زنی که شوهرش را پی نخود سیاه فرستاد!

از مجموعه قصه‌های مشدی گلین خانم

□ یک مرد تاجری بود، یک زنی داشت. زن را خیلی دوست داشت. زنه، یک رفیقی داشت که خیلی دوستش داشت.

روزی رفیق زن به او گفت: «اگر راست می‌گی و منو خیلی دوست داری، یک کاری بکن تا همیشه پیش هم باشیم.» زن گفت: «می‌گی چه کار کنم؟» گفت: «خودتو بزن به مریضی. به حکیم هم بسپار که به شوهرت بگه دوای دردت نخود سیاه است. بفرستش پی نخود سیاه.»

زن خودش را به مریضی زد. شوهر رفت حکیم آورد بالای سرش. حکیم که از قبل پخته شده بود، گفت: «مریضی سختی دارد، باید براش نخود سیاه پیدا کنی. تو بلاد هند گیر می‌آد.»

تاجر خرجی زن را گذاشت؛ کسی را هم پیدا کرد تا از زن محافظت و مواظبت کند. بعد بار سفر را بست و به سمت بلاد هند راه افتاد. زن تاجر هم رفت رفیقش را به اسم این‌که پسرعموش است، به خانه آورد.

تاجر بیچاره، شهر به شهر و منزل به منزل دنبال نخود سیاه می‌گشت که به یکی از رفقایش برخورد. مرد او را به خانه‌اش برد و پرسید: «تو این‌جا چه کار می‌کنی؟» مرد ماجرای بیماری زن و تجویز حکیم را تعریف کرد. مرد خندید و گفت: «برادر! دلم به حال تو می‌سوزد. آن نازن تو را سرگردان بیابان کرده و خودش هم داره آن‌جا کیف می‌کند.» تاجر گفت: «یعنی چه؟» مرد گفت: «یعنی زنت رفیق دارد.» تاجر گفت: «چنین چیزی محاله.» مرد گفت: «صبر کن، کار من این‌جا تمام شود با هم برمی‌گردیم و به تو ثابت می‌کنم.» سر صد من زعفران شرط‌بندی کردند.

وقتی برگشتند، رفیق مرد تاجر به او گفت: «نخود سیاه را که بردی، حتماً یک چیزی سر هم می‌کنند و باز به جای دیگر می‌فرستندت. اگر این‌طور شد به من خبر بده.»

مرد تاجر نخود سیاه را به خانه برد. زن که از قبل خبردار شده بود شوهرش می‌آید، باز خود را به مریضی زد. حکیم را خبر کردند، گفت: «نخود سیاه را دیر آوردی. مریضی زن بدتر شده، حالا باید بروی و الوند خیار پیدا کنی. هیچ‌جا هم جز بلاد مغرب‌زمین پیدا نمی‌شود.»

تاجر آمد پیش رفیقش و ماجرا را تعریف کرد. مرد به او یاد داد که به خانه برگشته و وانمود کند که می‌خواهد به سفر برود، بعد به خانه او بیاید. تاجر رفت و چنین کرد.

روز سوم، زن رفیقش را خبر کرد و مشغول عیش و نوش شدند. از این طرف، رفیق مرد تاجر کیسه‌ی بزرگی درست کرد و تاجر را توی کیسه کرد و دورش را با پشم پر کرد. کوله‌بار را بر دوش گرفت و شبانه رفت دم منزل تاجر در زد. زن گفت: «کیه؟» مرد جواب داد: «در راه مانده‌ام، اگر اجازه بدهی، یک امشب را این‌جا بمانم.» زن او را راه داد. مرد در گوشه‌یی نشست.

زن و رفیقش مشغول مشروب‌خوردن و عیش و عشرت بودند. مرد ساز می‌زد و زن می‌رقصید. پیش خودشان گفتند: «بهتره بگیم این یارو غریبه هم بیاد، برقصه.» مرد را صدا زدند. مرد با کوله‌بارش وارد اتاق شد. و او هم شروع کرد به رقصیدن. زن می‌گفت: «شوورم رفته به الوند خیار / بارالها خبر مرگشو بیار.» مرد غریبه هم کوله‌بارش را بالا و پایین می‌انداخت و می‌خواند: «کوله‌بار گوش کن از مکر زنون / حالا حاضر کن صدمن زعفرون.»

صبح مرد غریبه کوله‌بارش را برداشت و رفت. به خانه که رسید کوله‌بار را زمین گذاشت؛ مرد تاجر از آن بیرون آمد. رفیقش گفت: «حالا صدمن زعفران حاضر کن.»

نیمه‌شب، تاجر و رفیقش رفتند در خانه و در زدند. کسی که تاجر برای محافظت از زنش آن‌جا گذاشته بود، آمد  و در را باز کرد. تاجر وارد شد و دید زن، پای بساط مشروب نشسته، رفیقش هم هست، گفت: «این کیه؟» زن گفت: «پسرعموم است. شنیده من مریض‌ام، آمده مرا ببیند.» مرد گفت: «حالا به تو ثابت می‌کنم که این پسرعمو هر شب این‌جا بوده.» چاقو را برداشت، گذاشت روی سینه‌ی مستخدم و گفت: «خوب، حالا راستش را بگو. من خودم تو رقص این‌ها بودم.» مستخدم گفت: «اگر راست می‌گی یه نشانی از رقصشان بده.» مرد گفت: «شوهرم رفته به الوند خیار / بارالها خبر مرگشو بیار.» من هم می‌گفتم: «کوله‌بار گوش کن از مکر زنون / حالا حاضر کن صدمن زعفرون.» مستخدم گفت: «در این شش ماه همیشه همین بساط این‌جا بوده.» مرد تاجر رو کرد به رفیقش و گفت: «حالا تکلیف من چیه؟» مرد گفت: «دست این زن را بگذار تو دست این مرد، از خانه بیرونشان کن. زن خواستی من برات می‌گیرم.»    ■

مآخذ

قصه‌های مشدی گلین خانم، گردآورنده: ل. پ. الول ساتن، ویرایش: اولیرش مارتسولف، آذر امیرحسینی شهامر، سیداحمد وکیلیان، نشر مرکز. چاپ اول. ۱۳۷۴، ص ۳۱۵