مرگ در آثار اخوان ثالث

به قلم: حبیب الله اخوان ثالث

□ مهدی اخوان ثالث (م. امید)، نیازی به معرفی ندارد، امّا روایتش را یک‌بار دیگر مرور می‌کنیم که می‌نویسد: «شکسته‌دل مردی خسته و هراسان، یکی از مردم توس خراسان، ناشادی ملول از هست و نیست، سوم برادران سوشیانت، مهدی اخوان ثالث، بیمناک نیم‌نومیدی به میم امید مشهور.»۱

در همین چند کلمه، بسیاری از خصوصیات او را می‌توان دریافت و اخلاقیّات و خُلق و خوی‌اش را، که گه‌گاه در شعر و مقدمه و مؤخره، با همه‌ی بی‌حوصلگی‌هایش، به آن‌ها می‌پردازد.

بی‌شک اخوان از چهره‌های ماندگار شعر امروز ایران است، با جایگاهی ویژه و زبانِ راویانه‌ی مختص خود، شاعری از نسل نو که به پیشِ رو می‌نگریست، امّا همیشه نگاهی آمیخته با دلهره و نگرانی به پشت سر داشت، وابستگی او به شعر قدیم ایران و انس و الفتش در این زمینه، آن‌قدر زیاد بود که وقتی به کارنامه‌اش می‌نگریستم، ابتدا و انتهای کارهایش به سبک قدیم بازمی‌گردد.

او با ارغنون می‌آید، از خراسان، و البته به‌عنوان دلبسته‌یی به سبک خراسانی، تا آن‌که به یوش می‌رسد، آن‌جا به زبان نیمایی تکلّم می‌کند، تا گفته باشد که از کاروان روزگار بازنایستاده و در عصر خویش زندگی می‌کند، هرچند هنوز ذهنش از ماجراهای قدیمی پُر است و زبانش به سرودن آن‌ها روان، به این جهت با زبان روزگارش در تکلّم نیمایی به لهجه‌ی خراسانی و با سبک و سیاق روائی سخن می‌گوید و بعد از آن تا بود و سرود، مدام میان یوش و خراسان در آمد و شُد بود و آثارش به روشنی گویای این واقعیت است. اخوان هیچ‌گاه از ارغنون دل نبرید و در پایان راه نیز وصیت‌نامه‌ی هنری‌اش را با «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» به پایان ‌رساند که در عین حال جُنگی‌ست از تجربه‌ی سالیان در فضاها و سبک‌های گوناگون.

در این‌جا قصد بررسی آثار و احوال این بزرگ‌مرد اهورایی نیست، امّا نگاه او را پی می‌گیریم و اندیشه‌اش را می‌کاویم در مقوله‌ی مرگ که بی‌شک هم‌وزن زندگی‌ست، به‌خصوص برای انسان‌های ظریف و شکننده‌یی چون او که سایه‌ی مرگ را در لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش حس می‌کرد و گاه در گریز از مخمصه‌یی که زندگی‌اش می‌خواندند، مرگ را جست‌وجو می‌کرد و آرزو هم، و در لحظه‌هایی نادر و کوتاه که بودنش با آسودن برابری می‌کرد، در روایت‌های شادمانه، سرودِ زندگی را نوید می‌داد و از مرگ سخنی به میان نمی‌آورد که مبادا فرصت‌های تُرد و شکننده به اندک‌بهانه‌یی از مُشتِ مُشتاقش بگریزد، امّا در حال و هوایی چنین که اعتمادش به بقای لحظه‌های سبز اندک بود، در سوگ عزیزانش، بر مرگ با همه‌ی توانش و قدرت کلام و بیانش، و نفرت پیدا و پنهانش، می‌خروشید و باز هم‌او بود که بدان‌جای بایسته مرگ آرمانی را آرزو می‌کرد، هرچند دست‌نیافتنی می‌نمود، امّا آن‌چنان بود که زندگی را معنی می‌بخشید.

همه‌ی این جنبه‌های گوناگون، نشانگر آن است که اخوان در مجموع نگاهش به مقوله‌ی مرگ نگاهی عارفانه است، مرگ را آن‌گونه می‌شناسد و باور دارد و می‌شناساند که در آثار عارفان بزرگ ما بدان پرداخته شده است، او مرگ را واقعه‌یی می‌بیند برای انسان، چنان‌که ولادت را و در این سیر و منظر، شدن را می‌بیند و طی‌کردن را از مرحله‌یی به مرحله‌ی دیگر، با همه‌ی مشقّات آن، که مسافر این راه را با آن سر و کار خواهد بود.

امّا زندگی آن‌گاه که گذرانی زجرآور و غیرقابل تحمل می‌شود، مرگ نقطه‌ی پایانی‌ست بر این نابه‌سامانی، با امید به آغازی دیگر، در جهانی دیگرگونه، در گذاری با معیاری جداگانه. گرچه اخوان در آثارش گاهی به مشخصه‌های آن‌جهانی در توضیح زندگیِ پس از مرگ اشارتی دارد، امّا این اشاره‌ها در حد تبیین و توضیح نیست، چرا که نگاهش شاعرانه است به ماورای هرچیز، نه فیلسوفانه، به همین خاطر بیش‌تر اشاراتش جنبه‌ی سمبلیک دارد، به جهت بیان سخن اصلی‌اش و بدین‌سان مرگ را تنها فرسایش تن و فروریختن جسم فرسوده نمی‌بیند و با زیربنای اعتقادی خود از حضور همیشه‌ی جان سخن می‌گوید و خلاصی جان را از زندان جسم می‌طلبد، در نگاهی که مرگ نابودی و فنا نیست، بل گشایش است و رهایی و گذر از معبری تنگ و پُرخوف به فراخ‌دشتی اهورایی، و چون بدین نگاه مرگ ناگهانی نیست، پس فاجعه نیز نخواهد بود و بیداد هم: جـمـلـه هـم صـیدیم و هم صیاد در این ددکده / وآخرین صیاد هم مرگ است و این بیداد نیست.۲

در نگاه عارفانه به مرگ که اخوان نیز از این دریچه به جهان هستی و هرچه درو هست می‌نگریست، داستان انسان که پای بدین جهان می‌نهد و در این دیر خراب می‌زید، تا آن‌گاه که رخت از این خراب‌آباد بربندد، تمام واقعه نیست و چون انسان به شکل دیگری ادامه خواهد داشت، تفکر پایان‌بندی در این مقطع برای داستان انسان جایی نخواهد داشت، امّا این‌که سرنوشت این انسان به کجا می‌انجامد را شاعرانه و یا به‌قول خود زندیق‌وار بیان می‌کند که:

بـا مـرگ مـپـنـدار کـه نابود شوی          یـا آتـشـی افتد به تنت، دود شوی۳

چـون بـود خـوراکت  ز تن پیشنیان      در کِشت پسینیان تو هم کود شوی

و بدین‌سان تصویر و تصوری که او از آمد و شد انسان در این جهان دارد، گویای بی‌سببی در آفرینش نیست، او با پذیرش نظم مسلّم و ناگزیر، انتخاب هر یک از گزینه‌های متفاوت در چگونگی این آمد و شد را در جای‌جای آثارش مجاز می‌داند، امّا در مقام یک انسان شاعر، با مجموعه‌ی احساس و وابستگی‌هایش به این مهم می‌پردازد و می‌اندیشد، و بدیهی‌ست که از هر امر خوشایندی بشّاش و از امور ناگوار دلگیر و افسرده شود، بدین جهت هر نوع نگاه و اعتقادی که به مسأله‌ی مرگ و حواشی آن داشته باشد، مانع از آن نیست که به هنگام ازدست‌دادن عزیزی به‌عنوان یک همراه صاحب عاطفه و احساس و به‌طور اخص یک شاعر بر مرگ نخروشد و هرچه فریاد دارد، بر سرِ این عامل جدایی نتاراند، چرا که مرگ به هر تفسیر و تعبیری، ناظر امروز واقعه را می‌شکند و آزرده می‌کند، و پرخاش‌های انسانِ آزرده در این حالت امری طبیعی‌ست، تا آن‌جا که مرگ را بوم شوم بنامد:

از این ناگهان گیری شوم مرگ دلم را غمی هول در بر کشید۴

حضور این‌چنینی مرگ او را از زندگی دلگیر می‌کند، چرا که شبیخون مرگ در متن زندگی اتفاق می‌افتد و نتیجه‌اش جریحه‌دارشدن عواطف است و شرایطی چنان‌که زندگی رنگ می‌بازد و از هر دل‌مشغولی امیدوارکننده‌یی خالی می‌شود:

و من با این شبیخون‌های بی‌شرمانه‌ی شومی که دارد مرگ

بدم می‌آید از این زندگی دلگیر.۵

ولی او زندگی را دوست می‌دارد، با معیارهای خود، بسیار چیزهاست که می‌بیند و نمی‌پسندد، هم بدان‌‌سان که بسیار چیزها را آرزو می‌کند و نمی‌یابد، زندگی را در شرایط انسانی و عادلانه‌اش دوست می‌دارد، ولی آن‌گاه که هر روز معیارهای این زندگی کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود و انسان از مدار ارزش‌ها خارج، در مقابل جایگزین‌هایی که در نگاه او فاقد معیار برابری با انسان است، همه‌چیز را پوچ و خالی می‌بیند، پوسته‌یی بی‌مغز که جولانگاه شیّادان و فرصت‌طلبان خواهد بود، در این فضا انسانِ شاعر را حالی دیگرگونه دست می‌دهد و در غیاب مرگ و متن زندگی، سرود تنفّر از این بودن را سر می‌دهد و حضور مرگ را می‌طلبد و آه می‌کشد، در شرایطی خاص که دل‌شکسته و خسته، بی‌امیدی به فردای روشن، در هوایی عفن و آلوده، ملول و مأیوس، به زندگی پشت می‌کند و نفرتش را از این گذران پنهان نمی‌دارد:

زندگی را دوست می‌دارم

مرگ را دشمن

وای امّا با که باید گفت

این من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجابردن۶

امّا مرگ نیز چون زندگی گوناگون می‌تواند باشد و به همین منوال تأثیرگذاری‌اش متفاوت، گاهی مرگ از جنس دیگری‌ست، به نحوی که به استقبالش می‌روند و انتخابش می‌کنند، مرگی که بقای ارزش‌ها را در پی خواهد داشت، مرگی از این دست را علاوه بر شواهد عینی می‌توان در اسطوره‌های ایرانی و عرفانی به‌خصوص در شاهنامه‌ی فردوسی جست‌وجو کرد که مرگ آرمانی‌ست و لاجرم ماندگار، اخوان در آثار خود به مرگی این‌چنینی نیز اشاره دارد و به‌صراحت بارزترین شکل مرگ که به غرور از آن یاد می‌کند شهادت است با معیارهایی والا و گاه دست‌نیافتنی:

بهر یک شربت شهادت داد یک عمرم عذاب

گـاه تـیـغ مـرگ هـم دشـوار مـی‌آید فرود۷

نگاه هر کس به مرگ در ارتباط مستقیم با نوع زندگی اوست و شرایط زندگی یک فرد، نوع برداشت‌های او از مرگ را تعیین می‌کند و یا تحت تأثیر قرار می‌دهد، بدبینی، بی‌حوصلگی و یا به‌سخنی نومیدی اخوان که چون خطی پُررنگ و واضح در تمام صفحات زندگی‌اش نمایان است، مربوط به حوادثی‌ست که یک نسل از هنرمندان ما را در بر می‌گیرد و اخوان چون بسیاری از هنرمندان هم‌عصر خود با آرزوهای بلندبالایی به میدان آمد در پی شرایط ایده‌آل برای جامعه‌ی خود بود، امّا حوادثی که نسل او را مغلوب و منکوب می‌کند در هر یک از هم‌نسلانش به‌نحوی تأثیر می‌گذارد و در مورد اخوان همه‌ی بی‌حوصلگی‌ها و گِله‌ها و نومیدی‌ها، محصول آن دوران خاص است.

اگر پیش از آن دوران، در آرزوی ساختن جامعه‌یی انسانی و شرایطی بهتر برای زندگی بوده است، بعد از آن واقعه همه‌ی تلاشش تحمل زندگی بود با شرایطی که برای او غیرقابل تحمل می‌نمود؛ بایدها و آرزوهای دیروزش به دریغا و ای‌کاش‌های امروز مبدل شد و بعد از آن هم‌چنان میان امید و نومیدی در نوسان بود، که هرازگاهی به‌سویی گرایش بیش‌تری داشت، ولی هیچ‌گاه در یکی از این دو قطب باقی نماند و در روایت‌هایش زیست، و شد راویِ شکست‌ها و خستگی‌ها، راویِ پهلوان‌ها و پهلوانی‌ها، راویِ افسوس‌ها و چه و چه، تا آن‌جا که:

ای حبیبم، ای طبیبم، ای اجل         وارهـانـم زین عذاب زندگی۸

با این تصویری که از او داریم، تردیدی بر جای نمی‌ماند که نگاه کلی اخوان به محیط پیرامونی‌اش، نگاه خوش‌بینانه‌یی نیست. اگر نخواهیم اخوان را شاعر نومیدی بخوانیم، از خصلت بدبینی او نسبت به زندگی و آنچه در آن جریان دارد، گریزی نیست، فصل مشترک همه‌ی حالات اخوان، تقریباً در همه‌ی اشعار او به هر سبکی غمگینی لحن اوست، باوقار و متانتی که در کلامش سراغ داریم، امّا هم‌چنان دلتنگ و آسیمه‌سر، سنگین و صبور، شرایط نامساعد را تحمل می‌کند و دلتنگی‌هایش را می‌سراید و چشم‌اندازش همه نازیبایی‌هاست، حتا در روشن‌ترین لحظات، چرا که دلتنگی همزادِ او می‌شود و گلایه نجوای همیشه‌اش و این وصف حال شاعری‌ست که در او شوخ‌طبعی‌های ایرج‌وار را نیز سراغ داریم که نشان از استعداد او در حوزه‌ی طنز است، امّا فرصت جولان نیافته، زیرا جهان را در اساس آفرینش زشت می‌انگارد:

خـداونـدا خـودت این‌قدر زیبا              جهانت را چرا زشت آفریدی؟۹

باری، چهره‌ی وقیح مرگ را در لحظه‌های زندگی دیدن، مرگ‌های گوناگون را تحمل‌کردن، مردن و باز مردن، و با این‌همه تکرار ناهنجار، بودن را سرودن و تاب‌آوردن، بر شانه‌های نحیف او چه‌قدر سنگین بود که تحمل هریک و هر بار از مرگ شکننده‌تر است و او این‌همه را تاب آورده بود، چرا که قبل از هر چیز اهل درد بود، هرچند سپاه سنگین و سیاه پوشش که کلام فاخر او بود، در میادین منتهی به بُن‌بست می‌تاختند و بیزاری از شکست را می‌نالیدند، امّا از یاد نبریم شعر اخوان روایت سقوط و شکست و مرگ بود، امّا هیچ‌گاه ستایشگر مرگ نبود:

مرگ گوید: هوم، چه بیهوده۱۰

زندگی می‌گرید: امّا باز باید زیست

      باید زیست

      باید زیست    

پی‌نوشت‌ها

۱ـ مؤخره‌یاز این اوستا.

۲ـ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، «صید و صیاد».

۳ـ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، «دو رباعی در یک معنی».

۴ـ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، «در رثای احمد سروش».

۵ـ در حیاط کوچک پاییز در زندان، «در رثای فروغ».

۶ ـ زندگی می‌گوید امّا، «شاید سنگ حق دارد».

۷ـ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، «آوار عید».

۸ ـ ارغنون، «مثل جغد». ۹ـ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم، «تک‌بیت‌ها».

۱۰ـ زندگی می‌گوید امّا، «گاهی اندیشم که».