به لطف شما آزاد شد، من چه‌جوری از شما تشکر کنم.

صدای دماریا در بلندگوی تلفن پیچید که:

ـ از من تشکر نکن، از کودا تشکر کن، خواستِ کودا بود، امّا مینا بگو هرگز دیگر کار زشت نکند.

ـ باشه، قربون شما.

پس از پایان مکالمه مینا باز هم از من تشکر کرد و گفت: به‌علت شوهرداری و خانه‌داری دیگر نمی‌تواند نزد من بیاید. قبول کردم. موقع رفتن از او پرسیدم:

ـ ببینم مینا اون دعا را چه کار کردی؟

ـ دارمش آقا فرید، شاید یه‌روزی باز به درد بخوره!

ـ شاید.

اکنون برای تأیید صحت مطالب بالا، به‌قول قدیمی‌ها، دزد و بز هر دو حاضر هستند.    ■

ما چه‌قدر فقیریم…

مرد ثروتمندی؛ پسربچه‌ی کوچکش را به روستایی بُرد تا به او نشان دهد، مردمی که در آن‌جا زندگی می‌کنند چه‌اندازه فقیرند تا او قدر نعمت‌هایی را که در شهر دارد بیش‌تر بداند.

آن دو یک شبانه‌روز در خانه‌ی محقّر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:

ـ «نظرت درباره مسافرت‌مان چه بود؟»

پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»

پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

ـ «کاملاً پدر!»

و پدر پرسید: «چه‌چیز از این سفر آموختی؟»

پسر کمی اندیشید، سپس به‌آرامی گفت:

ـ «فهمیدم که ما در خانه یک فواره داریم و آن‌ها رودخانه‌یی دارند که بی‌نهایت است. ما در حیاط‌مان چندین فانوس تزیینی داریم و آن‌ها ستارگان بی‌شماری دارند. خانه‌ی ما به دیوارهایش محدود می‌شود، اما باغ آن‌ها بی‌انتهاست.»

با شنیدن حرف‌های پسر زبان مرد بند آمده بود، پسربچه اضافه کرد:

ـ «متشکرم پدر! تو به من نشان‌دادی که به‌راستی ما چه‌قدر فقیریم.»    ■

کیک بهشتی…

دختربچه‌ی کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌دهد که چه‌گونه همه‌چیز ایراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و…

مادربزرگ که سرگرم پختن کیک است، از دخترک می‌پرسد:

ـ «کیک دوست داری!»

پاسخ او البته مثبت است.

ـ «روغن چه‌طور؟»

ـ «نه!»

ـ «و حالا دو تا تخم‌مرغ خام!»

ـ «نه مادربزرگ!»

ـ «آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش‌شیرین چه‌طور؟»

ـ «نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.»

ـ «بله! همه‌ی این چیزها به‌تنهایی بد به‌نظر می‌رسند. امّا وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. امّا او می‌داند که وقتی همه‌ی این سختی‌ها به‌درستی در کنار هم قرار گیرد، نتیجه همیشه خوب است. ما فقط باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه‌ی این پیشامدها در کنار هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.»    ■