پایگاه خبری نمانامه: متولد ۱۳۳۵ مسجدسلیمان، دانش آموخته ی زبان و ادبیات انگلیسی هستم که از ۱۵ سالگی به ادبیات، بخصوص به شعر علاقه مند شدم. در آن زمان مسجدسلیمان به خاطر آشنایی با تمدن غرب و جغرافیای خاصی که داشت و فقری که از تمام در و دیوارهایش می بارید، خاستگاهِ شاعران و نویسندگانی بسیاری مانندِ علی مقیمی، هوشنگ چالنگی، مجید فروتن، بهرام حیدری، علیمراد فدایی نیا و بسیاری از شاعران موج ناب مانند، سیروس رادمنش، حمید کریم پور، هرمز علی پور ، سیدعلی صالحی و دیگران بود.
آشنایی من با علی مقیمیِ شاعر، مرا با جهان دیگری آشنا کرد. انگار سنگ بنای waste land تی اس الیوت، اولین بار در شهر من پا گرفته بود. بعدها، آشنایی من با بهرام حیدری، سرزمین دیگری را در ذهنم تداعی کرد. چیزی فراتر از ماکوندای مارکز و یوکناپاتافای فالکنر، که زاییده ی تصورات نبود، بلکه واقعیت محض بود. و هنوز هم می توان آن ها را به عینیت دید. این تصاویر باعث شد بی وقفه زندگی ام را صرف نوشتن کنم. هر چند که خیلی دیر توانستم کارهایم را به چاپ بسپارم. مجموعه داستان “خانه ی کوچک ما”، در سال ۹۵، توسط انتشارات نیماژ، چاپ شد. و مجموعه ی دیگری به نام “به رنگ روزهای خوش” در دست چاپ دارم. با نشریات ادبی، از جمله “زنده رود” و “آزما” همکاری نزدیکی داشته ام. همچنین چند نقد درباره ی ادبیات داستانی، بخصوص آثار فرهاد کشوری و شاپور بهیان در روزنامه ی شرق از من چاپ شده است.
نمیدانم چرا جلوی این همه آدم باید گریه میکردم. راه میرفتم و اشک میریختم. همسرم میخندید. مانند آدم های کور دستم را گرفته بود و راه را نشانم میداد و انگار باز هم میخندید. شانههایم بدجوری به جلو خم شده بود. فکرکنم بیش از حد حقیر و مظلوم شده بودم. دو سه دختر، با دلسوزیهای دخترانهشان از کنارم گذشتند. صدای یکیشان را شنیدم که گفت: “آخی…چشه… داره گریه میکنه…گناه داره” راننده ای سرش را آورد بیرون و گفت: “حواست کجاست! از کجا پول دیه بیارم!”
میخواهم امروز به هیچ تلفنی جواب ندهم. اما انگار نمیشود. دم به دم زنگ میزنند. میروم در تنهایی خودم مینشینم. همسرم برایم چای میآورد و با خنده میگوید: “خُب، بالاخره صاحب خونه شدی.” حرفی نمیزنم. دلم برای شادیاش میسوزد. در باطن، سر از پا نمیشناسد. اما چون ناراحتم، سعی میکند زیاد شادیاش را بروز ندهد. با این حال هر کاری میکند نمیتواند شادیاش را پنهان کند. در دل میگویم: “این بیچاره هم تقصیری نداره.” بغضِ فروخوردهام آرام آرام فروکش میکند و رو به کُمد دیواری و رختخوابها میگویم: “ای عقابانِ کوچک! گور من کجا خواهد بود؟”
با خنده میگوید: “باز شعار دادی!”
در مواقعی که فشار غم و اندوه زیاد باشد، یک آسپیرین بچه میخورم و میخوابم. از سکته خاطره خوشی ندارم. چون پدرم، پیرمرد، وارثِ چندین ساله آن است. اما چه میشود کرد. بهترین جا و بهترین پناهگاه، همان رختخوابِ کهنه و مندرس است با آن پتوی کهنه چهار پلنگه، که پلنگهاش بعد از سی سال از ریخت افتادهاند و من خودم را آینه تمامنمای آنها میدانم. آنها سی سال است که دارند به همدیگر نگاه میکنند و همزمان از رویاها و تردیدهای دور افتادهام حفاظت میکنند.
با خود میگویم: “همین یک ساعت پیش هم احساس قدرت میکردم. اما چطور شد که یکهو سقوط کردم!”
زنِ همسایه میآید پشتِ در. چادر سفیدش را از پشت شیشههای مشجر میبینم. مانند آدم پدر مُردهای که بخواهد توی بغل کسی زار بزند، دوست دارم بروم جلوش گریه کنم و بیمقدمه برایش بگویم که این پولها، همهاش پول حلال بود، حاصلِ چهل سال جان کَندَن و سگدو زدن توی کوه و بیابان. زن همسایه داخل نمیآید. از همان پشتِ در که نیمه باز است، با همسرم حرف میزند. چشم چشم میکند تا بلکه بتواند مرا ببیند. خودم هم کاری میکنم تا دیده شوم.
با صدای بلند میگوید: “مبارک باشه! انشاءالله به خوبی و خوشی.”
با بغضی که راه گلویم را گرفته، میگویم: “حاصلِ چهل سال جون کَندن و سگدو زدن توی کوه و بیابون، اونم با پولِ حلال!”
“ما هم روزهای اول همین طور بودیم. عینِ دو تا مرغِ سر کَنده. حتی آقای باجولی میخواست خودکشی کنه.”
“خودکشی!؟”
“بله، خودکشی.”
در دل به جسارتش حسودیم میشود.
“…اونم همین حرفای تو رو میزد: “پولِ حلال و نمیدونم سگدو زدن و بیست و چهار ساعت جون کَندن و از این حرفا. میگفت هر چه پول و پله داشتم انداختم توُ آب. پول دادم هوا رو خریدم، نه روی زمین رو.” حالا خدا رو شکر، یه سر پناهی داریم. اما واقعاً خیلی سخت بود. چند ماه طول کشید تا تونستیم به خودمون بیاییم.”
گفتم: “باجولیِ بدبخت!”
با خنده گفت: “نه؛ حالا خوشبخته.”
باز گفتم: “باجولیِ بدبخت!”
با شک و تردید نگاهم کرد و به همسرم لبخند زد. همسرم جلوی خنده خودش را گرفته بود. رفتم توی اتاق. اسم بنگاهِ معاملات ملکی را که شنیدم، دیگر نتوانستم تحمل کنم، باز آمدم بیرون.
گفتم: “دیگه کثیفتر از این قشر توی این مملکت پیدا نمیشه!”
زن باجولی با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: “من دیگه باید برم.”
گفتم: “به آقای باجولی سلام برسون. بهش بگو حالا خیلی درکت میکنم.”
برگشت نگاهم کرد و با خنده گفت: “چَشم.”
به اولین کسی که زنگ میزنم، پدرم است. با بغض میگویم: “امروز یک خونه خریدم.”
او که همیشه صدایش زمخت و پرخاشگر است، میگوید: “چرا؟”
“نمی دونی؟ به خاطر این که خونه نداشتم.”
“می دونم خونه نداشتی، اما چرا خریدی؟!”
پاسخی برایش پیدا نمیکنم. سکوتم را که حس میکند میگوید: “چقدر پول دادی؟”
خودش میداند چقدر پول داشتم. میگویم: “خودت که میدونی. تازه شصت تومن هم قرض و قوله کردم. هر چه داشتم از دستم رفت.”
“ای داد! این همه پول دادی و این همه قرض! اگه نظر منو میخوای، بدهش پس.”
“دیگه نمیشه؛ پشیمان کرد نوشتهام. بدبخت میشم.”
“عیب نداره. اون بدبختی بهتر از این بدبختیه.”
پدر، هنوز از خودش خانهای ندارد. نشسته است توی یک خانه کلنگیِ نیمه ویران. ژنتیک، بیشترِ وقتها درست عمل میکند. نسل اندر نسل، فقر و بدبختی را انتقال میدهد. من حتی اعتقاد دارم که بدشانسی هم ژنتیکی است. به برادرم زنگ میزنم. به خواهرم، به دوستان، به هر کس دیگری، تا بارِ این غم شادیآور را از دوشم کم کنند. اما همه خوشحالاند. شاید هم ظاهراً خوشحالاند. چون تا آنجا که من میدانم، کسی از این چیزها شاد نمیشود. دست کم، توی این دنیایی که من زندگی کردهام، همیشه همین طور بوده. البته این را هنجارهایی که من تجربه کردهام میگویند. با این حال، همه دلداریام میدهند: “ناراحت نباش. تا چشم به هم بزنی قرضها کَنده میشن.”
“چه شادیِ پلشتی.”
با روزهایم کنار میآیم. پرداخت اولین قسط از راه میرسد.
هنوز توی خانه جدید نرفتهام. یک ماه وقت دارم. مدیر ساختمان را توی پارکینگ میبینم.
“خیلی خوشحال شدم. خیلی هم تعجّب کردم. اصلاً بهت نمیاومد که از این کارها بکنی! اما دمت گرم، یه کارِ انقلابی کردیها… ده پانزده سال پیش باید این کار رو میکردی.”
در دل میگویم: “من که مثل تو دزد نیستم و ماشین خرید و فروش نمیکنم.”
“حالا فکر میکنی واقعاً میارزه؟ سرم کلاه نرفته؟”
“بعداً خودم سر فرصت برات میفروشمش. اونوقت میبینی که چقدر سود کردهای.”
مردی از آسانسور میآید بیرون. ظاهراً مهمان یا از بستگان یکی از همسایهها است. چون پیشتر، او را توی این ساختمان ندیدهام. با مدیر ساختمان حال و احوال میکند. آدمی است بسیار لاغر و رنگ پریده، با کُت و شلواری مشکی. دست و پای کوچک و استخوانیاش را مانند جانوری ترسان توی خودش جمع کرده. چهرهای رنجور و دردکشیده دارد. مدیر ساختمان میگوید: “چطوری آقای گُرهگا” یک لحظه به یاد گرهگوار میافتم. مرد، که با مدیر ساختمان دست میدهد، مجبور میشود با من هم دست بدهد. مدیر ساختمان به من معرفیاش میکند: “آقای گُرهگا از دوستان قدیمی و بسیار باسوادِ بنده.” دستش توی دستم مانند دستِ جانوری است که حالتی چندشآور دارد. به قیافهاش نگاه نمیکنم، اما به اسمش احترام میگذارم. همانطور که دور میشود، مدیر ساختمان با دلسوزی میگوید: “آدم بیچارهای است. سی ساله که بچه دار نمیشه.”
“خونه چی؟خونه داره یا نه؟”
“بله، خونهش باید توی همون ساختمونِ جدید خودتون باشه. خودم براش خریدم” و باز بر میگردد سرِ حرفِ اولش.
“وقتی زنت برای زنم تعریف کرد که توی بنگاه چه حال و روزی داشتی، کُلی خندیدیم. به هر حال یک سر پناه است. همون سال ها باید این کار رو میکردی.”
در ذهن هنوز دارم به آقای گُرهگا فکر میکنم. میگویم: “همون سالها که داشتم داستان این مرد رو میخوندم.”
“کدوم مرد؟”
“همین گُرهگا یا گرهگوار.”
“آقای گُرهگا! مگه میشناسیش؟ چی میگی؟ حالت خوبه؟”
آن سالها زندگیِ من و شاید خیلی از آدمهایی که مانند من بودند و یا احیاناً مثل من فکر میکردند، یک توهم بود. با دوستی که برادرش توی جنگ کشته شده بود، رفته بودیم تمام سردخانههای جنوب را گشته بودیم. وقتی ملافههای سفید را از روی چهرههاشان کنار میزدند و آن ها را به ما نشان میدادند، رغبت نمیکردیم به هیچ کدامشان نگاه کنیم. صورت همه آنها، چهرههایی از مرگ، به شکلهای گوناگون بود. چهرههایی در هم ادغام شده. مانند تصاویر تلویزیونی که همدیگر را محو میکنند و چند لحظه بیشتر در ذهن نمیمانند. هر چهرهای از مرگ را چندین بار میدیدیم. سعی میکردم چهره برادرش را در ذهن به چهره آن آدم ها، پیوند بزنم. چند بار گفتم: “انگار همین است!” اما او نبود. هر چه آن ها را میدیدیم، بیشتر به هم شبیه میشدند و شناسایی را برایمان مشکلتر میکردند. اما بالاخره پیداش کردیم. دوستم، خودش را انداخت رویش و گفت: “ایناهاش! همینه!” خودش بود. تنها مُردهای که سالمتر از بقیه مُردهها بود. سر و صورتش سالم بود. جاهای دیگرش را نمیدیدیم. قیافهاش طراوت آن سالها را داشت که توی زمین فوتبال میدیدمش. هنوز همان لبخند شیرین را بر لب داشت و شاید هم من اینطور میدیدمش. انگار خودش را به مردن زده بود و یا داشت با مرگ طرح دوستی میریخت. دوستم که دچار شک و تردید شده بود، گفت: “فکر میکنی خودش باشه؟”
پلاک دورِ گردنش را نشانش دادم و گفتم: “خودشه.”
او را توی تابوت گذاشتند. پیرمرد ریشویی که درِ تابوت را میخ میکرد، گفت: “بفرمایید. مبارک باشه. توی یه تابوتی گذاشتمش که تنگ نباشه بدنش اذیت بشه.” و باز گفت: “مبارکتون باشه.”
آن روز که از بنگاه معاملات ملکی آمدم بیرون، و آن روز که سندِ را از دفتر خانه ثبت گرفتم، بنگاهدار و مسئول ثبت، هر دو گفته بودند: “مبارک باشه!” آن روز نمیدانم چرا خود به خود به یاد آن تابوتی افتادم که به ما تقدیم کرده بودند و چرا حرفِ آن پیرمرد ریشو مرتب توی ذهنم تکرار میشد: “مبارک باشه! مبارک باشه!” او را بردند توی روستایشان، تا همان جا خاکش کنند. او اولین شهید آن روستا بود. پدرش، بیصدا گریه میکرد و همه به او تبریک میگفتند و پیرمرد سر و صورتشان را میبوسید و با اشک میگفت: “من این همه برادر داشتم و خودم خبر نداشتم!”. یک مرد روحانی آمد پیشانی پیرمرد را بوسید و گفت: “تو افتخار این روستا هستی. خودت میدانی به چه مقامی نائل شدهای!؟” و به مردمی که دور پیرمرد را احاطه کرده بودند نگاه کرد. پیرمرد بیشتر زد زیر گریه. مرد روحانی به مردم نگاه میکرد و با صدایی رسا و حق به جانب که طنین خاصی داشت میگفت: “به این پیرمرد باید تعظیم کرد! به این پیرمرد که چنین فرزندی را پرورش داده باید تبریک گفت!” و خودش غرق در اشک خم شد تا دست پیرمرد را ببوسد. پیرمرد با حالت شرم دستش را عقب کشید و گردن مرد روحانی را بوسید و توی گریه اش گفت: “حاج آقا! دیگه خجالتم نده!” خیلی ها از میان انبوه جماعت راهی باز میکردند تا خودشان را به پیرمرد برسانند و به او تبریک بگویند. عدّهای تلاش میکردند تا در حالت تعظیم دستش را ببوسند. اما من هر کاری میکردم نمی توانستم به پیرمرد نزدیک شوم و به او چیزی بگویم. آنقدر ایستادم تا همه رفتند. من آخرین نفری بودم که به پیرمرد نزدیک شدم و سرم را بردم درِ گوشش و با ترس و احتیاط به او تسلیت گفتم.
حالا سالها گذشته است. سالهایی که از قدمت آن پلنگهای منقرض پیشی گرفته است. بعد از این همه سال، وقتی به یادِ آن روز میافتم، هنوز احساس غرابت و بیگانگی میکنم. دیگر برایم ثابت شده که این یک معضل روانی است که وقتی کسی به من تبریک میگوید، احساس انزجار میکنم، و یا وقتی دیگران شادند، من ناراحتم. اما تا یادم نرفته این را هم بگویم، آخر نتوانستم با این مقوله کنار بیایم که بعد از این همه سال اگر کسی خانهای خرید، آیا باید به او تبریک گفت؟! آیا گرهگوار یا همان آقای گُرهگا، اگر فردا صاحبِ فرزندی شود، تبریکی به دنبال خواهد داشت یا تسلیتی را؟ من نمیدانم کلمات تا کجا معنای خودشان را حفظ میکنند و در کجا مفهومشان را از دست میدهند. اما تبریک آن چیزی نیست که از کودکی میشناختم.
امروز باید به آپارتمان جدید نقل مکان کنم. خیلی چیزها را فراموش کردهام و خیلی چیزها را باید از نو تجربه کنم. تصمیم گرفتهام سرِ پیری مفاهیمِ زندگی را از نو یاد بگیرم تا جلوی هر کسی شرمنده نشوم. عدّهای مرد و زنِ سیاهپوش درِ ساختمانِ جدید ایستادهاند. کارگرها میخواهند وسایل را پیاده کنند. اما انگار جلوی این جماعتِ عزادار نمیتوانند. به احترامِ عزادارها به آنها میگویم که دست نگه دارند. چند لحظه بعد، آمبولانسی دمِ در ساختمان میایستد. زنها جیغِ کشداری میزنند. مردها بیصدا گریه میکنند. از توی آمبولانس تابوتی را در میآورند. تابوت روی دستها میرود. زنها بیشتر جیغ میزنند. زنی جلویِ تابوت، با لباسهای سیاه، میرقصد و پیشاپیشِ همه از پلهها بالا میرود. تابوت را از پلهها بالا میبرند. یکی از کارگرهای من هم قاطیِ آنها، از پلهها بالا میرود. چند لحظه بعد تابوت را پایین میآورند و آن را توی آمبولانس میگذارند. همه با ماشینهاشان پشت سر آمبولانس حرکت میکنند. کارگر، با چشمانِ اشکآلود، آخرین نفری است که از پلهها پایین میآید. سرش پایین است و با خودش میگوید: “چه رسم و رسوم ترسناکی!”
مدیرِ ساختمان که دارد از کنار ساختمانِ جدید با عجله میگذرد، چهره گرفته و ماتمزدهای دارد. مرا که میبیند، دست روی شانهام میگذارد و میپرسد: “رفتند؟ عزادارها رو میگم؟” و وقتی خودش صفِ ماشینها را میبیند که از انتهایِ خیابان به سمتِ جاده اصلی میپیچند، منتظر پاسخِ من نمیماند. در حالی که میدود تا به آنها برسد، با خودش میگوید:
“بیچاره گُرهگا! چه سرنوشتی داشت!”
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0