□ فیلم مارمولک رویکردیست که میتواند سهسو داشته باشد و البته هر سه هم یکسره متفاوت از هم: رضامارمولک بهعنوان یک دزد، رضامارمولک بهعنوان یک روحانی و رضامارمولک بهعنوان یک شخصیت انسانی که بین پذیرش و عدم پذیرش مانده است و هر کدام از اینها میتواند سرفصل یک بررسی جدا باشند و البته شگفت که هر سه هم به مسیرهایی کاملاً جدا از هم و حتا شاید متناقض با هم منتهی میشوند. بهعبارت دیگر نگاه کارگردان، نگاهی تفرعنی نبوده است، بلکه با درنظرگرفتن واقعیتهای اجتماعی و محیطی، تفسیری عمیق از این بهاصطلاح ژانر را ارائه میدهد.
مارمولک آشکارا داعیهی ترسیم تصویری از جامعه را دارد و گویی نخیست که دانههای تصویر عمومی را به هم وصل کند. در واقع رسام خطوط فرهنگ و سنن عام و خاص زمان خویش است. هنرمند مسؤول وظیفه دارد با زبانی که نهچندان با ذهن عامهی مردم بیگانه باشد، با تجسم عینی اینگونه صحنهها، جامعه را هشدار دهد.
مارمولک از واقعیتهای جامعهی امروز پرده برمیدارد، بدون آنکه قصد اهانت و توهینی به شخصی داشته باشد. سینمای ما در این سالیانی که از عمرش میگذرد، همهجور فیلمسازی را به خود دیده، از آنها که کارشان را بلد نبودند تا آنها که لقب استاد به خود گرفتهاند. امّا کارگردان این فیلم مطابق جریان عادی و اصلی سینمای جهان قدم برنمیدارد. اگر وی وارد فضای اینچنینی (دزدی در لباس روحانیت) شده است، معنایش این نیست که وی قصد سویی داشته و یا سیاسی به فیلمش نگریسته است. حال اگر میخواهیم خودمان را گول بزنیم، مسألهی دیگریست.
هرچند رضامارمولک دزد است امّا طینتی ساده و پاک دارد. گویی این فیلم عرضهی دنیایی تفکری و اعتقادیست که جلوی وی قرار میگیرد. امّا رضامارمولک هرچند ظاهراً اعتقادی به این مسایل ندارد، امّا در دلش غوغاییست. گویی او میان دوتایی یکتایی مانده است. بهنظر من این فیلم صحنهی تضاد و کشمکش وجدان ایمانی رضا در چگونگی انتخاب راه اعتقادی خویش است. بنابراین نباید از ابتدا شخصیت رضا را بهعنوان فقط دزد در نظر گرفت، باید رضا را شخصی تصور کرد که گویی دنبال پیداکردن و یا تقویتکردن وجههی اعتقادی و یا بیاعتقادی خویش است. اگرچه وی بیرون از زندان آدمهایی با خصلتهای متفاوت را دیده (شخصیتهای متعصب و متحجر)، امّا زندان بهعنوان مرحلهی جدیدی در زندگی وی مطمئناً میتواند تأثیرگذاری زیادی داشته باشد.
برخوردهای شدید سرباز (که چهرهیی ریشی، زمخت، عصبانی و… دارد)، میتواند تصویری زشت از آدمهای ریشدار (بهظاهر مؤمن) در ذهن وی القا کند. کمی آن طرفتر، رفتار رییس زندان ضربهی محکم اولیه را وارد میسازد. زندانیان در محوطهی زندان جمع شدهاند و نظارهگر کبوتری هستند که در سیمهای خاردار بالای دیوار گرفتار شده است. ناگهان رضامارمولک میگوید اگر اجازه داشتم فوراً از دیوار زندان (که صاف و بدون جاپاست) بالا میرفتم و کبوتر را نجات میدادم. رییس زندان سخن را میشنود و با وی انفرادی خواهد رفت. رضا بهراحتی از دیوار بلند و راست زندان بالا میرود و کبوتر را آزاد میکند. در ظاهر شاید این حرکت خیلی ساده و به پای دزدبودن رضامارمولک تمام شود، امّا با کمی دقت میتوان دریافت که تمام مفهوم و مضمون فیلم از همینجا آغاز میشود. یعنی: طرق الی الله بعدد انفاس خلایق.
کبوتر سمبل عشق الهی یا معبود است و دیوار زندان هم راه رسیدنِ به آن است. رضامارمولک نیز میتواند تصویری از یک عیار و یا بهتر بگویم تصویری از یک صوفی مبتدی باشد. صوفییی که میداند نان حلال شیخ ز آب حرامش در روز بازخواست صرفهیی نمیبرد. بنابراین حتا اگر رضامارمولک دزد هم نبود، و چه بسا اگر باایمان هم بود، با چنین بدرفتاری و دروغگوییهای واضح رییس زندان (که گویی نوعی محتسب است و مانع راه سلوک)، نسبت به اعتقادات خود دچار تردید میشد.
جلال آلاحمد نیز در داستان جشن فرخنده اذعان میکند که از پدرم بهعنوان یک روحانی حرفها و حرکاتی میدیدم که پیشِ خودم نسبت به ایمان و اعتقاد وی تعجب میکردم. حتا تکیهکلام رییس زندان (عزیزم) در ناهارخوری زندان، از دید رضا تحقیرانه و خردکننده است. بهعبارت دیگر میتوان گفت که شخصیت رییس زندان و حتا سرباز ریشوی نگهبان، برای رضا تابلویی تابویی شده است. او تاکنون از آدمهای مؤمن چیزی جز نصیحت ندیده است، به همین خاطر از چنین اشخاصی دلزده شده است. حتا قرصخوردن به قصد خودکشی یا مسمومیت و هر چیز دیگری میتواند فرار وی را از چنین اشخاصی به ذهن متبادر سازد. رضا که قصد فرار از دست چنین اشخاصی را دارد، ناگهان در بیمارستانی که به آنجا اعزام شده است در کنار تخت خویش یک روحانی را مشاهده میکند که تکیهکلام وی عزیز برادر و کار وی هم نصیحتکنندگیست. رضا در صحبتکردن با وی بهشت و جهنم را کشک تلقی کرده، روحانیت را با لفظ «همین آخوندا» صدا میزند. (البته دراین هنگام هنوز رضا نمیداند که هم اتاقی وی روحانیست و بعد متوجه میشود.)
امّا این روحانی شوری در دلِ رضا بهپا میکند که آثارش را در ادامهی فیلم خواهیم دید. برعکسِ آنچه رضا فکر میکرد، این روحانی چیز دیگری بود. حرفهایش تأثیر عجیبی در دلِ رضا میگذارد. چنانکه تکیهکلام: «به تعداد آدمها راه برای رسیدن به خدا وجود دارد»، در ادامهی فیلم ورد زبان او میشود. حتا نمازخواندن روحانی برای رضا جالب و دیدنیست.
رضا میخواهد با زبان خودش خدا را بخواند، با دل خودش و آنگونه که دوست دارد خدا را بپرستد. در حقیقت او از شیوههای ممسیسگونه متنفر است. در دنیای یوتوپیای رضا، عشق به خدا هم یوتوپیاییست. به همین علّت است که موقع نمازخواندن حاجآقا، رضا به وی میگوید: سلام ما را هم برسان (بهجای التماس دعا).
در نـمـازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که معراج به فریاد آمد
رضا بهدنبال فرصتیست که فرار کند که بهراحتی برایش فراهم میشود (فرار با لباس روحانیت). زمانیکه روحانی به بیرون از اتاق رفته و مشغول دعاخواندن است، رضامارمولک با لباس وی فرار میکند. امّا نباید تصور کرد که روحانی از نیت رضا بیخبر است، در واقع خودِ روحانی با دراختیارگذاشتن لباس خود، علاوه بر فراهمکردن امکان فرار با پوشش جدیدی که برای وی فراهم میشود رضا را با مشکلات و مسایلی که گریبانگیر روحانیت جامعه است روبرو میسازد تا رضا عملاً تجربه کند و راه خویش را انتخاب کند. بهعبارت دیگر چون روحانی درمییابد که:
آهو به مثل رام شود با مردم تو مینشوی هزار حیلت کردم
و همچنین آگاه است که نزدیکان را بیش بود حیرانی، راه را به رضا با جاگذاشتن عبا و عمامهی خود بر روی تخت، جلو چشمان وی نشان میدهد تا رضا بفهمد که درد دل خسته، دردمندان دانند. گویی این روحانی همان کشیش کلیساییست که شمعدانیهای نقرهیی را با رضایت در اختیار ژان والژان قرار میدهد و رضامارمولک هم در واقع همان ژان والژان است.
قیاس فیلم مارمولک با داستان مشهور بینوایان، قیاسی بسیار جالب و دیدنی میباشد، چرا که بهنظر من مارمولک با تفاوتهای کمی، همان قصه ژان والژان بینوایان است. در آن داستان هم ژان شخصی دزد است که با برخورد خوب کشیش کلیسا به خود میآید. (کسانی که بهدنبال دستگیری رضامارمولک هستند بویژه رییس زندان، میتوانند نمادی از ژاور داستان بینوایان باشند). با پوشیدن لباس روحانی، شخصیت رضا رو به دگرگونی میرود امّا به تدریج؛ چرا که پلهپله تا ملاقات خدا.
اولین چیزی که رضا به تقلید از روحانی انجام میدهد، استفاده از تکیهکلام عزیز دلم است که رضا بهصورت عزیز برادر استفاده میکند. با گذشت زمان فیلم، وی بهتدریج با حسنها و مشکلات روحانیت آشنا میشود.
در نظر رضا، روحانی شخصیست که فقط میتواند در مورد خدا، دین، بهشت، جهنم و… صحبت کند و کار دیگری غیر از این موارد را بلد نیست. هنگامیکه در منزل دوستش بهسر میبرد و مشغول مشاهدهی تلویزیون است، مشاهده میکند که حاجآقا در تلویزیون در مورد اینترنت، چت و… صحبت میکند. این برای رضا غیرقابل پذیرش است و با تعویض کانال سعی میکند که نشان دهد که حرفزدن آخوندها فقط باید در همان موارد خلاصه شود. در راهِ سفر و هنگام سوارشدن به قطار، با تضادهایی مواجه میشود، از سویی احترام مردم را نسبت به خود میبیند و از سویی دیگر خندهی بچهها وی را به خود میآورد. از سویی دلش به طرف دختری که در کوپه وی همسفر وی میشود کشیده میشود (و این کاملاً طبیعی است) و از سویی ما محرم و ناموس مردم هستیم.
جالب اینجاست که رضا که خود مورد محک است، سنگ محک دختر جوان نیز واقع میشود. پنجرهی نگاه باز حاجآقا چنان در دل دختر مینشیند که دختر را شیفتهی شخصیت رضا بهعنوان یک روحانی میکند.
کارگردان چنان زیبا این صحنه را به تصویر میکشد که بیننده یک لحظه شخصیت و منش دختر را با شخصیت و منش حاجآقا یکی میبیند. بهعبارت دیگر، رفتار حاجآقا و مسؤول قطار (که هنگامیکه عبای حاجآقا در دریچهی قطار گیر میکند و دختر میخواهد کاری جهت آزادسازی عبای وی کند، با پرخاش به وی میگوید که شما چه کار دارید.) رأی دختر نیز تأثیرپذیرنده است، گویی دختر نیز همانند حاجآقا میخواهد راه خویش را از میان دوبینی و گمراهی پیدا میکند.
در نماز جماعتی که به امامت رضا و سرنشینان قطار برگزار میشود، رضا طرز رفتار امام جماعت را بهطور کامل و زیبا تقلیدی طنزوار میکند. غمغمکردن بهجای خواندن حمد و سوره، در قنوت با انگشتان بازیکردن (برگرداندن انگشتر در قنوت)، سوتزدن (تلفظ حرف ص) که چنین کارهایی نشاندهنده دو نکته است: نکتهی اول اینکه، رضا بهصورتی بسیار دقیق نشان میدهد که با آداب نماز جماعت آشناست و نکتهی دوم اینکه، همانند آغاز فیلم، بهنوعی، خستگی و دلزدگی خود را از چنین کارهایی نشان میدهد؛ چرا که او دوست ندارد و نمیتواند قبول کند که تنها راهِ رسیدن به خدا، فقط انجام این اعمال به چنین شیوههاییست.
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوق در اول قدمت پیش آید
از دیدِ وی، بسیاری از کارهایی که در نظر بسیاری خلاف است، بیحکمت نیست (اگر هیچ زندانی فرار نمیکرد، زندانبان به چه درد میخورد؟)
اجازهی آهنگخواندن در مسجد (که گویی نوع سماع صوفیانه است)، جواب سؤال مردمدادن از روی دل و از دید خویش، استفاده از تکیهکلمههای خیلی باحاله، گور پدر فلانی و شما حال و حول خود را کردهاید، یا باید خواهر و مادرشان را به هم پیوند داد و… همگی راه و روش هاییست که سعی میکند شخصیت کاذب روحانی خویش را بهتر جلوه دهد. صحنههای فیلم بهگونهیی از جلو چشم بیننده میگذرد که حتا عامیترین بیننده نیز از خود سؤال خواهند کرد که آیا روحانی کار دیگری ندارد؟ آیا روحانی نمیتواند آهنگ گوش دهد؟ آیا روحانی نمیتواند عاشق کسی شود؟ آیا فقط باید موعظه سر دهد و گریه کند؟ و امّا هدف از به تصویر کشیدهشدن چنین جلوههایی چیست؟ چهکسی مقصر است؟ در جواب باید گفت که هم روحانیون و هم مردم مقصرند. از یک طرف در بسیاری از موارد روحانیون سعی نکردهاند غیر از مسایل فوق از مطالب دیگری سخن بگویند، از طرف دیگر مردم نیز چیزی جز سؤالات دینی از روحانیت نپرسیدهاند. تمام سؤالاتی که از حاجآقا در فیلم میشود، فقط و فقط در همین محدوده است.
عیش خوش خویشتن تبه ما کردیم
کـس را گنهی نیست گنه ما کردیم
هرچند در بسیاری از موارد حاجآقا این موارد را تحمل میکند، امّا با پیشرفت فیلم تحملش طاق میشود و کمکم از خود عکسالمعل نشان میدهد. بهعنوان نمونه، در جواب پسری که از وی در مورد وضعیت نمازخواندن در قطب شمال سؤال میکند میگوید: «در اینباره هنوز میان علما اختلاف است، اصولاً ما مسلمین نباید به قطب شمال برویم چون ممکن است بر اثر سرما به لقاءالله بپیوندیم.» امّا هر کاری میکند چون میبینید نمیتواند چیزی بگوید، میگوید: « اصلاً گورِ پدرِ قطب شمال» و یا سؤالکردن بچهها را فضولی میداند.
در میان این جمعیت و افرادی که حاجآقا با شخصیت دروغین خود در میان آنها بهسر میبرد، هیچکس نه ایرادی به وی میگیرد و نه در مورد وی شکی به خود راه میدهد که این ناشی از تقلید کورکورانهی مردم است، نه در این مورد بلکه در بسیاری از موارد دیگر هم مردم ما همین گونهاند. بهقول ادوارد براون مردم ایران فقط عادت دارند که هر چیزی را بپذیرند، بدون اینکه به خود اجازه دهند کوچکترین تحقیقی در مورد آن انجام دهند. آری در میان جمعیت روستا، فقط بچهی کوچک آبنبات بهدستیست که با نگاههایش حاجآقا را به خود میآورد و آن وقت میفهمد:
گرد همه دستگاه خود برگشتیم پـایـم بـه سفال پارهیی برنامد
از این لحظه به بعد است که رضا کمکم رفتارش تغییر میکند، بهگونهیی که در آخر فیلم لباس روحانی خویش را تقدیم پسربچه میکند و به وی میگوید: هرکس این لباس را میپوشد، اهل میشود:
با خود منشین که همنشین رهزن توست
وز خـویـش بـبـر که آفت تو تن توست
گـفـتـی که زمن بدو مسـافت چند است
ای دوسـت، ز تـو بدو مسافت تن توست
آری در راه رسیدن به خدا نیازی به چنین ابزار و وسایلی نیست، چرا که:
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کند
در واقع هدف فیلم مارمولک چیزی جز این نیست که: «فاعتبروا یا اولی الابصار».
پس پرواز را به خاطر بسپاریم،
چـرا کـه پـرنـده مـردنیست.
■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0