دکتر محمدرضا کمالی ـ عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی
واژههایی چون جوانمردی و فتوّت و مردانگی وجودی را افلاکی میکنند و او را در زمرهی رهپویان وادی عشق که هر لحظه از عمرشان سرشار از حوادث سهمناک و جانکاه است، قرار میدهند.
داش؛ گنجینهیی از مهر و وفای عاشقانه و صفای عارفانه، جلوهگر بزم شاعرانهی دلهای سوداگر عشق است، تمامی درختهای محلهی سردزک او را میشناسند.
ایستادگی و پابرجایی و کشمکش تقدّسگونهاش را در این زندگی همچون بازار مکّارهیی که واژهی بلند انسانیت را در حجرههای تنگ و تاریک حراج میکنند از هر سنگ میتوان پرسید.
روح یاسیرنگ و طراوت تپشهای قلبش را از روی مویرگهای زندهی برگها میتوان دید، نشانی گرمای مهر و محبّت انسان و لذّت نوازش دستانش را هر پیرمرد و پیرزن ضعیفی میداند.
آری؛ او عیّار و چابک سوار مخلصی بود که عاشقانه در مجلس شب زندهداران محزون جلوهگری میکرد و این تا بدانجا میرسد که: در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست / در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست۱. حاجصمد از همان سفر کازرون این عظمت عظیم را در روح داش نیک دریافته بود و به همین سبب هنگام فوت، برهوت وجود داش را آبی میکند و به او میگوید که به عزم مرحلهی عشق پیش نه قدمی.
داش، حالا میبایست رنگ و لعابی دیگر به زندگیش بدهد، در جولانگاه وجودش آتشی در حال شعلهکشیدن بود که شاخه به شاخه و صحرا به صحرا طلیعهی ارزشهای انسانی را سر میداد.
داش با دل محنت کشیدهاش غم عشق را برمیگزیند و در صف عاشقان بلاکش درمیآید و این بار نیز اسطورهیی دیگر به بهانهای زمینی، غلام آن رند عافیت سوز میشود و به جمع ملکوتیان درمیآید و آیین عیاری را به اوج میرساند و قدم در راه مینهد چرا که: آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعهی فال به نام من دیوانه زدند۲ و روحیهی عارفانه و وارستهیی که امروزه در پشت دیوارهای بتونی ضخیم در قفسهای سرد و یخزده زندانیست، چون رعد و برق جهندهیی در وجودش درخشش میگیرد و زلزلهای عمیق و پیوسته سراسر وجودش را تکان میدهد.
امّا در گذر از این تنگنای طاقت فرسای بیرحم تابلوی زندگی داش، جور دیگری حکایت شده بود، در اینجا سخن از زمان، مکانها و شخصهای بینشانیست که همه و همه او را به سوی یک نقطهی تلاقی سوق میدهند. از حاج صمد و کاکا رستم و امامجمعه و مرجان و… گرفته تا اشخاص دیگر که در این بازی یکی پس از دیگری مانند مهرههای شطرنج مات میشوند.
در این ورطهی هولناک، ابلیس چهرهی کریهاش را هر چه زشتتر نشان میداد و سازی غمگین و وحشتناک مینواخت که گویی چنگ در جگر میافکند و اینجاست که کاکا رستم آن ابلیس بیتلبیس در قهوهخانهی دومیل خودنمایی میکند و از شاگرد قهوهچی چای میخواهد و میگوید: «به به بچه یه یه چای بیار ببینم.»۳
امّا داش، جذبهای دیگر داشت چرا که هاتف غیبی، زمزمهای دیگر برایش سروده بود و به همین خاطر در قهوهخانه با این جمله «کاکا، مردت خانه نیست.»۴ او را به قبرستان خاطرات میفرستد، پس از این تجلّی مردانهی داش، حالا میبایست به خانقاه برود و آن دیر را نورانی کند. امّا در آنجا معجون عشق مرجان (دختر حاجصمد) هماهنگی تپشهای قلبش را بر هم زده و چهرهی برافروختهاش بهاری در برگهای خزان زدهی وجود داش بهپا میکند، او دیگر داش سابق نبود و از آنجا که «عشق آمدنی بود نه آموختنی»، با یک نگاه عاشق مرجان شده بود، امّا چه عشقی!
عشقی که در جهان امروز پُر فروشترین کالای انسانهای بیعاطفه است و زینت دهندهی آسمان خراشهای دلمردگی یا عشقی که حاکمیت جسم را از انسان میدرد و درون را از خودخواهی خالی میکند و آن بندهی وجود است.
داش کسی بود که مردانگی، جوانمردی، غیرت و تعصّب از ویژگیهای بارز وی بهشمار میرفت و کسی بود که تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگیاش رخنه نکرده بود، شخص عیّاری که زندگیاش را به مردانگی، آزادی و بزرگمنشی گذرانده بود و هیچ دلبستگی دیگری در زندگیاش نداشت و طبق داستان: «چیزی که شگفتآور بهنظر میآمد، این بود که تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود.»۵
آیا چنین شخصیتی میتوانست عاشق بشود؟ آیا هر کس دیگری که بویی از مهر و محبت نبرده بود، در مقابل آن چشمهای گیرندهی سیاه دوام میآورد؟
امّا عشق مرجان، بلبل محبوس دل داش را به غزلسرایی واداشته بود و آوازی دلنشین سر داده بود و اینجاست که انفجاری مهیب در وجود مردانگی و غرور و جوانمردی رخ میدهد و احساسش را مملو از یأسهای بیداری میکند و اعتقادات پاک به شرافت بهشتیاش را در مجادله با او قرار میدهد که:
«هرگاه دختری را که به او سپرده شد، به زنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود. از طرف دیگر او هر شب صورتش را در آیینه نگاه میکرد و جای جوشخوردهی زخمهای قمهی گونهی پایین کشیدهی خودش را برانداز میکرد و میگفت: شاید مرا دوست نداشته باشد، بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا کند، نه از مردانگی دور است، او چهارده سال دارد و من چهل سالم است، امّا چه بکنم این عشق مرا میکشد، مرجان تو مرا کشتی، مرجان عشق تو مرا کشت.»۶
و تنها رازدار او در این کشمکش جانسوز طوطیرنگیناش بود.
زندگیاش دچار تحوّل عمیقی شده بود؛ «دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند. هر جا که رد میشد در گوشی با هم پچپچ میکردند.»۷ و مگسی به باد سحری پریشان میشود. او دلباختهی مرجان شده بود و در مقابل احساسش چارهیی جز سکوت نمیدید و این سکوت ملالانگیز، ذرّهذرّهی وجود او را ذوب میکرد.
«گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید.»۸ تا غم ایّام، درد فراقو هجران یار را از یاد ببرد، بالاخره بعد از هفت سال که انفاس خویش را در درهی انسانیت رها کرده بود و با نهایت سنگدلی عشق مرجان را در دلش به سکوت تبعید کرده بود، حال نوبت آزادیاش رسیده بود. چرا که بچههای حاج صمد از آب و گل درآمده بودند و بزرگ شده بودند. در این مدت، تنها عاملی که باعث شد داش از شبگردی، قرقکردن، چهارسوزدن، دستمال بهدستگرفتن و لباسهای لوطیان را پوشیدن، کناره بگیرد، عشق مرجان بود و شاید همین عشق بود که او را تا این اندازه آرام و دستآموز کرده بود چرا که:
چو سلطان عنایت کند با بدان کـجـا ماند آسایش بخردان۹
باری از آنجا که آزاده را جفای دهر بیشتر رسد و میدان مبتلایان به عشق بس ناهموار و سنگلاخ است، برای مرجان خواستگار میآید و دیدگان عاشق داش را بارانی میکند، ولی هیچکس ترنّم این قطرات باران را حس نکرد و زمزمههای عشق را در زیر بارش غریبانهی آنها نجست. به همین خاطر داش بزرگوارانه پا روی احساسش میگذارد و مجلس عقد شایانی برای مرجان تدارک میبیند و در نهایت هم به بررسی حساب و کتابهای دوست مرحومش میپردازد و با خانوادهاش تسویه حساب میکند. او حال پریشانان غریب و خسته و رهگم کرده را دارد که در قمار عشق، دست خود را به آستانهی پلکهای مهربانش میفرستند و اعتماد به سحر را پیش از طلوع آفتاب به تاریکیها هدیه میکنند. جام را کنار آشیانهی آشنایی ترانهوار سر میکشد و در تنهایی خویش که صمیمیت سیاهی فضا، سراسر آن را فراگرفته است، به پرواز پرستو مینگرد.
کاکا رستم دست از سرش برنمیدارد و بالاخره وجودی افلاکی را با دشنهی حسادت و کینه چاک میدهد و پرهای آبی صداقت را به جویبار لحظهها میفرستد و گوهر ناپیدایی را در کف دست زمین قرار میدهد و تنها یادگار او یعنی طوطی زیبایش با کولهباری پُر از آرزوهای سوخته صدای عشق اهوراییاش را برای برگهای خشکیدهی ایمان در پنجرهی باد سوغات میفرستد و نور پنهان مهر ازلیاش را از دل لایتناهی شب به چشمان مرجان میتاباند و لبخند نگاهی نگران را جاودانه میکند و پلکهای عاشق مرجان را نیز بارانی میکند.
«آسمان جدول هوا را قدری دیر به روزنامهها میدهد
مردم عادت کردهاند بگویند: کاش
کمی زودتر میدانستیم».۱۰
آیا این نقطهی پایان یک شبیخون و یغماگری خزان برای ما نیست، آیا او در میان تمام دوستان و آشنایان بسیار غریب نبود، آیا کسی ققنوسی را که از خاکستر آرزوها و مزار دلش برخاست، ندید.
چه میشد؟! اگر کسی برای داش هم قدری خورشید میآورد، چهگونه آفتاب چهرهاش که از روشنایی نقاب برمیداشت، دل سنگ آن ریاکاران را ذرهیی روشن نکرد.
داش مرد؛ امّا با شاخهی نوری که به لب داشت، روشنایی حریم حرمتها را جاودانه ساخت. ■
پینوشتها
۱ـ غزلهای سعدی، چاپ
دوم، ۱۳۷۱، ص ۸۱. ۲ـ حافظ، دیوان به کوشش خلیل خطیبرهبر، ۱۳۸۰، ص ۱۵۳. ۳ـ
صادق هدایت، داش آکل، به نقل از کتاب فارسی عمومی دکتر حسن
ذوالفقاری و…، نشر چشمه، ۱۳۸۲،
ص ۱۹۸. ۴ ـ همان، ص ۱۹۸. ۵ ـ همان، ص ۱۹۹. ۶ ـ همان،
ص ۱۹۹. ۷ ـ همان، ص ۲۰۳. ۸ ـ همان، ص ۲۰۳. ۹ـ غزلهای سعدی،
ص ۱۹۵. ۱۰ـ مفتون امینی، و آسمان به نقل از طلا در مس اثر رضا
براهنی.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0