امروز همهکس میداند که فردوسی بزرگترین شاعر ایران و شاهنامهی او ارزندهترین شاهکار جاودانی زبان و اندیشه و فرهنگ ایرانی است و بسیاری از محققان به حق آن را بزرگترین حماسهی جهان خواندهاند.
فردوسی یک شاعر معمولی نظیر هزاران گویندهای که در این مرز و بوم و به زبان این ملت شعر سرودهاند و دیوانها ترتیب دادهاند، یا داستانسرایی که منظومهای بدیع و دلنشین آفریده باشد، نیست. او حکیم، متفکّر، رهبر فکری و صاحب درد ملت خویش است و هر ایرانی وظیفه دارد که در شناختن و شناساندن او در حدّ امکان بکوشد.
برای شناخت شخصیت والای فردوسی و زندگی و اندیشهی او، علاوه بر توجه به قراین و اشارات پراکندهای که در شاهنامه هست، تاریخ و وضع فکری و اجتماعی دورهی او را باید بررسی کرد. امّا متون تاریخی هم طبق معمول از آنچه میجوییم خالی است. خبرهای پراکندهای است از جنگها و آشوبها و عزل و نصب وزیران و دیگر هیچ.
این دهقان آزادهی خراسانی، این ایرانیِ بیداردلِ ژرفاندیش وقتی به فکر سرودن حماسهی ملت خویش افتاد که این سرزمین از دو سو در برابر ترکتازی نظامی و سیاسی و فرهنگی بیگانگان بییار و یاور بود. از یکسو خلافت بغداد با عصبیّت قومی عربی بر آن بود که فرهنگ و آداب و رسوم و تشخّص ملی اقوام تابعه را نابود سازد، از دگرسو، اقوام تازهنفسی از آنسوی سیحون سر برآورده بودند و خاندانهای ایرانی را که حامی فرهنگ ملی ایران بودند، یکبهیک از میان برمیداشتند.
در آن روزهای خواری و زبونی و سرافکندگی، این آزادمرد، یک تنه به یاری ایران برخاست و طبع توانا و اندیشهی آفرینندهی خویش را در خدمت احیای مفاخر ایران و ایرانی نهاد. او تصمیم گرفت با سرودن داستانهای ملی و تاریخ باستانیِ سرشار از عظمت و غرور و فرّ و شکوه، افتخارات فراموششدهی روزگاران سرافرازی را به یاد ایرانیان بیاورد و روح آزادگی و گردنفرازی و بزرگواری را در آنان بدمد و عشق به ایران و خشم و بیزاری از دشمنان ایران را در دلهای آنان برانگیزد.
فردوسی، نام و یاد و افسانههای قهرمانان ایرانی را جاودانی کرده است، امّا در این میان بزرگترین قهرمان، خودِ او، و باشکوهترین حماسه، کار و زندگی و رنج و روزگار خودِ او است. او در روزگاری شاعری را آغاز کرد که جامعهی او غرق تباهی و تیرهروزی و پراکندهاندیشی و جنگ و کشتار بود. تصویر جامعی از آن روزگار را از زبان رستم فرخزاد خطاب به برادرش و بهعنوان وضع سالهای آفرینش شاهنامه بر جای نهاده که هم آیینهی احوال عصر فردوسی و هم بیانگر اندیشه و دید و نگرش آفرینندهی حماسهی ملی ایران است و جا دارد که به جای هر بحث و توضیحی، تمام آن و نامههای رستم به سعد وقاص و جواب او را در اینجا بیاوریم، امّا به ملاحظاتی فقط به نقل چند بیت از آن اکتفا میکنیم:
بـریـن سـالـیـان چـارصـد بگذرد
کـزیـن تخمه گیتی کسـی نسپرد
شود خوار هر کس که بـود ارجمند
فـرومـایـه را بـخـت گـردد بـلـند
پـراکـنـده گـردد بـدی در جـهان
گـزنـد آشـکـارا و خـوبـی نـهـان
بـه هـر کـشـوری در، ستمکارهای
پـدیـد آید و زشت پـتـیـارهای…
…
بـرنـجـد یـکـی، دیگری برخورد
بـه داد و بـه بخشش کسی ننگرد
ربـایـد همی این از آن، آن از این
ز نـفـریـن نـدانـنـد بـاز آفـریـن
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
کـه شـادی بـه هـنگام بهرام گور
زیـان کـسـان از پـی سود خویش
بـجـویـنـد و دیـن اندر آرند پیش۱
تصویری هم که فردوسی از روزگار اهریمنی ضحّاک تازی میکشد، تصویری از همان سالهای چیرگی عمّال خلافت است:
نـهـان گـشت کردار فرزانگان
پـراکـنـده شـد کـام دیوانگان
هنر خوار شد، جـادوی ارجمند
نــهـان راسـتـی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز بهراز۲
سلطهی خلافت عربی عباسی و ظلم و کشتار و غارتگریهای آنان جان مردم را به لب رسانیده بود. بهعنوان خراج هستی مردم را تاراج میکردند و آزادگان را به بهانهی اینکه قرمطی و رافضی و زندیق و غیره هستند، از دَم تیغ میگذرانیدند. اگرچه فردوسی از خلیفگان عباسی به صراحت نام نبرده، ولی ظاهراً آنجا که میگوید:
بپوشند از ایشان گروهی سپاه ز دیـبـا نـهـند از بر سر کلاه
«از این زاغساران بیآب و رنگ» به شعار سیاه عباسیان نظر دارد.
از طرف دیگر، خطر تازهای که در عصر فردوسی ایرانیان را تهدید میکرد، تاخت و تاز قبایل تازه از راه رسیدهای بود که دولت سامانی و سایر خاندانهای ایرانی را یکی بعد از دیگری از میان میبردند. این قبایل نورسیده، مسلمان میشدند و چون در میان مردم ریشهای نداشتند، خود را به خلافت عربی بغداد میبستند و مجری ظلم و غارتگری آنان میشدند. داستانهای جنگهای ایران و توران که قسمت اعظم شاهنامه را دربرمیگیرد و اوج آنها داستان کین سیاوش است، به قصد ایجاد روح مقاومت در برابر تاخت و تازهای جدید بهوجود آمده است. البته تورانیان بهطوری که از نامهای آنها برمیآید و اوستا نیز موید آن است، آریایی و خویشاوند ایرانیان بودند، امّا چون هنوز زندگی چادرنشینی داشتند و با تمدن شهرنشینی خو نگرفته بودند، در نظر ایرانیان با همهی خویشاوندی، بیگانه بهشمار میرفتند و گاهی زد و خوردهایی میان ایرانیان و آنها روی میداد. آنها اندکاندک به درون ایرانیان رانده شدند و با سایر ایرانیان درآمیختند و فرهنگ ایرانی یافتند و ایرانی شدند. این بار مهاجمان جدید که از دورهی ساسانیان به ایران میتاختند تورانی نامیده شدند.
اگرچه در مقابل ظلمها و خطرها، در آن روزهای تیره و تار، ایرانیان اسیر و بیپناه، چارهای جز خاموشی و شکیبایی نداشتند، امّا آزادمردانی هم بودند که برای نجات سرزمین و مردم خود قد مردانگی برمیافراشتند و هر یک از راهی میکوشیدند.
کسانی چون بابک و مازیار و مرداویج و اسفاربن شیرویه و زندیه و گروههایی که دشمنان آنان را «خوارج» نامیدهاند، به نیروی شمشیر به جان دشمن میافتادند و صباحی برق امید در دلها برمیافروختند و سرانجام جان بر سر آرمان خود مینهادند.
کسانی از اهل دانش و اندیشه هم با بحثهای فلسفی و کلامی در سست کردن بنیان خلافت عباسی میکوشیدند. از میان شاعران هم اگرچه کسانی به بوی نان و جاه به مدح ارباب قدرت روی میآوردند، در مقابل گویندگانی هم بودند که با دفاع از مذاهبی خلافت سیاست بغداد، تیشه به ریشهی غاصبان میزدند.
کسایی مروزی که شیعهی دوازده امامی بود، در قصاید خود با بیان ستمدیدگی خاندان پاک پیامبر (ص)، مظلومیت ملت خویش را به چشم میکشید و با نکوهش بیدادگریها و تباهکاریهای خلیفگان بغداد، آتش خشم و کینهی ایرانیان را دامن میزد.
ناصرخسرو به نهضت اسماعیلیه پیوست و شعر خود را از این راه وقف ستیز و پیکار با ستمها و بیعدالتیها کرد و ناچار شد همهی عمر را به آوارگی و دربهدری به سر رساند.
وقتی به جستوجوی وضع فکری جامعهی ایران در آن سالها در متون باقیمانده میگردیم، کمتر نشانی از فرهنگ ایرانی مییابیم. خشونت و اختناقی که با فشار خلافت عباسی از قرن پنجم در ایران برقرار شد، آثار این شاعران و دیگر گویندگان عصر سامانی و غزنوی را که نشان از آزادگی و آزاداندیشی و مردانی داشت، از صفحهی روزگار سترد، تنها آثاری مثل دیوانهای فرخی و عنصری و منوچهری از آن دوره بر جای ماند که از نظر عمّال سیاست عباسی در ایران بیضرر بود. با این تفاوت که ایرانیان خاطرهی گویندگان ناسازگار با حاکمان آن روزگار را گرامیتر میداشتند و رودکی و کسایی و ناصرخسرو را همیشه با صفت حکیم یاد میکردند. البته همهی آنچه باقی مانده، از نظر زبان و ادب فارسی هر یک ارزش خود را دارد.
برتری حکیم فردوسی و امتیاز او بر سایر گویندگان و اندیشهوران در این بود که او موثرترین و ماندگارترین سلاح را برگزیده بود. او غمخوار ایران و سخنگوی همهی ایرانیان بود. او حسرتها و رنجها و آرزوهای مشترک همهی مردم ایران را جان بخشیده است. شعر دیگران هم هر یک خاص یک گروه و پیروان یک مذهب بود، امّا شاهکار او در دلهای همهی مردم ایرانی یکسان نفوذ میکرد. او با زنده کردن خاطرهی روزگاران سرافرازی ایران و ستایش ایرانیان بهعنوان داناترین و خردمندترین و جوانمردترین اقوام کهن جهان و بازگویی ترکتازیهای دشمنان به ایران و پایداریهای دلاورانهی ایرانیان، آتش ستیز با غاصبان و بیدادگران را دامن میزد. این بود که سخن او بر دل هر ایرانی از هر طبقه و هر گروه از شیعه و سنی و گبر و ترسا و سایر جماعات مینشست و بالاتر از زمان و مکان حماسهی جاودانی ملت ایران قرار گرفت. حماسهای که بعد از او در فضای فرهنگی جدید دیگر امکان آفرینش چنان اثری نبود. شاهنامه با وجود نامساعد بودن محیط، به زندگی و سیر گسترش خود در میان ایرانیان ادامه داد و بهصورت سلاح فرهنگی موثری در دست ایرانیان باقی ماند.
نتیجه اینکه: آن همه بحثهای کلامی و عقیدتی فراموش شد، دیوان کسایی از میان رفت، از دهها هزار بیت رودکی کمتر از هزار بیت ماند، دیوان ناصرخسرو اگر ماند، گروههای اسماعیلی در گوشه و کنار آن را میان خود حفظ کردند، از سرودههای شاعران زرتشتی چون زراتشتنامه و نظایرش فقط نسخ معدودی در خانوادههای موبدان ماند.
امّا شاهنامهی فردوسی در طول هزار سال، نه تنها بیکم و کاست برجای ماند، بلکه حتی ابیاتی هم بر آن افزوده شد، ابیاتی هماهنگ با روح شاهنامه و جهانبینی فردوسی، نظیر: «ز شیر شتر خوردن و سوسمار… الخ» که در نسخههای کهن شاهنامه نیست و ظاهراً افزودهی کاتبان است. گویی ایرانیان چنین تصور میکردند که یا فردوسی اینها را گفته بوده و از میان رفته است، یا میبایست آنها را گفته باشد امّا در آن گرمبازار تعصّب و سلطهی خلافت عربی بغداد، جانب احتیاط را مراعات کرده است!
این نکته را فراموش نکنیم که فردوسی وقتی سرودن شاهنامه را آغاز کرد که مردم ایران با ملاحظهی ستمگریها و فریبکاریها و تحمل غمها و خواریها، تشنهی خاطرات دوران آزادی و سرافزای خود بودند. این است که هرچه شاعر میسرود، دست به دست و زبان به زبان و سینه به سینه میگشت. حتی روایاتی داریم که کودکان در کوی و برزن ابیاتی از آن را به آواز میخواندند.۳
در چنان محیطی طبیعی است که قطعاً شاعران دیگری هم تحت تأثیر نیاز و خواست عمومی اشعاری از آنگونه ـ تاریخ باستانی ایران و داستانهای ملی ـ میسرودند، امّا چرا آن همه قبول عام نیافته و از میان رفته است؟
مثلاً میدانیم که از شاهنامهی مسعودی مروزی فقط سه بیت پراکنده مانده و از مثنویهای کهن داستانهای ملی چون: برزونامه، فرامرزنامه، بانوگشسبنامه، آذربرزیننامه، شهریارنامه، بهمننامه و غیره نسخی مهجور یا فقط بخشهای پراکندهای مانده است و قطعاً سرودههای دیگری هم بوده که حتی نامی هم از آنها نمانده است.۴
چرا چنین شده است؟ جواب روشن است. دیگران تاریخ را یا یک داستان منثور را به نظم درمیآوردند، امّا فردوسی تاریخ را و داستان را در خدمت آرمان خود و بیان دردهای مردم ایران نهاده است. بیان احساسات مشترک مردم ایران در حسرت روزگاران سرافرازی گذشته، و خواری و زبونی و ستمکشی حال. در کاخ بلندی که او برافراشته، آمیختهای از نور و ظلمت، غرور و سرشکستگی، جلال و شکوه عصر ساسانی و تیرهروزیها و تباهیهای اهریمنی عصر شاعر بر در و دیوار پدیدار است و مردم ایران در هر دوره شرح دردها و نقش آرزوهای مشترک خود را در آن میدیدند. به این سبب بود که شاهنامه از همان ابتدا به سرعت رواج یافت و بر دلهای ایرانیان نشست و حماسهی ملی ایرانیان شناخته شد. g
پینوشتها
۱ـ شاهنامه، چاپ بروخیم، ج ۹، صص ۲۹۶۳ـ۲۹۷۶.
۲ـ شاهنامه، چاپ خالقی، ج ۱، ص ۵ .
۳ـ مجمل فصیحی، چاپ مشهد، ج ۱، ص ۱۳۹؛ ظاهراً منقول از مقدمهی شاهنامهی بایسنغری.
۴ـ در اینجا این توضیح را باید بدهم که این اشاره به داستانهای منظوم دیگر، مطلقاً به قصد نفی ارزش آنها نیست. هر یک از آنها در حدّ خود چه از نظر زبان فارسی و چه از نظر حفظ و بازگویی داستانهای ایرانی، ارزش دارد و مخصوصاً چاپ و بررسی آنها به شرحی که خواهم گفت، برای تصحیح و تحقیق شاهنامه و رفع خطاهای کاتبان، و فزود و کاستهایی که در دستنویسها روی داده، سودمند خواهد بود.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0