□ کلیدواژهی حافظ، لفظ معروف و تکهجایی «رند» است. این لفظِ بهظاهر کوچک، از بارِ معنی بس غنی و متنوعی در فرهنگنامهی حافظ برخوردار است. ما در این مقال کوتاه برآنیم تا به قدر درک و بینش خود و با استناد به «قول و غزل» حافظ از این لفظ اسرارآمیز و لاجرم از حدیث این شاعر آسمانی رمزگشایی کنیم.
رند در قاموس ِ حافظ بهرغم «زاهد» ریایی، آدمیست موجّه و خوشنام:
زاهد از کوچهی رندان به سلامت بگذر
تــا خــرابــت نـکـنـد صحبت بدنامی چند
رند در قاموس حافظ برخلاف باورِ «یاران شهر» (زاهدان قشری)، آدمیست پاک و بیگناه:
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامهسیاه
هـزار شـکـر کـه یـاران شـهر بیگنهاند (!)
با این همه، رند در عشقورزیدن و نظربازی و نوش و نشمه، علیالظاهر، شهرهی شهر است:
فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
□
ناصح به طعن گفت برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم (!)
□
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است و دیگرگون نخواهد شد
□
شهریست پُرکرشمه و خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم (!)
□
مصلحتدیدِ من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طرهی یاری گیرند
□
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
□
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورد
این نه عیباست بر عاشق رند و نه خطاست
□
مَطَلَب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مست
که به پیمانهکشی شهره شدم روزِ الست
□
من
هماندمکه وضوساختم از چشمهی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
□
در
نظربازیِ ما بیخبران حیراناند
مـن چـنـیـنـم کـه نمودم، دگر ایشان دانند
□
«من چنینم که نمودم»، این است به اعتقاد ما کلیدواژهی حافظ در رمزگشایی از صفت «رند» که در متصفکردن خود به آن، نهتنها هیچ ابایی ندارد که حتا بدان میبالد، چرا که از هرگونه دروغ و دورنگی و نیرنگ و سالوس سخت بیزار است و درست به همین جهت است که از صوفیان خرقهپوش ریاکار و زاهدان قشریِ روزگارش که اغلب با لفظ «بیخبران» از آنان یاد میکند، دلِ پُری دارد و هیچ فرصتی را برای کوبیدن و رسواکردن آنها از دست نمیدهد.
گـویـنـد
رمـز عشق مگویید و مشنوید
مـشـکـل حـکـایتیست که تقریر میکنند!
وانگهی خود دربارهی این «شهرهی شهر بودن» در «عشق و عاشقی» و «نظربازی» اینگونه دادِ سخن میدهد:
منم
که شهرهی شهرم به عشقورزیدن
مـنـم کـه دیـده نـیـالودهام به بددیدن
□
دوسـتـان،
عـیب نظربازی حافظ مکنید
کـه مـن او را ز مـحـبّـان خـدا مـیبـیـنـم
مضافاً بر اینکه این عاشقپیشگی ما گناهِِ ما نیست و ریشه در حکمت بالغهی الهی در خلقت آدم دارد:
پدرم
روضهی رضوان به دو گندم بفروخت
نـاخـلـف بـاشـم اگـر من به جوی نفروشم
□
من
ملک بودم و فردوسِ برین جایم بود
آدم آورد بـــه ایــن دیــر خـــرابآبــادم
□
از دل
تنـگ گنهکار برآرم آهی
کــاتــش انــدر گــنــهِ آدم و حـوا بـزنـم
پس نهتنها عشق گناه نیست، بلکه موهبتیست ازلی که از جانب نخستین عاشق، خداوندِ عالم و آدم، به بشرِ خاکی اهدا گشته است:
در
ازل پـرتـو حُـسنت ز تجلی دم زد
عـشـق پـیـدا شـد و آتـش به همه عالم زد
و اگر گناهی در این دیر خرابآباد است، همانا ریا و تزویر و نفاق و دورویی و مردمآزاریست و بس:
ما نه
رندان ریاییم و حریفان نفاق
آنکه او عالِم سرّ است بدین حال گواست
□
فرض
ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآنچه گویند روا نیست، نگوییم رواست
□
من از
بازوی خود دارم همی شکر
که زورِ مردمآزاری ندارم
□
غلام
همّت دردیکشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرقلباس و دلسیهاند
□
بادهنوشی
که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
□
حالیا
مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
□
جام
میگیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
□
می
خور که صدگناه ز اغیار در حجاب
بـهـتـر ز طـاعـتـی کـه به روی و ریا کنند
حقیقت آن است که حافظ همواره از هر فرصتی استفاده میکند تا جامعهی خود را که نوعاً ریاکارانی بودند مدعی فضیلت و تقوی و ملبّس به خرقهی سبزرنگ صوفیان، آنجا که امکان مییابد آشکارا و جایی که چنین امکانی را پیدا نمیکند، در پس پردهی تقیّه یا شعر رندانه بهسختی نقد کند و پرده از کارشان بردارد:
این
تقویم تمام که با شاهدانِ شهر
نـاز و کـرشـمـه بـر سـر مـنـبـر نـمیکنم
ناگفته پیداست که مرادِ حافظ از شاهدان شهر در این بیت، همان واعظان یا زاهدان قشریست:
واعظانکاین
جلوه در محرابو منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
حافظ که خود خبرشدهییست آگاه بر سرّ غیب، به اینهمه ناآگاهی و ادعاهای توخالی از ته دل میخندد، در حالیکه از طعن و زخمزبان مدعیان دروغین اندک کدورتی به دل نمیگیرد، چرا که رنجیدن در مشرب رندان جایی ندارد:
وفاکنیم
و ملامت کشیم و خوش باشیم
کـه در طـریـقـت مـا کـافریست رنجیدن
وی که همواره مستظهر به لطف حق است و رحمت او را واسعتر و فزونتر از گناه آدم و ابنایش میشمارد، چنین میسراید:
هاتفی
از گوشهی میخانه دوش
گفت: ببخشند گنه، می بنوش
لطف الهی بکند کارِ خویش
مژدهی رحمت برساند سروش
لطف خدا بیشتر از جُرمِ ماست
نکتهی سربسته چه دانی، خموش
رندیِ حافظ نه گناهیست صعب
بـــا کـــرمِ پـــادشـــه عــیــبپـــوش
و در جای دیگر:
از
نامهی سیاه نترسم که روز حشر
بـا لـطـف او صـد ازیـن نـامـه طـی کـنـم
و در جای دیگر:
نصیب
ماست بهشت ای خداشناس، برو
کـه مـسـتـحـقِ کـرامت گـنـاهـکـاراناند
توضیح آنکه: لفظِ خداشناس در این بیت، کنایهییست طعنآمیز از زاهد قشری.
و سرانجام این بیت:
گـفـتـم
صنمپرست مشو با صمد نشین
گـفـتـا بـهکوی عشق هماین و همآن کنند
این یک مصراع به اعتقاد ما فصلالخطاب کل جهانبینی حافظ رند است: «گفتا بهکوی عشق هماین و همآن کنند».
چه اگر جز این بود، فلسفهی خلقت کلاً به هم میخورد: روزی که خداوند عالم بر آن شد تا آدم را خلق کند، چیزی میدانست که ملایک نمیدانستند و آن همانا مسلطکردن شیطان یا نفس اماره بر ابنای آدم بود تا براساس حکمت بالغهاش مس وجود انسان در بوتهی آزمایش قرار گیرد و سره از ناسره جدا شود: «لیبلوکم ایکم احسن عملا»:
آنچه
او ریخت به پیمانهی ما نوشیدیم
اگـر از خُـمـر بهشت است وگر بادهی مست
که این خود همان مقام رضا و تسلیم است و لذا حافظِ رند، بهسان هر عارف کاملی، همواره دلشاد است و فرحناک. وانگهی همین رویه با توجه به اوضاع و احوال حاکم بر جامعهی حافظ بهصورت یک استراتژی قلمی شاعر درمیآید، بهطوری که گاه بهنظر میرسد وی حتا از این «شیطنت» خود رندانه لذت میبرد:
حـافظم
در مجلسی، دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخیکه چون با خلق صنعت میکنم
و اینچنین است که هوسِ «شعرِ رندانه»گفتن به سرش میزند و در قالب یک مضمونِ بهشدت دهری ـ آنچنان که بسیاری را در تفسیرش به خطایی فاحش وامیدارد ـ با یک تیر بهاصطلاح دونشان میزند، بدین معنی که هم اطلاعات عمیق قرآنی خود را به ثبوت میرساند و هم مدعیان بیخبر یا بیخبران مدعی را به زیباییِ هرچه تمامتر رسوا میکند:
حال
دل با تو گفتنم هوس است
سخنِ دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصهی فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا صبح خفتنم هوس است
وه که دردانهیی چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ بهرغم مدّعیان
شــعــرِ رنــدانـه گـفـتـنـم هـوس اسـت
قبل از ورود به تفسیر بیتبهبیتِ غزل، اشارتاً باید خاطرنشان کنیم که مخاطب حافظ در این غزل، از مطلع تا مقطع، همانا مصحف شریف کلامالله مجید است که وی همانگونه که معروف عام و خاص است و خود نیز معترف بدان بوده است، آن را تماماً «اندر سینه» داشت و تخلص وی به «حافظ» نیز ظاهراً مشعر به همین معناست.
اکثریت قریب به اتفاقِ حافظپژوهان، برآناند که «لسانالغیب» این غزل را در شب زفاف خویش و به مناسبت آن سروده است. ما بیآنکه درصدد تأیید یا تکذیب نظر آنان باشیم، درک و دریافت خودمان را از آن در اینجا میآوریم که به فرمودهی خواجهی شیراز: «به قدر بینش خود هرکسی کند ادراک».
حال تفسیرِ ما از این غزل:
حال
دل با تو گفتنم هوس است
ســخــن دل شـنـفـتـنـم هــوس اســت
یعنی دوست دارم با تو، ای کلام وحی! خلوتی کنم و راز دل بگویم و اسرار حق را از زبان تو بشنوم.
طمع
خام بین که قصهی فاش
از رقــیــبـان نـهـفـتـنـم هــوس اســت
این بیت آشکارا اشاره به این حقیقت دارد که همنشینی و خلوتگزینی با قرآن و تدبّر در معانی آن را آثاریست غیرقابل کتمان:
شـب
قدری چنین عزیز و شریف
بــا تــو تـا صـبـح خـفـتـنـم هـوس است
اشارهی روشنیست از سوی شاعر به لیلهالقدر و مراسم شب احیا.
وه
کـه دردانـهیی چنین نازک
در شــب تــار سـفـتـنـم هــوس اســـت
اشارهی حافظ است به آیهی شریفهی هفتم از سورهی مبارکهی آل عمران: «… و ما یعلم تأویله الا الله و الرّاسخون فی العلم…».
در بیان این معنا واضح است که غرض از «دردانهی نازک» همان تکتک آیات شریفهی قرآن کریم است (استعاره)، که مؤمن متهجد در دل شبهای تار در بطن آنها رسوخ تواند کرد.
ای
صـبـا امـشـبـم مـدد فرمای
کـه سـحـرگـه شـکـفـتـنـم هـوس اسـت
عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد |
همین معنا را حافظ خود در غزلی دیگر چنین بیان میدارد:
دوش
وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعهی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارکسحری بود و چه فرخندهشبی
آن شـب قـدر کـه ایـن تـازه بـراتـم دادنـد
و یا در این غزل: «گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر / تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم».
از
بـرای شـرف بـه نـوک مژه
خـاک راه تــو رُفــتــنــم هــوس اســت
اشارهییست از جانب شاعر به لزوم تکریم و تعظیم مصحف شریف و بوسیدن و به روی چشمگذاشتن آنکه به گفتهی وی موجب شرف است و عزت.
هـمچـو
حافظ بهرغم مدّعیان
شــعــر رنــدانـه گـفـتـنـم هـوس اسـت
در بیان این معنا و بهعنوان نتیجهگیری از این مقال، شاید بتوان گفت که اصولاً موضوع رندی حافظ و سخن رندانه گفتن وی، شکلیست از اشکال «تقیّه» که در بیان معنی آن در روایات ما شیعیان چنین وارد شده است: «اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک» و این سیره و روشیست که مدّعیان یا همان سالوسان صوفیمسلک و در یک کلام «قشریّون»، آن را بر حافظ زیرک و عاقل و دانا و خبرشدهی بصیر و بینا، خرده میگرفتند: دی حریفی گفت که حافظ می خورد پنهان شراب / ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود؟
و اینان همان مدعیانی هستند که شیخ اجل ما سعدی شیراز، در ذمّ آنان اینگونه داد سخن میدهد:
این
مدّعیان در طلبش بیخبرانند
آن را کــه خـبـر شـد خـبـری بـازنـیـامـد
■
□ در صفحهی ۵۷ شمارهی نهم ماهنامهی وزین حافظ، نقد و نظری با عنوان «اندیشهی دینی» از دوست عزیزم جناب آقای بهمن رهبری در پاسخ به مقالهی «حافظ شافعی و اشعری» که در صفحهی ۴۰ شمارهی پنجم آن ماهنامه به قلم اینجانب درج گردیده بود، رؤیت شد. نکاتی در تکمیل معانی و مفاهیم اندیشهی دینی حافظ با توجه به نقد و نظر نامبرده بیان میشود:
اینکه آثار و اشعار و نوشتههای هر شاعر و نویسندهیی نشاندهندهی سیر تطور و تحول آرا و افکار وی در ادوار مختلف زندگیست، قطعیّت و حتمیّت کافی نداشته، کاملاً درست است و اگر صدر مقاله را بازخوانی فرمایید، گفته شده: تلاشیست که راهی بهسوی اندیشهی دینی وی گشوده شود و این فقط بیان یک اظهارنظر بوده نه کلامی قطعی و حتمی. مسلّم است که بهطور قطع و یقین چه از نظر مشرب و چه از نظر مذهب چیزی را نمیتوان اثبات کرد و حرف ما هم همین رندانهسخنگفتن حافظ است که نکند در مذهب هم نوعی رندی به خرج داده باشد. این موضوع در یکی از سمینارهای حافظشناسی جزو مقالات منتخب بوده و از حقیر جهت ارائهی آن دعوت بهعمل آمد.
* * *
حافظ با توجه به رواج مذهب سنّت در شیراز، علیالقاعده، میبایست مذهب اهل سنّت داشته باشد. استاد دکتر منوچهر مرتضوی در کتاب ارزشمند مکتب حافظ (ص ۵۲۳، چاپ چهارم ۱۳۸۴) این نکته را فرمودهاند و نوشتهاند: بعضی از محققان با استفاده از شواهدی دال بر ارادت و علاقهی حافظ به اهل بیت پیامبر اسلام (ص) و علی (ع)، ظنّ شیعیبودن او را اقوی دانستهاند و در خصوص مشرب اصولی وی نیز استدلال کردهاند. شواهد قوی در اشعارش میتوان یافت که اشعریبودن او را ثابت کند (همان، ص ۵۲۳)؛ از جملهی اشتهادات چهار تکبیر زدن را عنوان کردهاند، هرچند شیعیان این موضوع را رد کردهاند. یا در مورد اشعریبودن به بیت:
در کـوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
که حکایت از جبریبودن حافظ میکند. و یا اینکه معتزله معتقد به اختیار کامل انسان و اشاعره معتقد به جبر انسان بودند.
حافظ همانند همهی بزرگان ژرفاندیش، معتقد به جبر بوده، ولی میتوان در مشرب وسیع وی مضامین متضادی هم پیدا کرد.
اشعاری هست که حاکی از سلیقه و بینش ممتاز وی به فرقهها و مذاهب گوناگون است:
قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قـومـی دگـر حـوالـه بـه تـقـدیـر کنند
جـنـگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چــون نـدیـدنـد حـقـیــت ره افسانه زدند
یا در بیت:
این جان عاریت که حافظ سپرد به دوست
روزی رخـش بـبـینـم و تـسلیـم وی کنـم
که اشاعره معتقد به امکان رؤیت الهی با چشم و معتزله به عدم امکان رؤیت خدا در روز قیامت بودند و مثلاً بیتی مانند:
به حق کلامت که آمد قدیم
به حق رسول و به خلق عظیم
قدیمبودن کلام الهی و نامخلوقبودن آن را بیان میکند که نظر اشاعره است.
دکتر محمد معین، در حافظ شیرینسخن در اینباره بحث مستوفائی دارد، خلاصهی کلام حقیر این بوده است که ممکن است مضامین این اشعار همچون دیگر اشعار رندانهی حافظ حاکی از احوال متغیّر حافظ و تجسّمات و تحلیلات وی در زمان سرودن آن اشعار باشد، نه حاکی از اعتقاد جزمی و کلامی وی.
جناب رهبری فرمودهاند: گمان نمیکنم احدی از حافظشناسان قدم در این وادی گذاشته باشد. در پاسخ باید گفت مطالعهی حضرتعالی کم است، وگرنه استاد منوچهر مرتضوی در کتاب مکتب حافظ در بخش راز اشعریبودن حافظ و مولانا همین مطلب را فرمودهاند و حقیر با چندین شاهد آن را بسط داده است. آقای رهبری، نوشتهی مرا را نوعی کلیگویی و ابهام در مطالب ذکر کردهاند. یادآوری میشود اینکه گفته شده در دیوان غزلیات خواجه حافظ شیرازی اشعاری دال بر شافعیبودن و یا اشعریبودن و مذهب کلامی و مذهب شیعی و معتزلی و… است، با استناد به شواهد و ابیات و موضوعاتی مانند: اعتقاد به امکان رؤیت خداوند: روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم؛ که تفکر اشاعره است، و یا اعتقاد به اختیار و ارادیبودن اعمال که مشرب معتزله است و معتقد به جبریبودن که از اعتقادات اشعریان است:
گـنـاه گـرچـه نـبـود اخـتـیـار مـا حـافـظ
تـو در طریق ادب کوش و گو گناه من است
و یا اظهار ارادت به شحنهی نجف که حاکی از شیعهبودن است و چهار تکبیر زدن و بسیاری از اعتقادات دیگر که هر کدام نوعی تفکر را بیان میکند، کجایش ابهام دارد و چهطور کلیگوییست. دانشمند محترم، جناب آقای رهبری، در باب برابری اندیشهی جبر یا اختیار فرمودهاند: «بهواقع عرض میکنم که تاکنون هیچیک از حافظشناسان در پنجاهسال اخیر چنین نظر بیپایه و اساس و مملو از اشتباه را نه به زبان گفتار راندهاند و نه زبان نوشتار.»
اگر در سطرهای پیشین
گفتم مطالعهی او کم است، کمی تردید داشتم، امّا دیگر با جرأت کامل این موضوع را
میگویم که مطالعهی نامبرده در حافظشناسی بسیار اندک است. فقط کافیست کتاب حافظنامهی استاد بهاءالدین خرمشاهی
(جلد دوم، ص ۱۰۴۹،
سطر ۹، چاپ اول ۱۳۶۶) را مطالعه
فرمایند. چون کتاب را ندیدهاند، عین مطلب را مینویسم: «ابیات حاکی از اختیار در
شعر حافظ کمابیش برابر با اشعار جبرگرایانهی اوست».
این حرف بهاءالدین خرمشاهی استاد حافظشناس است، نه حرفِ من بیسواد. چهطور شده که در پنجاه سال اخیر شما چنین چیزی را ندیدهاید و نشنیدهاید. فکر میکنم نیازی به پاسخ سؤالات دیگر نیست. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
یادآوری میشود که جناب رهبری که امیدوارم روزی رُخش ببینم و عذرخواهی کنم، با کلمات ثقیل و مطنطن و پیچیدهی حوزوی، مطالبی را بیان فرمودهاند که فقط خودشان میدانند چه گفتهاند. اینکه سخنان و نوشتهی حقیر را سخیف و سست و نازل گفته و در لابهلای سخنش کنایات و کلمات مسخرهآمیز آورده، بهخاطر یک اظهارنظری که بزرگوارانی همچون دکتر منوچهر مرتضوی، استاد بهاءالدین خرمشاهی و دکتر محمد معین و دهها نفر دیگر این موضوع را بیان کردهاند، چه چیزی را اثبات میکند. فکر میکنم مصداق همان جملهیی که خودشان فرمودهاند: «که در هیچ مؤسسه و نهادی هیأت علمی نیست و حتا در سطح اکابر و سوادآموزی هم عضویت ندارد»، نوعی عقده و حقارت را میرساند، وگرنه در صدر مقالهشان بهخاطرآوردن کلمهی عضو هیأت علمی که طراح گرامی مجله آن را انتخاب کرده نه من، اینقدر جسارت و گستاخی به اعضای هیأت علمی دانشگاهها نمیکرد و نمیگفت که هرکس با آوردن این کلمه سعی در اثبات سواد خود دارد.
برادر عزیز، عضو هیأت علمی بودن من در مقاله به جهت آدرس در پایان مقاله قید شده بود و گذاشتن آن در صدر مقاله انتخاب من نبوده است که شما را اینطور آشفته کرده است. انتخاب عنوان نویسندگان مقاله و نحوهی معرفی آنان، در اختیار دستاندرکاران گرامی ماهنامه است. حقیر با فعالیت علمی، انتشار ده اثر در زمینهی ادبیات غنایی و حماسی، و تصحیح داستان و نزدیک به ۲۰۰ مقاله و شرکت در سه سمینار خارجی و پنج کنگرهی داخلی، نیازی به این موضوع نداشت و کمبودی نداشته که جبران نماید و بهقول شما نشانهی رعونت نفس باشد. چرا این موضوع را تعمیم داده و به سایر بزرگواران و استادان من توهین نمودهاید؟
شما که مدعی هستید که میتوانید لااقل پنجاهبرابر ابیاتی که مضمون و مفهوم اختیار دارند، از دیوان شریف استخراج کنید، بسمالله. شما که مسلط بر علم فلسفه و کلام و منطق و تفسیر و سایر علوم هستید، چرا دست به کار نمیشوید و از ارشادات و افاضات خود دیگران را بهرهمند نمیسازید؟
در پایان، فقط افسوس میخورم که فرمودهاید: میزان علاقهمندی و سرسپردگی شما به خواجهی حافظ در حدیست که مدت ۱۵ سال از عمر شریفتان را در محضر شادروانان دکتر هروی و دکتر سجادی زانوی ادب زده و از محاضرات و مفاوضات آن زندهیادان در باب حافظ بهرهها برده و کسب فیض نمودهاید، باید ادب درس و ادب نفس را با هم میآموختید. پاسخ به یک نوشته اگر صددرصد هم نادرست باشد، نیازی به عصبانیت، خشمگرفتن، توهین و تهمت و ناسزاگفتن ندارد. آوردن کلماتی مانند سخیف، سست، کمارزش، رطب و یابس به هم بافتن، عصبانیت، خشمگرفتن با عجله قضاوت و پیشداوری کردن معرف شخصیت هر کس است و اصولاً آثار و نوشتههای هر کسی خود اوست و بهقول معروف: المرءُ مخبوءِ تحت لسانه.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
من هم مثل شما در آخر میگویم: امیدوارم از این عرایض گرد و غباری بر دامن شریفتان ننشسته باشد. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0