به قلم: دکتر محمودرضا شریعتزاده
□ صادق هدایت یک ذرّهبین بود… او بود که با جملهی: «آن سگ زرد گردن کلفت هم که محلّهمان را قرق کرده است…»، استبداد رضاخانی و شغال استعمار را رسوا کرد.
امّا جنبهیی که برای من دغدغه بوده و روشن نشده، درد خدایی صادق بوده است و خداشناسی او که مجهول مانده است. کتاب بوف کور، قلّهی منحنی این معرفت است. باید به خاطر داشته باشیم که صادق هدایت، گرچه به برتری خود به رجّالهها آگاهی داشت، امّا هیچگاه دچار خودشیفتگی مطلق نشد. او دچار خداشیفتگی مفرط بود و همیشه به فکر شخص غایبی بود! او به دنبال دیدن حقیقت نبود! او به دنبال لمس حقیقت بود. عینکی را به چشم زده بود که دوربینی بینهایت داشت. صادق، کاشف قانون یکی یا هیچ بود. او کسی نبود که در کوی عشق «هم این و هم آن کند»
«در این دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را».
حال میرسیم به درد عشق او:
کیست که نبودنش ارزش تضرع و استغاثهکردن از سنگها و ماه، زانوزدن در پیشگاه مهتاب، به کمکطلبیدن همهی موجودات را داشته باشد؟
کیست که نمیتواند با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد. سرچشمه تعجّب و الهام ناگفتنی باشد و وجودش لطیف و دستنزدنی. اصلاً وجود برگزیده باشد، یک نگاه او کافی باشد تا تمام مشکلاتِ فلسفی و معمّاهای الهی حل شود. من فکر نمیکنم یک عشق هر چهقدر بزرگ بتواند از دست تکرار و سکون بگریزد، زیرا عشق خود را نفی میکند و نامحدود میخواهد. آیا این دختر روح خدایی خلقت نیست؟
«دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر میآمد که هیچ متوّجه اطراف خودش نمیشد. نگاه میکرد، بیآنکه نگاه کرده باشد، لبخند مدهوشانه و بیارادهیی کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه به فکر شخص غایبی بوده باشد.
چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند؛ چشمهای مضطرب، متعجّب، تهدیدکننده و وعدهدهندهی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودیهای برّاق پرمعنی، ممزوج و در ته آن جذب شد. این آیینهی جذّاب، همهی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است، به خودش کشید. چشمهای مورّب ترکمنی که یک فروغ ماورای طبیعی و مستکننده داشت. در عین حال میترسانید و جذب میکرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر طبیعی ترسناک و ماوراءالطبیعی دیده بود که کسی نمیتوانست ببیند.
گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک به همپیوسته، لبهای گوشتالوی نیمهباز، لبهایی که مثل این بود، تازه از یک بوسهی گرم طولانی جدا شده، ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیدهی سیاه و نامرتّب، دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقهاش چسبیده بود. لطافت اعضا و بیاعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتیبودن او حکایت میکرد. فقط یک دختر رقاص بتکدهی هند، ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد. (اینجا به امتداد و کشش روح خدایی خلقت در هستی میرسیم که بعدها مادر، راوی میشود.)
حالت افسرده و شادی غمانگیزش، همهی اینها نشان میداد که او مانند مردمان معمولی نبود. او مثل یک منظرهی رویایی افیونی به من جلوه کرد. او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازوها، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین میرفت، مثل این بود که تن او را از آغوش جفتاش بیرون کشیده باشند؛ مثل مادهی مهرگیاه بود که از بغل جفتاش جدا کرده باشند.
لباس سیاه چینخوردهیی پوشیده بود که قالب و چسب تناش بود. وقتی که من نگاه کردم، گویا میخواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت، بپرد. ولی نتوانست آن وقت پیرمرد زد زیر خنده، خندهی خشک و زنندهیی بود که مو را به تن آدم راست میکرد».۲
پیرمرد زیر درخت سرو نشسته و این نشان از آزادگی اوست و این جوی که دختر اثیری نمیتواند بپرد، فاصلهی بین حقیقت و واقعیت، حجاب بین خود و خدا که هر چند که به نازکی خیال میرسد، امّا باقیست و این خندهی خشک تمسخر بر گناه ماست نه به انجام بلکه به بودن!
بوف کور به نظر من در دید پدیدارشناسانه به دو قسمت مرتبط دایرهوار برای الهیات تقسیم میشود. بخش اول را تنزیه ذهنی خدا و بخش دوم را غیرت انتزاعی به خدا تشکیل میدهد و کلاً یک چرخهی تنزیه، غیرت و حجاب همیشگی (در آخر دو قسمت داستان) بر آن حاکم است.
راوی شغل نقاشی روی قلمدان را برگزیده و این نشانهی چیرهدستی او در نوشتن است که با قلمش توانایی میناگری و نقاشی دارد و همیشه یک درخت سرو، پیرمرد قوز کردهی جوی آب و دختر اثیری را طرح میکند.
بخش اول داستان از این لحظه شروع میشود، با وجود اینکه باید بدانیم در بوف کور وحدت زمانی و مکانی وجود ندارد و وحدت موضوعی بسیار نامرتب بر آن حاکم است و به قول حافظ نظم پریشان دارد.
«سه ماه، نه دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشمهای جادویی یا شرارهی کشندهی چشمهایش در زندگی من همیشه ماند. چهطور میتوانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به زندگی من است؟
نه اسم او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر او با آن اندام اثیری باریک و مهآلود با آن دو چشم درشت متعجّب و درخشان ـ که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت ـ او دیگر متعلّق به این دنیای پست درنده نیست. نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی کرد!»۳
با این جمله که نه! اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی کرد، فرآیند تنزیه ذهنی و خیالی خدا و قطعهقطعهکردن دختر اثیری و گذاشتن آن در چمدان و خاککردن آن زیر بوتههای نیلوفر کبود، همان گلی که دختر اثیری به پیرمرد تعارف میکرد، آغاز میشود.
هبوط انسانی و لاهوتیبودن این داستان را میشود از این جمله استنباط کرد:
«من فقط به شرح یکی از این پیشآمدها که مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زندهام ـ از روز ازل تا ابد ـ تا آنجاکه خارج از فهم و ادراک بشر است، زندگی مرا زهرآلود کرد. زهرآلود نوشتم، ولی میخواستم بگویم داغ آن را همیشه با خودم داشته و خواهم داشت».۴
فرآیند تنزیه و قسمت اول داستان اینگونه خاتمه مییابد:
«آیا با مرده چه میتوانستم بکنم؟ با مردهیی که تنش شروع به تجزیهشدن کرده بود! اول به خیالم رسید او را در اتاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیاندازم. در چاهی که در آن گُلهای نیلوفر کبود روئیده باشد، امّا همهی این کارها برای این که کسی نبیند چهقدر فکر، چهقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بهعلاوه نمیخواستم نگاه بیگانه به او بیفتد، همهی این کارها را میبایست به تنهایی و بهدست خودم انجام بدهم. من به دَرَک! اصلاً زندگی من بعد از او چه فایدهیی داشت؟ امّا او هرگز، هرگز هیچکس از مردمان معمولی، هیچکس به غیر از من نمیبایستی که چشمش به مردهی او بیافتد، او آمده بود در اتاق من، جسم سرد و سایهاش را تسلیم من کرده بود، برای اینکه کس دیگر او را نبیند، برای اینکه به نگاهِ بیگانه، آلوده نشود. بالاخره فکری به نظرم رسید اگر تن او را تکّهتکّه میکردم و در چمدان، همان چمدان کهنهی خودم میگذاشتم و با خودم میبردم بیرون؛ دور خیلی دور از چشم مردم و آن را چال میکردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی (همان کاردی که زن لکاتهاش نیز با آن کشته میشود!) که در پستوی اتاقم داشتم، آوردم و خیلی بادقّت، اول لباس سیاهنازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود (تنزیه ذهنی از خلقت)، تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود، پاره کردم مثل این بود که او قد کشیده بود، چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم. چکههای خون لختهی سرد از گلویش بیرون آمد، بعد دستها و پاهایش را بریدم و همهی تن او را با اعضایش مرتّب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم. در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم».۵
قسمت دوم داستان از نظر نظم بخشی خودمان که درست هم نیست چون در کتاب بوف هیچ وحدت زمانی و مکانی وجود ندارد، با این جمله سر و کار دارد.
«سه سال نه دو سال و چهار ماه بود ولی روز و ماه چیست؟ برای من معنی ندارد. برای کسی که در گور است، زمان معنی خودش را گم میکند. این اتاق مقبرهی زندگی و افکار من است».۶
راهگشای ما برای فهم معنی لکاته از روی قرینههاست، همانطور که کارآگاهان برای کشف جرمی با استفاه از قرینهها به مقصود میرسند، چون شاهدی در دست نیست:
«چیزی که تحملناپذیر است، حس میکردم از همهی مردم دور هستم. این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی میکردم، دور هستم ولی یک شباهت محو دور و در عین حال نزدیک، مرا به آنها مربوط میکرد؛ همین احتیاجات مشترک زندگی بود که از تعجب من میکاست. شباهتی که بیشتر از همه به من زجر میداد، این بود که رجالهها هم مثل من از این لکاته خوششان میآمد و او هم بیشتر به آنها راغب بود. حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما بوده است».۷
اینجا صفت رجّالهها که به جای اسم نشسته است حکم یک صفت عام است و لکاته نیز در اینجا در برخورد با قرینهی معنویاش نیز کلّی شده و یک صفت عام است، با اینکه مفرد است.
«اسمش را لکاته گذاشته، چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمیافتاد، نمیخواهم بگویم زنم، چون خاصّیّت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ میگفتم، من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیدم».۸
لکاته نهتنها یک صفت عام است، بلکه در زمان هم کلیست. «این زن، این لکاته، این جادو، نمیدانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود که نهتنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیرهی گمشدهیی باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد. آرزو میکردم که زمینلرزه، طوفان یا صاعقهی آسمانی همهی این رجالهها که پشت دیوار اتاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند و کیف میکردند. همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم.
آیا آن وقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی یا یک اژدها را به من ترجیح نمیداد؟
آرزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم، به نظرم میآید که این نتیجهی عالی وجود و زندگی من بود».۹
«مثل این بود که این لکاته از شکنجهی من کیف و لذت میبرد، مثل اینکه دردی که مرا میخورد کافی نبود! بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانهنشین شدم، مثل مردهی متحرّک، هیچکس از رمز میان خبر نداشت».۱۰
پس از کشتن لکاته، فرآیند غیرت به پایان میرسد و خندهی خشک و زنندهی پیرمرد باقی میماند و شکست در دیدن پردهی حجاب و باز خون دلمه.
«نزدیک نهر سورن که رسیدم، جلوم یک کوه خشک خالی پیدا شد. هیکل خشک و سخت کوه مرا به یاد دایهام انداخت، نمیدانم چه رابطهیی بین آنها وجود داشت. از کنار کوه گذشتم، در یک محوطهی کوچک و باصفایی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود. روی زمین از بوتههای نیلوفر کبود پوشیده شده بود و بالای کوه یک قلعهی بلند که با خشتهای وزین ساخته بودند، دیده میشد در این وقت احساس خستگی کردم، رفتم کنار نهر سورن، زیر سایهی یک درخت کهن سرو، روی ماسه نشستم.
جای خلوت و دنجی بود به نظر میآمد که تا حالا کسی پایش را اینجا نگذاشته بود. ناگهان ملتفت شدم، دیدم از پشت درختهای سرو، یک دختربچه بیرون آمد و به طرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت که با تار و پود خیلی نازک و سبک، گویا با ابریشم بافته شده بود. ناخن دست چپش را میجوید و با حرکت آزادانه و بیاعتنا میلغزید و رد میشد. به نظرم آمد که من او را دیده بودم و میشناختم. ولی از این فاصله دور زیر پرتو خورشید نتوانستم تشخیص بدهم که چهطور یکمرتبه ناپدید شد.
من سرجای خودم خشکم زده بود، بیآنکه بتوانم کمترین حرکتی بکنم. ولی این دفعه با چشمهای جسمانی خودم او را دیدم که از جلو من گذشت و ناپدید شد. آیا او موجودی حقیقی بود یا یک وهم بود؟»۱۱ ■
پینوشتها
۱ و ۲ـ بوف کور؛ مجموعه آثار صادق هدایت، همراه با نقد و بررسی به کوشش و اهتمام داوود علی بابایی، ج ۴، ص ۴۰ ـ ۴۱.
۳ـ همان، ص ۳۷.
۴ـ همان، ص ۳۵
۵ ـ همان، ص ۵۲ ـ ۵۳.
۶ ـ همان، ص ۸۰.
۷ـ همان، ص ۸۱.
۸ ـ همان، ص ۸۲.
۹ـ همانجا.
۱۰ـ همانجا.
۱۱ـ همان، ص ۸۴ ـ ۸۵.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0