به قلم: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
□ «زبان» چیزی جز «ذهن» نیست و «ذهن» چیزی جز «زبان» نیست. وقتیکه زبان شاعر تکراریست، جهانبینی او هم تکراریست. آنهایی که تصور میکنند با زبان فرخی سیستانی یا با زبان سعدی شیرازی میتوان در این عصر تجارب انسانی عصر ما را تصویر کرد، به دلایل صددرصد علمیِ علم دلالت جدید حرفشان پوچ و بیمعنیست. انسان چیزی نیست جز «زبان» و همهی خلاقیتهای ادبی جهان فقط و فقط در حوزهی «زبان» است و عوامل اقتصادی عواملی هستند که آن را تغییر میدهند. آن سخن ویتگنشتاین، از فلاسفهی طراز اول قرن بیستم را از یاد نبریم که گفت: «محدودهی زبان من، محدودهی جهان من است.» هر کس هرقدر گسترش زبانی داشته باشد، به همان اندازه دارای جهانبینی وسیعتریست. چون از لحاظ علمی، زبان و فکر دو روی یک سکهاند، پس اگر کسی تلقی درست و علمی از علم دلالت جدید نداشته باشد، هیچوقت نمیگوید من فکر خوبی دارم، امّا نمیتوانم آن را بیان کنم. تازه باید توجه داشته باشیم که زبان پدیدهی بسیار پیچیدهییست که ما فقط صرف و نحو واژگان را از آن به یاد میآوریم، در صورتیکه در این چشمانداز تمامی عواملی که بتوانند نقش دِلالی Semantic داشته باشند ـ از لایههای معنایی مختلف در یک جمله یا یک واژه بگیرید تا ساختمان یک اسطوره یا رمز ـ همه در قلمرو زبان بهمعنی عام قرار میگیرند.
پس اگر ما از شاعری که تفکر دربستهی قرون وسطایی دارد و چهرهی او از لحاظ عوامل اجتماعی و تاریخی، تکرار چهرههای فرسودهی قرون و اعصار گذشته است، توقع داشته باشیم که این انسان زبان نوی داشته باشد، توقع ما بیهوده است! چون تجدّد زبان در پروسهی عمل و در زندگی بهوجود میآید. وقتی زندگی جامعهیی ایستا و مرده باشد، طبعاً در آن جامعه زبان هم مرده و ایستاست.
زبان از نظر واژگان ـ یعنی لغات ـ به دو گروه تقسیم میشود: الف ـ مفردات؛ ب ـ ترکیبات. امّا در هیچیک از اینها کوچکترین تحولی تا پیش از مشروطیت دیده نمیشود. در سراسر دیوان صبای کاشانی و یغمای جندقی، ما نه لغتی نو میبینیم که شاعر جسارت کرده باشد آن را داخل شعر کند و نه ترکیب تازهیی از نوع ترکیبات شعر خاقانی شروانی. توجه داشته باشید که سی درصد ترکیبات شعر خاقانی و نظامی و شعرای سبک هندی، از خودشان شروع شده است. ترکیب، یک خصلت زبانیست که از دو کلمهیی که دارای معنی جداگانهیی هستند، معنی جدیدی میسازد:
شیر آهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدان سرنوشت
به پاشنهی آشیل درنوشت…
شیر آهنکوه مرد، یعنی مردی که خصلت شیر در او هست، خصلت آهن در او هست و خصلت کوه دارد؛ حال آنکه شیر حیوانیست که در جنگل است و آهن گوشهیی دیگر و کوه هم طرفی دیگر. جمعشدن اینهاست که معنی جدیدی میسازد، امّا این را به زبان انگلیسی شاید نشود عیناً ترجمه کرد و مسلماً به زبانهای سامی مثل عربی نمیشود ترجمه کرد، چون اصلاً قدرت ترکیبی ندارند.
در شعر پیش از مشروطیت، نهتنها مفردات تازهیی دیده نمیشود (مثلاً شاعری همت کرده باشد و «پوزار» را بهکار برده باشد. «پوزار» کلمهییست که اگر گردن قاآنی را میزدند، محال بود آن را بهکار ببرد، امّا شاملو آن را در «سرود برای مرد روشن که به سایه رفت»، به این زیبایی بهکار برده است:
… بر پرت افتادهترین راهها
پوزار کشیده بود.)
بلکه اگر در حوزهی واژگان بخواهیم شعر این دوره را تحلیل و داوری کنیم، تقریباً حتا نسبت به عصر صفویه هم عقب افتاده است و برگشت به عقب کرده است، چون شعر صفوی بهمراتب ـ چه از لحاظ واژگان و چه از لحاظ ترکیبات ـ غنیتر و سرشارتر است. تنها نکتهی متمایز در حوزهی واژگان شعر فارسی عصر قاجاری این است که در شعر این دوره، تمایل به دساتیریات رواج یافته است؛ گویا فرصت گفته:
فـری بـر فراتین فرویدهاش خهی چامههای اپرخیدهاش
این تأثیرپذیری از فرهنگ دساتیر، صرفنظر از ادیبالممالک و دیگرانی که افراط میکنند، در شعر حبیب خراسانی و ادیب نیشابوری هم دیده میشود.
نحو زبان شعر این دوره، همان نحو زبان شعر دورهی غزنوی و سلجوقیست. شاعران این دوره، ساختهای ازپیشآمادهی نحو زبان سلجوقی و غزنوی را بیآنکه دربارهی آنها کوچکترین تأملی داشته باشند، در حافظههای خود انبار کردهاند و عیناً تقلید میکنند. حال آنکه در زبان فارسی امکان جابهجاکردن عناصر یک جمله بسیار است و از این لحاظ انعطاف زیادی دارد.
یکی از امکانات وسیع زبان فارسی، آزادی انتخاب جای اجزای نحوی یک جمله است، بهخصوص وقتی که جمله پیچدرپیچ میشود و دارای اجزای متعدد و متنوعیست. مقایسهی نحو تاریخ بیهقی با مقامات حمیدی، این نکته را کاملاً نشان میدهد. به هر حال، شاعران این دوره در قلمرو نحو زبان نیز در حقیقت همان هستند که شاعر قرن پنجم و ششم هجری بود.
به لحاظ موسیقی ـ شاخههای مختلف موسیقی شعر ـ شعر این دوره هیچگونه تشخّصی ندارد. تنها موردی که باید اشاره کنیم، صفای اصفهانیست که سعی کرده در حوزهی موسیقی عروضی شعر تغییراتی بدهد، امّا نه تغییراتی که اختراعِ خودش باشد، بلکه هنجارها و نُرمهای مکرر عروض حاکم بر شعر آن دوره را کنار گذاشته و از چیزهایی استفاده کرده که کمتر مورد استفادهی دیگران بوده است. این امتیاز را به او و قاآنی شیرازی میشود داد. قاآنی هم از آهنگها و ریتمهای تند و ضربی استفاده کرده؛ وزنهایی که معمولاً در اشعار قبل از او کمتر مورد استفاده بوده است.
در این دوره، تخیّل، با تمام اجزایی که دارد، همان تخیّل قرن پنجم و ششم است و کوچکترین انحرافی از مبدأ ندارد. مسئلهی شکل نیز همان است.
عوامل اجتماعیِ شکلگیری ادبیات این دوره، در ایستایی و سکون کامل خلاصه میشود. جلالالدین مولوی محصول دوران شکفتگی یک تمدن است. او در تمام جهان عصر خودش، بیهمتا بوده است. اگر متفکران قرن سیزدهم میلادی را در سراسر جهان مورد بررسی قرار دهیم، سهم مولانا در مقیاس بینالمللی عصرش، سهم گستردهییست. با مرگ او و پایان عصر او، تمدن اسلامی محتضر میشود و در تمدن محتضر از غولهای تفکر و اندیشه، بهاصطلاح امروز، دیگری خبری نیست. در زمینهی علم هم همینطور است. در قرن ده و یازده میلادی، ابوریحان بیرونی نه فقط در قلمرو اسلام یا آسیا، بلکه در معیار جهانی، یک عالم طراز اول است.
در عصر قاجار، کوچکترین رمقی برای این تمدن بیمار و محتضر باقی نمانده است. ایستایی و سکونی که در زمینهی اجتماعی و اقتصادی مملکت ما بود، بر ادبیات نیز تأثیر گذاشت. علّتش را میتوان فئودالیسم عصر قاجاری دانست یا چیز دیگر. به هر حال، نظام ایستای مردهیی که روابط خودش را با زمینههای تفکر و اندیشهی جهان قطع کرده است، یا بهتر بگویم رابطهیی اصلاً برقرار نکرده تا قطع کند، در حقیقت تکرارِ تکرارِ قرون محتضر تمدن اسلامیست. در جامعهیی که روابط اجتماعی و اقتصادیاش بسیار پیچیده است، بهسختی میتوان ساخت و ساختارهای ادبی حاصل از آن را بر آن زمینههای پیچیده منطبق کرد. کسانی که کلیاتی راجع به ادبیات و کلیاتی راجع به جامعهشناسی و اقتصاد میگویند، امّا انطباق این دو را بر همدیگر از یاد میبرند، کارشان کاغذ سیاهکردن است! باید کاری کرد مثل کارهای لوکاچ و گلدمن در اروپا و حداقل اسکارپیت در امریکا و فرانسه.
عوامل فرهنگی تغییر، بیش و کم، در پایان عصر قاجاری وجود داشته است. نمیشود منکر بعضی از ترجمههای آثار اروپایی در زمینهی علوم ساده ـ مثل علم تشریح و جغرافیای علمی ـ شد. عوامل فرهنگی بهصورت خیلی ضعیفی در عصر مورد بحث ما بوده است، یعنی میتوان آثاری از آشنایی روشنفکران ایرانی را با آنچه در جهان پیرامون آنها میگذشته است، پیدا کرد. از قبیل اطلاعاتی در باب کمپانی هند شرقی، پیشرفتهای علمی اروپاییها و… اینها در کتابهایی هم که بهصورت خیلی ساده ترجمه شد، نمودار است. سنّت زمان امیرکبیر و قائممقام اگر ادامه پیدا میکرد، ای بسا ژاپن دیگری ظهور میکرد.
بهعنوان ضابطه این را باید دانست که عوامل فرهنگی هیچوقت تأثیر سریع روی ادبیات نمیگذارند. یک کتاب جامعهشناسی یا اقتصاد یا رمان که الان ترجمه میشود، اثر فوری این ترجمه بر روی ادبیات اثری طبیعی نیست؛ یعنی اگر کسی آن را تقلید کرد، این تقلید، جذب واقعی فرهنگ نیست. بعضی افراد که شعر ترجمهشدهی فرنگی و یا رمان ترجمهشدهی فرنگی را عیناً تقلید میکنند و چیزی شبیه آن بهوجود میآورند، این جذب فرهنگی نیست. جذب فرهنگی آن است که جامعه روح آن اثر ترجمهشده را با تغییراتی جذب کند و نویسنده و شاعر آن را از جامعه بگیرند، نه اینکه عیناً آن را تقلید کنند. فرق است بین تقلیدِ نابهموقع یک فرم ادبی در یک جامعه و ریشهدواندن آن فرم ادبی در جامعه. باید مقداری از عوامل فرهنگی در جامعه جذب شود تا ما رمانی از نوع یولیسیس داشته باشیم.
پس اگر میگوییم که جامعهی آن دوره، آشنایییی با زمینههای فرهنگی اروپایی داشته است، نباید انتظار داشت که این آشنایی در شعر قاآنی و سروش تأثیر کند و منعکس شود. همیشه تأثیرپذیرفتن شعر و ادبیات و هنر از عوامل بیگانه، خیلی دیر حاصل میشود؛ مثلاً نمیتوان تأثیر ترجمهی کنت مونت کریستو را فوراً بر روی آثار ادبی آن دوره دید. همچنان که در دورهی بعد «مانیفست» فلان شاعر اروپایی در ۱۳۲۰ منتشر میشود، امّا تاثیرات آن را در دورههای بعد ـ یعنی مدتها بعد از جنگ جهانی دوم ـ بهصورت شبحی از آن و رنگنامریییی از آن بر روی کارهای بعضی از شعرا میبینیم. پس تصور نکنید با گرفتن سریع ترجمهی چند رمان یا کتاب علمی و فلسفی، تفکر فلسفی و ادبی و شعری یک جامعه بلافاصله تغییر میکند. این ترجمهها بهعنوان بارورشدن از سرچشمههای فکری، اثر خود را میکند؛ امّا خیلیخیلی دیر و خیلیخیلی کمرنگ. پس عوامل اجتماعی تغییر و عوامل فرهنگی تغییر، خیلی کمقدرتتر از این بودند که بتوانند روی تفکر شاعران و ادیبان این دوره اثری بگذارند؛ اثری که آن اثر امروز برای ما دارای ارزشی باشد و بتوانیم به بررسی و تحلیل آن بپردازیم. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0