(۱)
پروانه نیستم
اما سالهاست
دورِ تو میچرخم؛
وجودت
شمعی است روشن.
(۲)
در شلوغترین
خلوت این روزهایم
حضور داری
در شهری که کوچههایش
آلزایمر گرفتهاند.
(۳)
چشمهای من
سفره انداختهاند!
بیا…
پیش از آنکه بیات شود
نگاه تازهام.
(۴)
مانند شام
بعد از سقوط داعش
جا مانده رد پایت
بر ویرانههایم!.
(۵)
و عشق
بُغضِ است
فرزند دوری و دلتنگی
که هر نیمه شب
گلو گرفته
و جان مرا…
(۶)
دلتنگی که شاخ و دم ندارد!
خبری از خودت بده!
دلم سردرگم است!
(۷)
آمدنت
بر هیچ کوچهای
عیان نیست
به سرت نزند
بیخبر از کوچهی ما بگذری.
(۸)
چه توفیری دارد
برای زندانی
رنگ لباسش سفید باشد
یا سرخ
همین کافیاست
که بدانی
روزگارش سیاهاست.
(۹)
در دهانم،
واژههای تلنبار شده بسیاراند!
اما تنها تویی،
که با هر شعر–
از دهانم بیرون میآیی.
(۱۰)
موهایت را،
به دست باد که میدهی؛
از معاشقه با تو سخن میگویند،
گنجشککان شهر!!!
…
و من؛
بیشتر مومن میشوم،
به معجزهی لبخندت.
(۱۱)
چشم در چشمِ
پنجرههای شهر شدهام؛
اما تو
پشت هیچ پنجرهای نیستی!
(۱۲)
کاش،
مترسکی بودم
پای جالیز خیالت
تا غروبگاهان نوک بزنند
کلاغهای سمج،
تنهاییام را!
(۱۳)
کلبهای دارم
خیس از خاطراتت!
سالهاست
که از سقفش
یادِ تو میچکد!
(۱۴)
یک چیز آدم را میکشد
گاهی یک تیر،
گاهی یک تصادف،،
گاهی یک شعر
و یا یک رفتن
ولی هیچ آدمی
از تنهایی نمرده ست،
فقط بسیاری دق کردهاند…
(۱۵)
گیرم که آفتاب بر آید وُ،
از لقاح با افقِ باکره
سایه روشن سحر،
صبحی بزاید زیبا!
…
مرا چه سود که؛
بی تو؛
همهی روزهایم تاریک است!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0