به قلم: غلامرضا حافظی
□ ۱ـ مقدمه
در زمانیکه حکومت سامانیان فرهنگدوست به دست غلامان تازه به دوران رسیدهی وابسته به خلیفهی بغداد برچیده میشد، «مردی چون کوه با دلی چون آتشفشان، طبعی چون آب روان» مسوولیت تاریخی خود را احساس میکند و حماسهی ملی ایران را برای همهی دورانها تدوین میکند. آری فردوسی در چنین دورانی در افق فرهنگ ایرانی نمودار میشود.
درست در زمانیکه چهار صد شاعر به رسالت هنر و اندیشه پشت کردند و زمانی که «در برابر نور و در برابر آواز شور»[۱] سدها بسته بودند و آنگاه که «به شاعران زمان برگ رخصتی دادند که از معاشقهی سرو و لاله و قمری، سرودها بسرایند، ژرفتر از خواب، زلالتر از آب»[۲]، فردوسی در این روزگار بهجای همصدا شدن با شاعران زمان داستان رستم را بهنظم میکشد.
۲ـ رستم در شاهنامه
امّا این رستم کیست که «کلید گنج مروارید» شاهنامه است. همهی ایرانیان میدانند رستم پهلوانیست سراپا شگفتی و ویژگیهایی که در او وجود دارد در هیچ انسانی چه در جهان واقعیت و چه در جهان اسطوره وجود ندارد. چرا چنین است؟
«پاسخ این است؛ چون رستم نمادی اسطورهییست، نه چهرهیی تاریخی، اگر روزگاری پهلوانی سکایی نیز بهنام رستم در جهان میزیسته، در جهان رازناک اسطوره ابرمردی فراسویی، به نمونهای برترین دیگرگون شده است. هزاران پهلوان ایرانی که در درازنایِ سدهها، گمنام بهنام و به یاد ایران، در پهنهی پیکار مردانه جان باختهاند، با هم درآمیختهاند و از آن میان نمادی برآمده است به نام رستم که همهی آنان را به شیوهای رمزی در خود نهفته دارد و بازمیتاباند».[۳]
در ذهن و روان فردوسی این احساس وجود دارد
که شاهنامهی او با نام سترگ رستم جان میگیرد، میشکفد، سروی سایهگستر میشود و
با مرگ ناجوانمردانهاش پایان میپذیرد و از شکوه و درخشش فرو میماند. به روایت تاریخ سیستان حتا محمود غزنوی هم تا حدی این مطلب را دریافته بود آنجا که به
فردوسی میگوید:
«همهی شاهنامه خود نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من
هزار مرد چون رستم هست».
عظمت رستم در شاهنامه آنگونه است که بعد از مرگ رستم خود فردوسی نیز دیگر دل بستهی زندگی نیست و دوست دارد خیلی سریع شاهنامهاش را به پایان برد. این معنی را از فضای پایانی داستان رستم و شغاد و بعد از نابودی خاندان زال درمییابیم. وقتی رستم در فضای شاهنامه نیست، سرایندهی شاهنامه و هر ایرانی وطندوست و هر انسان آزاده احساس تنهایی میکند و خود را نومید و بییاور میبیند. «یک مفهوم رمزی داستان رستم و شغاد این است که وقتی نمیتوان انسان، جهانبینی، فکر و آیینی را با مبارزهی رویاروی و خصومت آشکار نابود کرد، تنها راه نابود کردنش این است که آن را از درون خویش نابود کنی و به دست خودش از درون زخمی در آن ایجاد کنی که هیچ مرهمی آن را بهبود نبخشد».[۴]
۳ـ خوان هشتم اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث شاعر معاصر و کسی که علاقهی ویژهی او به احیای سنّتهای حماسی و اساطیری کهن، زبان و درک او را به فردوسی نزدیک میکند و با دیدی نو با زبانی روایی فردوسیگونه مرگ رستم را در شعر «خوان هشتم» روایت میکند.
راویخوان هشتم در زمانی که «سورت سرمای دی بیدادها میکرد،» به قهوهخانهای که از نفس نقّال گرم بود، پناه میبرد. او با توصیف فضای قهوهخانه و وضع ظاهری نقّال توانایی خود را در سرودن شعر روایی نشان میدهد.
«بر سرش نقّال / بسته با زیباترین هنجار / به سپیدی چون پر قو، ململین دستار بسته چونان روستایان خراسانی / باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه / یک سرش چون تاج بر تارک / یک سرش آزاد / شکرآویزی حمایل کرده بر سینه»[۵]
اخوان در شعر «خوانهشتم» در هیئت و هیبت فردوسی زمانِ خود درست در زمانی که سورت سرمایِ دی بیدادها میکرد، میسراید:
«هفتخوان را زاد سرو مرو، یا به قولی «ماخسالار» آن گرامی مرد / آن هریوهی خوب و پاک آیین روایت کرد. / خوانهشتم را من روایت میکنم اکنون / من که نامم ماث».[۶]
۴ ـ مرگ رستم در شعر اخوان
«شعر نیست، این عیار مهر و کین مرد و نامرد است. / بیعیار کین و شعرِ محضِ خوب و عالی نیست. / هیچ همچون پوچ عالی نیست./ این گلیم تیرهبختیهاست، خیس خونِ داغ سهراب و سیاوشها / روکش تابوت تختیهاست»[۷]
«خوان هشتم» توصیفیست آگاهیبخش از طریق بیان سرگذشت یک قوم از قدیمترین زمان تا حال، قومی غرقهی شدیدترین سرمای جانسوز و بیمانگیز و چه سرمایی، چه سرمایی!
در خوان هشتم سخن از مرگ است امّا مرگ مردیها، مرگ از میان رفتن پاکی و مردی و به روایت مستند از «ماث» راوی حیّ حاضر که سندهای عینی و واقعی را از دیدهها و شنیدهها و خواندهها از کوچه پسکوچههای پرپیچ و از خیابانهای همیشه آباد بیدردان. روایت او روایت تیرهبختیها و کشتارها و سند او روکش خونین تابوتهاست. تابوت رستمِ دوران ما ـ تختی ـ گرد نامآور شهنامهی زمان».[۸]
اخوان خود میگوید: «تختی زندگیاش سراسر الهام بود و من میخواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده، برای شهادت، شهادت جهانپهلوان،کسی که رستم زمانهی ما بود، قهرمان ملی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش را به خوان هشتم که مرگ بود مطرح کردم».[۹]
سرایندهی «خوان هشتم» در این شعر اسطورهها و داستانهای ایرانی کهن را از فراسوی هزارهها به صحنهی زندگی ایران امروز میآورد و بین خون سیاوش و سهراب و تختی ارتباطی ظریف ایجاد میکند و میگوید که همهی اینها درد بشریت دیروز و امروز است. او در ادامهی شعرش به توصیف رستم در چاه میپردازد و میگوید: پهلوانی که از هفت خوان به سلامت گذشت:
«نشسته هر سو بر کف و دیوارههایش نیزه وخنجر، چاه غدر ناجوانمردان / چاه پستان، چاه بیدردان».[۱۰]
آری با کشته شدن رستم آزادگی و جوانمردی از پهنهی شاهنامه رخت برمیبندد
و دورهی پهلوانی به انجام میرسد و دورهی شغاد آغاز میشود.
■
پینوشتها
[۱]. شفیعیکدکنی، محمدرضا، در کوچه باغهای نیشابور، تهران، چاپ هفتم ۱۳۵۷، انتشارات سخن، ص ۱۰.
[۲]. همان ص ۱۰ و ص ۱۱
[۳]. کزازی، میرجلالالدین، مازهای راز، ص ۶۳.
[۴]. فرهنگ آفرینش، ش ۹ (۱۹/۵/۷۷) تیمور مالمیر.
[۵]. برگزیدهی شعر مهدی اخوان ثالث (م.امید) ۱۳۴۹، سازمان نشر کتاب، ص ۹۵
[۶]. همان ص ۱۹۶
[۷]. همان ص ۱۹۷
[۸]. راشد محصل، خوان هشتم و آدمک روایتی دیگر از مرگ فضیلتها، تابران، شهریور ۱۳۸۰.
[۹]. محمدی آملی، محمدرضا، آواز چگور (زندگی و شعر مهدی اخوان ثالث)، تهران، نشر ثالث، ۱۳۷۷، ص ۱۹۸.
[۱۰]. برگزیدهی شعر مهدی اخوان ثالث (م. امید)، ص ۲۰۱.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0