به قلم: فرید جواهر کلام
□ گزاف نیست اگر بگوییم داستانهای شیخ فریدالدین عطار در کتاب مصیبتنامهاش از دلکشترین داستانهای نغز وی هستند. امّا نکته آنکه نام مصیبتنامه بیاختیار مصیبت و اندوه را در ذهن خواننده تداعی میکند و حال آنکه سراسر کتاب مشحون از مطالب و داستانهای نغز و نشاطانگیز و پرمعناست.
چرا مصیبتنامه؟
خودِ شیخ در آغاز کتاب علت برگزیدن این نام را چنین بیان میکند:
از مـصیبت سـاختم هنگامـه من
نـامِ آن کـردم مصیبتنامه مـن
چون که هر بیتی که میبنگاشتم
بـر سـرِ آن مـاتـمـی مـیداشتم
بدین ترتیب، نام کتاب مصیبتنامه شد.
این کتاب شرح تلاش، درد، هیجان و اشتیاق یک سالک راهِ حق است که برای رسیدن به معبود، چون کبوتری، بر هر بام میپرد و بهاصطلاح به هر دری میزند تا گمگشتهی خویش را بیابد و در این راه از بذل جان نیز دریغی ندارد.
در خلال ۴۰ مقاله، سالک از ۴۰ منزل عبور میکند. چلهنشینی دراویش تا سرانجام… در خلال این ۴۰ مقاله، شیخ داستانهای بسیار نغز و شیرینی روایت میکند که هر یک بیاغراق پندی گرانبها و عبرتانگیز به خواننده میدهد و مدتی او را به تفکر وامیدارد.
من در جوانی با علاقهی شدیدم نسبت به مولانا، وقتی میخواندم که گفته بود:
من آن ملای رومیام که از نظمم شکر ریزد
ولیکـن در سخـنگفتن غلام شیخ عطارم
یا:
هفت شهر عشق را عطار گشت
مـا هنوز اندر خم یک کوچهایم
پیشِ خود میگفتم مولانا به استاد خود تعارف کرده و ره مبالغه پیموده است. سالها بعد وقتی با آثار شیخ بیشتر آشنا شدم، بهنظرم رسید که مبالغهیی در کار نبوده و مولانا حقیقت را بیان کرده است.
در نگاه شعرشناسان و صاحبنظران، موسیقی، شور، شیفتگی و هیجان اشعار مولانا تالی ندارد و از این نظر برتر از فرید عطار است، ولی از نظر محتوا، مفاد و معنا اشعار عطار همتا ندارد.
راز بزرگ
پیش از عطار و حتا پیش از قرن دوم و سوم که عرفان و تصوف ـ بهصورتیکه اکنون میشناسیم ـ وارد میهن ما گردد، دانایان و صاحبدلان سرزمینهای دیگر، چه در باختر و چه در خاورزمین، بر این باور بودند که انسان نخستین خشت ساختار بنای سراسر کائنات است. این انسان بهظاهر ضعیف، برای خود جهانیست که درون وجودش غوغایی برپاست. وجود انسان و ساختارش، کمتر از یک کهکشان نیست. تمام دانش و راز و رمز جهان هستی، در اندرون همین انسان نهفته است. امّا شگفتانگیزترین مسأله آنکه، خودِ وی از آن بیخبر است! انسان باید خود را بشناسد تا به حق برسد و هرآنچه در سر دارد، به انجام برساند: من عرف نفسه، فقد عرف ربه. هزاران سال پیش بر آستان معبد دِلْف در یونان باستان نوشته شده بود: Know Thy-Self: برو خودت را بشناس.
عطار این حقیقت را (و نه تئوری) به بهترین و شیرینترین وجهی در مصیبتنامه بیان میدارد. اصولاً عطار به این حقیقت ایمان داشته. در اثر ظریف خود، منطقالطیر، با زیبایی و شیوایی بیشتری این نکته را تشریح میکند: زمانیکه باقیماندهی خیل مرغان پس از تحمل رنجهای فراوان به کوف قاف رسیدند، از سیمرغ خبری و اثری نیافتند، ولی هنگامیکه گروه خود را تکتک شمردند، فقط سی مرغ یافتند، زیرکان معنی آن دانند!
همچنین در بسیاری آثار دیگر شیخ، با این راز بزرگ آشنا میشویم. امّا مطلب دربارهی کتاب مصیبتنامه به همینجا پایان نمییابد و چنانکه یاد شد، در هر داستانی، شیخ یکی از تئوریها و میشود گفت اکتشافات خویش را، به نحو حیرتانگیزی بیان میدارد.
آراء فریدالدین
یکی از اندیشههای بسیار جالب شیخ عطار که گویی بهقول روانشناسان امروزی عقده و لجاجی در آن زمینه داشته، آن است که میخواهد بگوید سائق جنسی و شهوانی در آدمیزاد بسیار نیرومند و شاید نیرومندترین سائق باشد (قرنها پیش از زیگموند فروید و ارائهی تئوریهای جنجالیاش). شیخ عطار قدرت امور جنسی را در افراد عادی زیاد مورد توجه قرار نمیدهد، ولی پنداری لجاجی با عارفان، صاحبدلان و حتا صاحبان کشف و کرامت داشته است، که میخواهد بگوید آنها هم بهآسانیِ یک آبخوردن، اسیر نفس اماره میشوند. بهترین مثال آن، داستان شیخ صنعان و عاشقشدن او به دختر خوکچران مسیحیست که در پایان بهگونهیی آن را رفع و رجوع میکند.
شاهزادهی زیبارو و عشق یک عارف
ولی در این کتاب داستانی (هرچند کوتاه) از عارف صاحبدلی میخوانیم که به وضع مصیبتباری از میل جنسی و شهوانی خود شکست میخورد. عارف صاحبدلی، صاحب کشف و کرامات و مرید که سالها در بیغولهیی میزیسته، بنا به عللی به شهر میآید و به مسجدی میرود. برحسب اتفاق از بام مسجد که مشرف به کاخ شاهی بوده است، نظارهگر شاهزادهخانم جوان و زیبایی میشود که بر تختی باشکوه آرمیده است. عارف صاحبدل بهاصطلاح امروزی شوکه میشود. برق، وجود او را میگیرد و مختصر آنکه عاشق دلباختهی شاهزادهخانم میگردد.
پس کجا رفت آن کشف و کرامات؟ آن معنویات؟ آن سلوک راه حق؟ آن جذبه و نشئهی الهی؟ آن مریدان و آن سخنان و…
عارف سالخورده که اصلاً دیگر ارادهیی از خود ندارد، بیدرنگ آهنگ کاخ شاهی میکند و با قدرت و شخصیتی که داشته، موانع را از پیش پای برمیدارد و خود را به شاهزادهخانم زیبا میرساند. به پایش میافتد و با تمام وقار پیرانه سر و ریش، عشق آتشین و شدید خود را به دخترک عرضه میدارد.
حالا بشنوید از تشریح روانشناسی زن: شیخ عطار با استادیِ تمام، روانشناسی زن را در واکنش دخترک چنان بیان میدارد که گویی بهراستی زیگموند فروید تئوری خود را در این زمینه با شاخ و برگ اضافی از نوشتهای شیخ کپی کرده است! کسانی که مطالعهیی در آثار فروید در این زمینه دارند، بهخوبی متوجه این نکته میشوند. دخترک چه واکنشی نشان داد؟ شاهزادهخانم در نهایت ملایمت و موافقت، سخنان عارف را گوش کرد و سپس پرسید: چه چیزی باعث شد که تو اینگونه عاشق و شیفتهی من شوی؟ عارف پاسخ داد: من به زیبایی و فریبایی تو در هیچکجا نه دیده و نه خوانده و نه شنیدهام، من عاشق وجود تو هستم.
حالا اینجا را داشته باشید و از تئوریهای فروید بشنوید. زیگموند فروید به اختصار میگوید: زن شیفتهی آن است که مرد به او بگوید من از وجود تو شاداب و سیراب میشوم. حتا اگر عیب و نقصی در وجود تو باشد، من آن را دوست دارم. مثلاً من بینی بزرگ یا دهان کج تو را دوست دارم، دیگری را اصلاً نمیپسندم. آن وقت است که زن فدایی و بردهی مرد میشود. دریغا که آن عارف بزرگوار از این تئوری فروید یا نظریهی متین شیخ عطار بیخبر بود. چرا؟ چون وقتی عارف این مطالب را ادا میکند، شاهزادهخانم با کمال خونسردی و دلربایی میگوید: پس تو اگر خواهر مرا ببینی چه میگویی، چون من در زیبایی و دلربایی در برابر او اصلاً به حساب نمیآیم.
دیگ طمع
در اینجا شیخ با استادی تئوری دیگری را هم وارد تشریحات خود میکند. بهراستی هم داستانهای شیخ بهاصطلاح امروزی همه چندمنظوره هستند، البته در صورتیکه چشم بصیرتی وجود داشته باشد. تئوری دیگر شیخ، همان نظریهی بوداست، شیخ بدون آنکه نامی از بودا یا کس دیگری ببرد، مسألهی طمع انسانی را تشریح میکند. قرنها قبل از عطار، بودا گفته بود: «نخستین چاله یا مانع یا ورطهیی که ممکن است با فروافتادن در آن آدمی زندگی خود را مصیبتبار کند، طمع است. اگر طمع را از خود دور کنید، آن وقت زندگی برایتان قابل تحمل میشود.» ]شیرین و دلپذیر نه! تازه قابل تحمل![
باری در برابر سخنان شاهزادهخانم، دیگ طمع عارف (با تمام مقام و منزلتش) به جوش میآید. اندکی مکث میکند و با خود میاندیشد چهطور است خواهر او را هم ببینم.
بهجای آنکه بگوید: عزیزم من فقط و فقط تو را دوست دارم، با لحن شل و نسیه میگوید:
ـ خواهرت کجاست؟
ـ میل داری او را ببینی؟
ـ بد نیست!
ـ بسیار خوب فلان زمان بیا تا او را ببینی.
عارفِ طمعکار در موعد مقرر به خدمت شاهزادهخانم میرسد. شاهزادهخانم به ملازمان خود اشارهیی میکند. ناگهان از دور هیل بلندقامتی پوشیده در چادر و حجاب، خرامانخرامان نزدیک میشود. عارف که تمام نیروی وجودش به چشمان رفته، با حیرت و انتظار و شعف گامهای وی را میشمارد تا نزدیک شود و نقاب از رخ بردارد و او را شاد و سیراب نماید. هنگامیکه هیکل حجابدار به آنها میرسد، به اشارهی شاهزادهخانم نقاب از چهره برمیدارد. در برابر حیرت و وحشت عارف، دژخیم با چهرهیی دژم و شمشیری آخته ظاهر میگردد. شاهزادهخانم فرمان میدهد: بزن گردن این طمعکار را. فرمان اجرا میشود و عارف از قید ننگ پرمصیبت زندگی خود آزاد میگردد.
دیوانهی عاقل یا عاقلِ …
شیخ عطار نهتنها در این کتاب، بلکه در آثار دیگرش نیز، دلسوزی، محبت و عنایت فراوانی نسبت به دیوانگان ابراز میدارد. شیخ در بسیاری از حکایات شیرین این کتاب، به شیوهیی غیرمستقیم، اندیشه و رفتار دیوانگان را تأیید و تمجید میکند و اصولاً در پارهیی جاها تلویحاً میگوید: از کجا معلوم منطق یک دیوانه صحیحتر از منطق یک عاقل نباشد؟ در پارهیی موارد از نیمهدیوانهیی صحبت میکند که کم و بیش شخصیت ملانصرالدین معروف را نمایان میسازد. این ملانصرالدین که در مغربزمین نیز شهرت فراوان دارد و او را بهنام جوحی مینامند، نزد فیلسوفان غربی بسیار محترم است و او را یک دیوانهی عاقل A Wise Fool یا فیلسوفی دیوانه Foolish Philosopher میدانند. از آن گذشته، فیلسوفان مغربزمین نیز از جمله اراسموس هلندی، بسیار به هم نزدیک و صمیمی هستند: الجنون فنون.
شیخ عطار بر این باور است که دیوانگان بندهی خاص خداوند هستند و بسیار عزیز و محترم میباشند و حتا در جایی به حضرت موسی پیام میدهد که: این دیوانه را میازار، ما هر روز از کارهای او چندینبار خنده سر میدهیم! در جایی دیگر داستان جالبی نقل میکند، بدین قرار:
دیوانهیی گرسنه و پریشان و آشفته، درِ خانهها را میکوفت و غذا طلب میکرد. در پاسخ میشنید که:
ـ برو خدا بده.
با خود اندیشید این خدا کیست که به همه نان و آب داده و مرا اینگونه آواره ساخته است. باید بروم او را پیدا کنم.
در مسیر راه، برحسب اتفاق، به مسجدی رسید. مؤذن فریاد میزد: بشتابید به خانهی خدا.
دیوانه خوشحال شد و با خود گفت: همین الان میروم در این خانه و از او غذا میگیرم.
وقتی وارد مسجد شد، مؤمنان مشغول نماز بودند. چندبار خدا را صدا زد، پاسخی نشنید. به اطراف نگاه کرد. ناگهان چشمش به یک دست لباس بسیار گرانبها و زیبا افتاد، لباس یکی از همان مؤمنان. با خود گفت: بیگمان این جامهی نو و گرانبها از آنِ خداوند است، من آن را به گرو برمیدارم، اگر آمد و لباسش را خواست، من هم از او در عوض غذا طلب میکنم.
بدین ترتیب لباسها را زیر بغل گذاشته، آهنگ بیرونرفتن کرد. امّا هنوز بهطور کامل از مسجد خارج نشده بود که، صاحب لباس، مردی محتشم، نیرومند و باقدرت، سر رسید و یقهاش را گرفت و پس از آنکه کتک مفصلی به او زد، پرسید:
ـ ای دزد بینوا این جامه مال کیست که تو برداشتهای و آن را به کجا میبری؟
ـ این جامه مال خداست. من آن را گرو برداشتهام تا غذایی، کمکی از وی دریافت کنم. از صبح تا کنون برای طلب لقمهیی نان به هرجا که رفتم، گفتند برو خدا بده. من هم به خانهی خدا آمدم و جامهی گرانبهای او را به گرو برداشتم. حالا تو چه میگویی؟ اصلاً تو کیستی و چه کارهای؟
مرد ثروتمند که متوجه آشفتگی و سادگی او شد، دلش به رحم آمد. وی را نوازش کرد. پس از آن غذای لذیذ فراوانی برایش فراهم نمود. آنگاه وجهی نیز در اختیارش گذاشت تا برای خود لباسی بخرد و پس از بازگرفتن جامهی خویش او را مرخص کرد. امّا دیوانه قبل از رفتن تبسمی کرده، بدو گفت: دیدی حق با من بود! جامههای خدا را گرو گرفتم، او هم به من آب و نان و پول رساند!
باری، استاد ارجمند پروفسور امین، در توصیف کتاب تأملات نابهنگام از نیچه، پس از تشریح فلسفهی این دانشمند برای آنکه وضع روانی فیلسوف را ـ که همه از آن باخبرند ـ اندکی رفع و رجوع کنند، اشاره کردهاند که: «آری هنگامیکه روح نیچه به اوج کمال و شکوفایی رسید و لاجرم به حقیقت نزدیک شد، قیود و مسائل و ضوابط دست و پاگیر اجتماعی را نادیده انگاشت، چون او دیگر به بعد تازهیی دست یافته بود: آزمودم عقل دوراندیش را / عاقبت دیوانه سازم خویش را.»
آفرین بر استدلال متین و قلم شیرین پروفسور. بهقول همان حافظ، آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!
پس با این ترتیب، مشاهده میکنیم شیخ عطار در اینجا نیز حق داشته است. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0