گفتگوی اختصاصی با استاد عبدالعلی دست غیب
پلات در داستانها فرق میکند. در داستانهای سوررئالیستی و سمبولیک و رئالیستی با هم فرق میکند. یک مشکل ما همین است که چیزی از چخوف یا گوگول میخوانند اما متوجه نمیشوند که این پلات مال این محیط و این روحیه نیست. «سمفونی مردگان» اصلاً مال ایران نیست، یک چیز زورکی است. چهارتا برادر داریم: یوسف که همان بنجی «خشم و هیاهو» است که از پشتبام میافتد و معلول میشود و بعد یک کودک عقبافتادهای است که بزرگ میشود. اصلاً نفهمیده که بنجی چیست و کیست. آن سیاهپوستی که مواظب اوست یک جا میپرسد بنجی کیست؟ میگوید سی سال است که سه سالش است. وقتی قسمت اول «خشم و هیاهو» را میخوانی تمامش از دریچه نگاه بنجی دیده میشود، یعنی استدلالی نیست، به مرحله فکر انتزاعی نرسیده، فقط امپرسیونهای حسی دارد و مثلاً میگوید از سرمای تاریک به سرمای روشن رفتم. چنین کاری خیلی سخت است و فاکنر استاد فن است. او مدتها در هالیوود فیلمنامه مینوشته و آثار بزرگ کلاسیک را برای فیلم آماده میکرده است.سبکی که ابداع میکند مربوط به زمان است. برای فاکنر همه چیز تمام شده است. یک داستان دارد به اسم «بود» WAS. سارتر میگوید: آینده در «خشم و هیاهو» مسدود است، مثل اینکه در قطار پشت به جهت حرکت قطار بنشینید. چیزی که میگذرد تمام شده است. متأسفانه اینها فهمیده نشده است.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0