پایگاه خبری نمانامه: آخرین فیلم میراندا جولای، کاجیلیونر، داستان سادهای دارد، چراکه در آن، ماشینی تصادف نمیکند، تعقیب و گریزی صورت نمیگیرد، گلولهای شلیک نمیشود، انفجاری رخ نمیدهد. این فیلم به دور از هر گونه حادثهپردازی مرسوم هالیوودی است. شاید در شروع، وقتی که فیلم را میبینیم، برای ما کمی نچسب باشد، غیرمتعارف باشد، باورپذیر نباشد.
اما اگر پیشداوری نکنیم، آن وقت است که در فضای آن غوطهور و با شخصیتها یکی میشویم و از آن لذت میبریم. فیلم روایت عجیب و غریب خانوادهای است- مادر، پدر و دختر- که در لسآنجلس زندگی میکنند و به جای زندگی عادی در جامعه از طریق کلاهبرداریهای کوچک و بزرگ اما غیرعادی گذران زندگی میکنند. «آنها» شخصیتهای عجیبی دارند. جور خاصیاند. غریب هستند.
نمیشود از کارشان سر درآورد. برای ما آشنا نیستند! البته این خاص بودن و غریب بودن شخصیتها، منطقی خاص دارد. منطقی که باعث میشود تنها و منزوی و مهجور بمانند و جولای از هر عنصری برای رسیدن به این منظور استفاده میکند؛ فیلم برای رسیدن به معنای اصلیاش، «تنهایی شخصیتها»، از فضایی سرد استفاده میکند. این سردی در شخصیتها نیز نفوذ میکند. آنها آرام و ساکتاند. غمگین و نگراناند.
تنها و اسیرند. این فضای سرد باعث عدم ارتباط شخصیتها با یکدیگر میشود. مثلاً برای نمونه، شخصیتهای فیلم برای نشان دادن علاقه و ایجاد ارتباط با یکدیگر مشکل دارند. نمیتوانند راحت ابراز علاقه کنند. معطل میکنند. با خود درگیر هستند. کلمات بر زبانشان جاری نمیشود. آنها رابطهها را بهسختی بروز میدهند.
در ابتدا میبینیم که فیلم با نمایی از حضور آنها در کنار یکدیگر آغاز میشود؛ شمایل و رفتار آنها شبیه هیچ کسی نیست. ظاهر و نوع لباسی که میپوشند و دیالو گهایی که میان آنها ردوبدل میشود. خانهای که در آن زندگی میکنند، با آن ظاهر و وسایل و مشکلاتی که دارد، در واقع بیخانمانی آنها را نشان میدهد. اعتقادشان به یک زمان پایان که قرار است در زلزله آخر اتفاق بیفتد.
آنها تمایل به دوستی با کسی ندارند، در میان اجتماعات کمتر دیده میشوند و به کالاهای مادی اهمیتی نمیدهند و حتی آن را فرومایه میدانند؛ در جایی از فیلم پدر خانواده، ریچارد جنکینز، با تمسخر میگوید: «همه میخواهند یک کاجیلیونر باشند.» کنایهای از سلطه نظام سرمایهداری، نابرابری و بیعدالتی در جوامع مدرن امروز، چراکه این نظام بر پایه تفکرات مادیگرایانه بشر مدرن بنا شده است. این مسئله یکی از دغدغههای فیلم است که به آن پرداخته است.
شخصیتهای فیلم نه از بُعد انسانی، بلکه به شکل ابزار کار دیده میشوند و ارزش انسانی آنها پایمال شده است، که درنتیجه از جامعه عادی طرد و به حاشیه سیاه جامعه رانده شدهاند. اما فیلم در اصل با تمرکز بر روی شخصیت دختر خانواده، اولد دلیو «ایوان ریچل وود» و با اشتیاق و احساسات سرکوبشده او هدایت میشود؛ اولد دلیو شخصیت مرکزی فیلم، دختری مرموز و در عین حال صادق با مشکلات شخصیتی، همواره مضطرب و شرمگین که جهان را بسیار متفاوتتر از دیگران میبیند. او با اعتقادات عمیق، چهرهاش را در انبوهی از موهای خود پنهان کرده، گویی که با این عمل خود را از دنیا پنهان کرده باشد. این چیزهایی است که اولد دلیو میداند، زیرا او بزرگشده استراتژی پدر و مادری است که او را حتی از تجارب رشد طبیعی نیز دور نگه داشتهاند؛ تجاربی مانند درک و بیان احساسات و البته عشق.
اما فیلم در زمانی وارد مرحله تازهای میشود که والدین اولد دلیو دختری به نام ملانی جینا رودریگز را وارد شراکت خود میکنند. دختری پرجنبوجوش که بهزودی همه چیز را تغییر میدهد و دنیای نابودشان را دگرگون میکند.
در جایی از فیلم، هنگامی که مادر اولد دلیو به طور تصادفی ملانی را عزیزم صدا میزند، اولد دلیو از شنیدن این جمله شوکه میشود و خطاب به مادرش میگوید که در ازای اینکه او را عزیزم صدا بزند، ۱۷۵۷ دلاری را که دارد، به او خواهد داد. فیلم درباره احساسات سرکوبشده است. حضور ناگهانی ملانی به اولد دلیو کمک بسیاری میکند.
رابطه عاطفی و نگاه احساسی محتاطانه ملانی به اولد دلیو باعث میشود او را آرام آرام از دنیایی تاریک بیرون بکشد؛ رابطهای که درنهایت در لحظات پایانی فیلم به شکلی رمانتیک به تصویر کشیده میشود؛ لحظاتی که نمایانگر تحول و بیداری اولد دلیو است و این هدفی است که کل طرح فیلم به سمت آن میرفت. شاید معمای اصلی فیلم «در رویه ظاهری اثر» گذشته و حال «بهخصوص گذشته تاریک اولد دلیو» باشد. اما در اصل «در رویه باطنی اثر» آینده «چگونه زیستن» اوست. گذشته او مهم نیست. آینده او مهم است. اینکه چه بوده و چه شده، اهمیتی ندارد. اینکه چه خواهد کرد و چه خواهد شد، اهمیت دارد.
از طرفی، فیلم دارای اعتقادات و موضاعات دینی «بهخصوص: اعتقادات ناسازگار با مسیحیت است». ایمان در فیلم به اندازه احساسات اخلاقی خصوصاً در رابطه با اولد دلیو غایب است. در یکی از صحنههای کلیدی فیلم، زمانی پس از زلزله بزرگ، اولد دلیو از مکان تاریک بیرون میآید؛ جایی که فکر میکند همان زمان بیپایان در خلأ تاریک فرا رسیده و او مُرده است. اما زمانی که بیرون میآید و به روشنایی میرسد، خطاب به مَردی که به او دست میدهد، میگوید: خداوند به شما برکت بدهد. و مَرد نیز در پاسخ میگوید: من آدم مذهبی نیستم.
و اولد دلیو نیز در جواب میگوید: من هم مذهبی نیستم و قبلاً هیچوقت چنین حرفی نزدهام. یا در جایی دیگر از فیلم، وقتی خانواده با اضطراب در هواپیما نشستهاند، و زمانی که هواپیما شروع به لرزش میکند، مادر خانواده، ترزا (دبرا وینگر)، شروع به دعا خواندن میکند؛ درحالیکه او از همه ظالمتر و از نظر اعتقادات ضعیفتر است. به نظر میرسد که اعتقادات در فیلم بیشتر به عنوان یک منبع شوخطبعی عمل میکند تا روشی کارساز.
فیلم برخلاف ظاهر تلخ، سرد و بیروح خود دارای یک طنز و کمیک زیرپوستی است. تلاشهای ناامیدانه خانواده از به دست آوردن پول به روشهای مختلف با ترکیبی ظریف از کمدی همراه است؛ روش ورود دختر، اولد دلیو به یک شرکت پستی برای سرقت بستهها که اغلب به نتایج خندهداری ختم میشود. تمام لحظات دلنشین سکانس مربوط به نشستن در هواپیما، یا سکانس مربوط به رستوران که از طنزی تلخ و در عین حال بامزه برخوردار است. یا رفتوآمد پنهانی آنها به خانه برای فرار از پرداخت اجاره به صاحبخانهای بامزه که همیشه بهاجبار او را میبینند، درحالیکه آنها به این وضع عادت کردهاند. فیلم ریتم نسبتاً کندی دارد.
میراندا جولای تعمد دارد به رخ بکشد که سینمایش با سینمای تجاری تفاوت دارد. تعمد میراندا جولای در لحظه لحظه کارش مشاهده میشود تا از سینمای هالیوود دوری گزیند. او نشان داده که طرفدار سینمای غیرمتعارف است. مثل برسون، کیشلوفسکی و شاید خیلی نزدیکتر، آکی کوریسماکی. کاجیلیونر تنها درباره یک خانواده عجیب و کلاهبردار نیست.
فیلم درباره احیای دوباره است. تلاش برای دست یافتن به معصومیت و احساسات ازدسترفته؛ ستیزی ترسناک برای درک شدن و دوست داشته شدن. درباره این ایده هولانگیز اما امیدوارکننده که شخصیت داستان نمیخواهد مانند پدر و مادر خود شود. لحظات پایانی فیلم بهدرستی این مفهوم را به تصویر میکشد که در جهان چیزی جز احساسات وجود ندارد.
منبع : فیلم نگار
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0