پایگاه خبری نمانامه: در سراسر تاریخ ادبیات روس شاید یک یا دو تن به مانند چخوف یا تولستوی را بتوان یافت که رقیبی برای داستایفسکی به شمار آیند.
داستایفسکی از همان کودکی در محیطی تیره و تار و غم آلود با پدری تندخو و خسیس پرورش یافت. هجده ساله بود که پدرش نیز به دست چند دهقان کشته شد و از این پس بیماری صرع وی آغاز شد.
اولین اثر داستایفسکی، “مردم فقیر” بزرگترین منتقدان زمانه را به ستایش انگیخت، اما چندی نگذشت که داستایفسکی به جرم فعالیت های سیاسی دستگیر و به اعدام محکوم شد. پای چوبه اعدام ناگهان خبر دادند که حکم اعدام به حبس با اعمال شاقه تبدیل شده است. اما داستایفسکی هرگز از ضربه حاصل از اجرای دروغین مراسم اعدام رهایی نیافت.
خاطرات خانه مردگان، جنایت و مکافات، جن زدگان، ابله، برادران کارامازوف و … از جمله آثاری بودند که ادبیات روسی را زیر و رو کردند.
در واقع داستایفسکی را باید پدر ادبیات روانشناختی شمرد، وی همو بود که فروید، نیچه و انیشتین بزرگترین ستایش ها را نثار او کردند.
گرچه داستایفسکی را با رمان هایش می شناسند اما او صاحب داستان های کوتاه فراوانی نیز به شمار می رود که خواندنشان خالی از لطف نیست.
صبحی زود بود. در دالانی سرد و مرطوب از خواب بیدار شد. پیراهن کوچکش نازک بود، از سرما میلرزید. در حالی که کنج دالان روی جعبهای نشسته بود، از بیحوصلگی مشغول تماشای بخار سفیدی شد که با هر نفس از دهانش بیرون میآمد. بالای سر مادر مریضش رفت که روی تخت کهنه و فرسودهای خوابیده بود. مادرش مانند تکه چوبی لاغر شده بود. به جای بالش زیر سرش چیزی مثل یک بقچه قرار داشت.
چرا آنان به این روز افتاده بودند؟ حقیقت ماجرا این بود که او با پسر کوچکش از شهر دیگری به اینجا آمده بودند و او به طور ناگهانی بیمار شده بود…
پشت در جشن برپا بود، به همین علت از سایر ساکنان آن دالان حالا کسی آنجا نبود، همه بیرون رفته بودند. شاید میشد آبی برای نوشیدن یافت، اما پسربچه هر چه گشت حتی یک تکه نان خشک هم برای خوردن نتوانست پیدا کند. وقتی به گونههای مادرش دست کشید، از اینکه مادرش هیچ تکانی نخورد، بسیار تعجب کرد. صورت مادرش مثل دیوارهای دالان سرد و یخزده بود.
بچه با خودش فکر کرد اینجا چقدر سرد است. نمیدانست که دستهایش را روی شانههای یک مرده گذاشته است. برای گرم کردن دستهایش روی آن ها دمید. وقتی کلاه کپی خود را روی تخت پیدا کرد، آن را برداشت و پاورچین پاورچین از دالان خارج شد.
با خودش گفت: “آه، خداوندا، عجب شهری!”
او هیچ وقت در زندگی خود با چنین منظرهای روبرو نشده بود. آنقدر اسب، درشکه و برف زیاد بود که دهانش باز مانده بود. بخار غلیظی که از بینی اسبها در حال گذر خارج میشد، روی پوزهشان یخ میزد، اسبها سمکوبان از میان برفهای نرم سنگفرش خیابان عبور میکردند. پسر بچه توی خیابان دیگری پیچید و حیرتزده با خود گفت: “چه خیابان پهنی! همش به آدم تنه میزنند و پایت را لگد میکنند. همه داد میکشند، میدوند یا سواره میگذرند. و چراغ، چقدر چراغ زیاد است. این دیگر چیست؟ عجب ویترین بزرگی، پشت ویترین اتاقی است و توی اتاق درختی که تا سقف اتاق قد دارد. این درخت کریسمس است با یک عالمه کاغذ رنگی و سیبهای طلایی و دور و بر درخت هم پر از عروسکها و اسبهای کوچک است. توی اتاق چند بچه تمیز در حال جستوخیز و بازی هستند، همهشان میخندند. بازی میکنند، میخورند و مینوشند.”
کودک بینوا همه اینها را تماشا کرد و گیج بر جای ماند و خندید. اما حالا دیگر انگشتهای پایش شروع به درد گرفتن کرده و دستهایش کاملاً سرخ شده بود. انگشتهایش از شدت سرما خم نمیشد و وقتی حرکتشان میداد، درد میگرفت. کودک به تلخی به گریه افتاد و دوان دوان دور شد.
از پشت ویترین دیگری، مغازهای دیگر را تماشا کرد که در آن باز هم یک درخت کریسمس تزئین شده قرار داشت. داخل مغازه میزی قرار داشت که روی آن همه نوع کیک چیده شده بود؛ کیک بادام، کیک سرخ، کیک زرد و … پشت میز چهار خانم شیکپوش نشسته بودند و به هر کس که داخل میشد کیک میدادند و آدمهای آراسته فراوانی از خیابان میآمدند و داخل میرفتند. کودک نیز دزدکی در را باز کرد که داخل برود.
– اوهو!
چرا این طور سرش داد کشیدند، یک نفر با دست اشارهای کرد که یعنی گورت را گم کن! یکی از خانمها به سرعت به او نزدیک شد و یک کوپک توی دستش گذاشت و در را به طرف خیابان باز کرد. پسر بچه خیلی ترسید. سکه یک کوپکی از دستش افتاد و به داخل خیابان قل خورد. او میبایست آن را محکم میگرفت ولی انگشتهایش اصلاً خم نمیشد. به سرعت پا به فرار گذاشت. به کجا؟ خودش هم نمیدانست.
دوید و دوید. توی دستهایش دمید و “ها” کرد. ناگهان احساس کرد یک نفر از پشت سر یقهاش را چسبید. بچه ولگرد و شروری که بزرگتر از او بود مشتی بر سر او زد و کلاهش را قاپید، آنگاه پشتپایی به او زد. پسربچه زمین خورد. مردم در پی دزد داد زدند، او باز هم ترسید. از جا جهید، دوید و دوید. به کجا؟ خودش هم نمیدانست. توی حیاطی غریبه، پشت هیزمهای چیده شده خود را پنهان کرد. با خودش فکر کرد: “اینجا تاریک است. دیگر هیچکس نمیتواند پیدایم کند.”
همانجا چمباتمه زد، از شدت ترس نفسش در نمیآمد. ناگهان به گونهای حیرتآور احساس سبکی به او دست داد. دیگر دستها و پاهایش درد نمیکردند، گرما در تمامی بدنش جریان پیدا کرد. چنان گرمش شد که گویی روی اجاقی دراز کشیده است. لرزهای دیگر بر او مستولی شد و آنگاه به خواب فرو رفت.
چقدر خوشحال بود که به این راحتی به خوابی چنین آسوده و خوش فرو رفته است. گویی در رؤیا میدید که مادرش مانند گذشته بالای سرش لالایی میخواند.
– مامان من میخواهم بخوابم، آخ چقدر خوبه آدم اینجا بخوابه.
صدایی لطیف توی گوشش پیچید: “پسرم بیا به سوی من، به سوی درخت کریسمس”.
پسر بچه با خودش فکر کرد مادرش او را صدا میزند. اما نه! این صدای مادرش نبود. کسی توی تاریکی روی او خم شد و بغلش کرد. سبکی لطیفی او را فرا گرفت. آه چه درخت کریسمس قشنگی! اما نه، این که درخت کریسمس نیست، هرگز هیچکس چنین درختی را به عمر خود ندیده است. همه چیزهایش برق میزند، همه چیزهایش میدرخشد و دور تا دور آن عروسک قرار دارد. اما نه، اینها پسر بچهها و دختر بچههایی هستند که به سبکی نسیم در پرواز هستند، آنان به سوی او پرواز میکنند و او را میبوسند، و او را در آغوش میگیرند. حالا او هم پرواز میکند. مادرش او را میبیند و شادمانه لبخند میزند.
– مادر! مادر! آخ مادر اینجا چقدر خوب است.
بار دیگر بچهها او را میبوسند. او خندان میپرسد: “پسرها، دخترها، شما کی هستید؟”
آنان به او پاسخ میدهند: “این درخت کریسمس مسیح است. در این روز همیشه برای آن دسته از کودکانی که روی زمین هیچ درخت کریسمسی ندارند، این درخت را به پا میکند.”
و پسر بچه میشنود که دختر بچهها و پسر بچهها زمانی بچههایی مثل خود او بودند و حالا همهشان اینجایند، همهشان حالا فرشته هستند، حضرت مسیح دستهایش را بر فراز سرشان گرفته و دارد برای آنان و برای مادران فقیرشان دعای خیر میخواند.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0