به قلم: فرید جواهر کلام
بعد از مدّتهای مدید به دیدنم آمده بود، نوهی عمویم بود، مردی چهل و پنج ساله، امّا قیافهاش پیرتر نشان میداد، خسته و افسرده بود. پرسیدم:
ـ چرا اینطور خسته و درمانده شدهای؟
سری تکان داد و گفت:
ـ فرید خان دَس رو دلم نذار خیلی کِسِلم، حالم خوب نیس، پیش شما آمدهام راهنماییام کنید، فعلاً شما مثلاً بزرگ خانواده هستی، بزرگترها که همه رفتند، خدابیامرز پدرتان تا زنده بود همه را راهنمایی میکرد، حالا شما این کار را بکنید.
ـ مشکل چیه؟ نه، اوّل برایم بگو ببینم شیرین حالش چطور است؟ دختر عزیز و زیبایت؟
ـ برای همون اومدم پیش شما فریدخان.
ـ شیرین کامپیوتر را تمام کرد؟ مدرک گرفت؟
ـ بله همان کامپیوتر و اینترنت کار دست ما داد. میگم که… برای همین پیش شما اومدم.
ـ عجب، آخر دختر به این زیبایی و باکمال چه ناراحتی پیدا کرده؟ دو سال پیش که ایران آمد خیلی توجّه مرا جلب کرد. جدّی میگویم، اگر پسرم مهرداد ایران بود او را برایش خواستگاری میکردم.
ـ ای داد، ای بیداد! از این حرفها نزنین فریدخان، شما خودتون اطّلاع دارین که من با چه زحمت و قرض و قولهای او را به خارج فرستادم. این دختر از اوّل آرزو داشت که به خارج بره، اروپا و امریکا که نشد، او را به استرالیا فرستادم، چهار سال خرج او را دادم، یادتان هست یکی دو بار هم ایران آمد. در نتیجهی زحمات من دختری شد زیبا و از آب و گل در رفته، به قول شما امروزی، فهمیده و تحصیلکرده. تحصیلاتش را به پایان رساند، همهی اینها به جای خود، امّا حالا یک اشکال کوچک پیدا کرده…
ـ چیه، چی شده؟
ـ عاشق شده…
ـ خُب، اینکه بد نیست، من و تو هم در جوانی عاشق شدیم، مگر تو عاشق مادرش نشدی؟
ـ چرا همهی اینها درست، امّا عشق شیرین پُست مدرنه! یعنی از مُدرن هم جلوتر رفته!
ـ یعنی چی، چطور؟
ـ از استرالیا به وسیلهی اینترنت با جوانی در امریکا رابطه برقرار کرده، عاشق هم شدهاند.
ـ خُب چه مانعی دارد، چرا سخت میگیری؟ میرود امریکا با هم ازدواج میکنند، اشکالش چیست؟
ـ نه نمیشه، به این سادگی نیست، جوانک ایرانیه!
مدّتی به سکوت همراه با حیرت من گذشت. وقتی خوب حرف او در ذهنم جای گرفت پرسیدم:
ـ از استرالیا با امریکا تماس گرفته و عاشق یک جوان ایرانی شده؟ آخر مگر آدم قحط بود، دختر به این زیبایی با این تحصیلات نمیشد در همان استرالیا کسی را پیدا کنه؟ یا اقلاً حالا که با کامپیوتر مرد شکار میکند، با یک جوان امریکایی رابطه برقرار کند، اگر قرار است با ایرانی باشد که چرا نمیآید ایران خودمان؟ من بدون شک ده تا بیست خواستگار مناسب برایش پیدا میکنم. هموطن، تحصیلکرده و خیلی خوب. حالا بگو ببینم شاید این جوان یک مزایای خاصی دارد، تحصیلاتش چیست؟ شغلش؟ وضع مالیاش؟ اسمش؟
ـ فریدخان اینها را که میگویی مرا آتش میزنی. دِ درد من هم همینه، این همه آدم تو دنیا هست، بهش میگم دختر مگه تو بیابون گیر کردهای؟ جواب میده: «پدر شما مرا درک نمیکنید، پدر شما مال دوران قدیم هستید، حالا دوران کامپیوتر و اینترنته، دنیا دیگه تبدیل شده است به یک دهکدهی جهانی، دورهی ماشین دودی گذشت! من عشق خود را یافتهام.» فرید خان از من میپرسید شغلش چیست؟ در آنجا کارهای مختلف میکند، شغل معینی ندارد، شما که خودتان آنجا بودهاید، یک روز ساندویچفروشی، یک روز چَمنزنی، یک روز کار در پمپ بنزین، الی آخر… تحصیلش را هم تمام نکرده.
ـ از چه خانوادهایست؟ اسمش چیست؟
ـ اسمش روژِه!
ـ روژه؟ روژه که اسم فرانسوی است، روژه در انگلیسی میشود: راجر، اگر در امریکا هست و میخواهد اسم فرنگی انتخاب کند باید راجر باشد.
ـ نه، عشقش گرفته که در امریکا اسمش روژه باشد، نه تحصیلش را تمام کرده، نه کاری دارد، نه پولی.
ـ آخر بابا آدم مگر قحط است، درست است که حالا عصر کامپیوتری است، امّا آدم که دیگر خودش را توی چاه نمیاندازد، اگر ایران بیاید شاید بتوانم یک جوری حالیاش کنم.
ـ همهی اینها را به او میگویم، امّا هیچ فایدهای ندارد. میگوید حاضرم بیایم ایران، به شرطی که روژه هم بیاید.
ـ خوب، بیاید، این ایران آن هم روژه بغل دستش، چرا نمیآید؟
ـ دِ اشکال درست در همینجاست. میگوید پول بلیط ما دو نفر را بده، یک منزل هم برای ما فراهم کن (غیر از خانهی خودت) تا ما بیاییم ایران همدیگر را خوب ببینیم و درک کنیم.
ـ اگر معاملهشان با هم نشد آنوقت چی؟
ـ همین را هم بهش گفتهام، با تلفن، با نامه، با اینترنت، در جواب میگوید: «نشد که نشد! هیچی از هم جدا میشیم، پدر جان این همه که در اروپا و امریکا از این جریانات اتّفاق میافتد چی میشه؟». بهش میگم خوب، همانجا در استرالیا این امتحان را بکن، در جواب میگوید: «شما اصلاً مرا درک نمیکنید پدر، دوران ماشین دودی شابدولظیم (شاه عبدالعظیم) گذشت، شما مال آن دوران هستید.»
حقیر باز هم مثل همیشه مدّتی در اقیانوس حیرت غوطهور شدم، سرانجام پرسیدم:
ـ شیرین نگفت اگر پیشنهادم را قبول نکنی لیوان وایتکس را سر میکشم؟
ـ نه فریدخان، حالا موضوع لیوان وایتکس چیه؟
ـ پس خوب گوش کن، این موضوع وایتکس هم کم و بیش مثل جریان شیرین دختر تو است، این موضوع را یکی از شاگردانم برایم تعریف کرد، شاگردی که پیش من انگلیسی میخواند، پدرش تاجر بود، زندگی بسیار مرفّهی داشتند، یک خواهر بود و یک برادر، میگفت:
«خواهری داشتم بسیار زیبا، باهنر، تحصیلکرده، از بسیاری جهات کامل، پدرم از کودکی او را لوس کرده بود، عزیز دردانهی بابا بود، وقتی از دانشگاه لیسانس گرفت و اقلاً به ده پانزده خواستگار شایسته جواب رد دارد، یک روز آمد و گفت: پدر من عشق خود را پیدا کردهام، میخواهم ازدواج کنم. پدرم وحشتزده پرسید: به همین سرعت؟ پروانه خواهرم گفت: آره پدر عشق خود را میآورم شما ببینید، باید رضایت بدهید. پدر پرسید تحصیلاتش چیست؟ شغلش چیست؟ خانوادهاش؟ خواهرم گفت: خانوادهاش در شهرستان هستند، تحصیلاتش هم لیسانس.
پدرم هم حیرت کرده بود و هم وحشت، نمیدانست چه باید بگوید، پرسید: عزیزم از کجا باو او آشنا شدی؟
ـ در بهشت زهرا، سر یک قبر نشسته بود هایهای گریه میکرد، آنقدر دلم برایش سوخت که رفتم جلو باهاش آشنا شدم، پرسیدم: آقا شما چرا گریه میکنید؟ برای کی اشک میریزید؟ گفت برای دوستم، که با یکدیگر از شهرستان آمده بودیم تهران، او مُرد و مرا تنها گذاشت. پدر، من فهمیدم قلب این جوان پر از محبّت است که اینطور زارزار میگرید و گولّهگولّه اشک میریزد.
پدرم گفت حالا او را بیاور ببینیم.
فردا جوانک را آورد، یک هیکل نخراشیده دهاتی. شلوار لی پوشیده بود، جویدهجویده حرف میزد. هرچه پدرم از او میپرسید، جواب درستی نمیداد. موقع صحبت کردن هم مجله ورزشی میخواند. فقط به یک سؤال جواب درست داد، پدرم پرسید:
ـ شغل شما چیست؟
جواب داد قرار است همین روزها در یک دبستان غیرانتفاعی به بچّهها تعلیم ورزش بدهم.
پدرم پرسید:
ـ تحصیلات شما؟
گفت: لیسانس عکاسی (یا نقّاشی)
ـ از کدام دانشگاه؟
نمیدانم گفت: شهریار یا علیشاعَوَض.
خلاصه روز بعد موقع خوردن صبحانه پروانه آمد، روبروی همهی ما نشست. یک لیوان در یک دستش، بطری وایتکس در دست دیگر، خیلی جدی گفت:
ـ پدر، ما میخواهیم فردا عروسی کنیم، رضایت میدهید یا نه؟ اگر رضایت نمیدهید، همین آلان این لیوان وایتکس را سر میکشم! مادرم به دست و پای پدر افتاد، خیلی صحبتها شد و خیلی مسائل دیگر… پدر رضایت داد. به درخواست پروانه عقد و ازدواج آنها خیلی خودمانی بدون ضیافت صورت گرفت. پدرم پرسید:
ـ آقا چقدر مَهر دخترم میکنید؟
پروانه مثل یک ماده شیر غرّان با صدای بلند گفت:
ـ هیچی، یک شاخه گل مریم، من گوشت نیستم که کیلویی فروش برم!
پدرم از یک سال پیش یک ماشین الگانت خریده بود، رویش روکش کشیده، در پارکینگ منزل گذاشته بود، میگفت: «همهتون که ماشین دارین، این هدیه داماد آیندهی منه، دامادی که خودم تأیید کنم.»
وقتی خطبهی عقد خوانده شد، پروانه با کمال پررویی گفت:
ـ پدر ماشین رو میدی حالا ببریم؟
پدر با خونسردی گفت:
ـ ماشین رو نمیدهم، جهاز هم نمیدم!
هر طور بود مادرم مقداری اثاثه: یخچال، تلویزیون، فرش و… فراهم کرد و همراهشان فرستاد. عروس و داماد منزلی هم که نداشتند، جوانک یک زیرزمین در شهر زیبا اجاره کرده بود که پروانه را آنجا ببرد. وقتی از خانه بیرون میرفتند، پدر گفت:
ـ پروانه برو، امّا دیگر جایت در این خانه نیست.
خواهر در جواب گفت:
ـ خوشحالم، خیلی خوشحالم که از این خانه میرم، مطمئن باش هرگز برنمیگردم.»
بعد از این ازدواج، پدرم کلّی تغییر روحیه داد، آدم دیگری شد، همیشه در فکر فرو میرفت، روزبهروز لاغرتر میشد، کمتر با کسی حرف میزد، مثل سابق هم بهطور مرتب به دفتر و تجارتخانهاش نمیرفت، در نتیجه کاروبارش از رونق سابق افتاد.
از آن طرف مادرم هر وقت به دیدن پروانه میرفت در بازگشت چشمانش گریان بود، میگفت: «پروانه دارد از کف میرود.» همیشه با خودش برای آنها غذا و میوه میبرد. من به دیدن خواهرم نرفته بودم، امّا میدیدم که پدرم دارد از کف میرود. آنقدر حالش بد شد که مادرم چند بار خواست پزشک خانوادگی را برای دیدن او به خانه بیاورد، امّا پدر به هیچوجه رضایت نمیداد. در عوض با دوستانش به خانقاه میرفت و پای صحبت دراویش مینشست.
مختصر اینکه بعد از شش ماه خواهرم پوست و استخوان به خانه بازگشت. مادرم او را در آغوش کشید، هر دو مدّتی گریه کردند، امّا پدرم مثل مجسّمهی سنگی او را نگاه میکرد.
نیم ساعتی گذشت، پروانه و پدر خیرهخیره به یکدیگر مینگریستند. حالا همه در اتاق نشسته بودیم، عیناً مانند یک جمع عزادار، ناگهان پروانه به آشپزخانه رفت و… همان سناریوی سابق را تکرار کرد! در یک دست لیوان، دست دیگر شیشهی وایتکس، با لحنی شبیه فریاد گفت:
ـ پدر، من برگشتهام، دیگر به خانهی او نمیروم، یا با طلاق من موافقت میکنی و همینجا میمانم یا الآن این لیوان وایتکس را میخورم.
برق عجیبی در چشمان پدرم ظاهر شد، شگفت آنکه نیم تبسّمی هم به لبانش آمد. خواهر فریاد کشید:
ـ با ماندن من تو این خونه موافقت میکنی؟
پدر بدون آنکه چیزی بگوید سرش را بالا انداخت.
خواهر ظرف وایتکس را در لیوان خالی کرد، به همهی ما نگاه کرد، کسی از جایش تکان نخورد، چون همهی جریانات چنان به سرعت اتّفاق افتاده بود که ما شوکه شده بودیم. ناگهان خواهرم با یک حرکت، تمام محتوی لیوان را سر کشید!
مادرم برخاست و با شتاب به طرف او دوید، دیر شده بود، چند لحظهی بعد پروانه با صدای گرفته نالهای کرد و به زمین افتاد. مادر با قیافهای دژم رو به پدرم کرده فریاد کشید:
ـ بیغیرت، کاری بکن!
پدر با خونسردی از جایش بلند شد، با دستهای نیرومندش او را بغل کرده، به اتاق سابقش برد، اتاقی که اصلاً دست نخورده بود، او را روی تختخواب سابق انداخت، از اتاق بیرون آمد، درِ اتاق را قفل کرد، کلید را در جیبش گذاشت و بعد هم آمد سر جای اوّلش نشست. چنان برقی از چشمان پدر ساطع بود که مثل یک چراغ قوه نور میداد.
مادرم چنان صیحهای زد که لحظهای بعد تمام همسایهها به خانهی ما ریختند، مادرم با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود به اختصار ماجرا را برایشان گفت. تا در را شکستند و بر سر پیکر نیمهجان پروانه رسیدیم مدّتی سپری شد، صورتش به رنگ بنفش درآمده و کف زیادی از دهانش خارج شده روی تشک ریخته بود، ظاهراً دیگر امیدی نبود، با این همه با همّت مادرم او را به بیمارستان رساندیم، پزشکان آخرین کوشش خود را بجا آوردند ولی… او رفته بود.
وقتی صحبت من به اینجا رسید، مهمانم که از شنیدن ماجرا به کلّی منقلب شده، با چشم و دهان باز به من نگاه میکرد، آشفته و پریشان از من پرسید:
ـ فریدخان واقعاً پدرش هیچ اقدامی نکرد؟
ـ نه جانم، پدرها هم در عصر کامپیوتر و اینترنت ناگزیر هستند که پُست مدرن رفتار کنند! ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0