نقدی بر غزل شاه خوبان حافظ!

به قلم: دکتر سعید خیرخواه


□ وقتی شنیده بودم، کودکی سنگ به دیوار دبستان می‌زد، امّا هسته‌ی زردآلو را هم روی سجاده‌ی بی‌رنگ پدر تف می‌کرد؛ امّا ندیده بودیم کسی از دیوار دبستان پایین آمده، از علف‌های خشک آیه‌های قدیمی پنجره بسازد یا ریسمانی برای بالارفتن از بام‌های خیالی دیگر ببافد و یا خدای‌ناکرده با آن به چاه عمیق حیرت و سرگشتگی فرو رود.

باری، از آن‌جا که دنیا جای شگفتی‌ها و حیرت‌هاست، بعد از خواندن و دیدن پارادوکس‌های عجیب ادبی و اجتماعی و سیاسی، به حکم فال و تماشا، ورقی در حافظ ـ البته ماهنامه‌ی‌حافظ ـ زدم، که چندی‌ست صفابخش محفل دوستان و آرامش‌دهنده‌ی روح فرسوده و خسته‌ی جگرسوختگان فرهنگ و ادب ایرانی شده است. جای شما خالی، با میل و اشتیاق فراوان به خواندن مقاله‌یی با عنوان «فال حافظ» از گرامی‌استادی نام‌آور مشغول شدم. چه مدت‌ها بود در نظر داشتم در باب فال حافظ و وجه منطقی و علمی آن قلمی بر کاغذ بلغزانم تا از شرّ رشحاتِ وسواسّ درون که گاه‌ و بی‌گاه دچارش می‌شدم، نجات یابم. یادداشت‌ها و فیش‌هایی هم در این باب فراهم کرده بودم تا آن را به وقت مناسب سر و سامانی بخشم. به هر جهت، نخست گمان بردم که این کار، آن هم به قلمِ استادی ماهر و سوارکاری قابل در عرصه‌ی حافظ‌شناسی، انجام پذیرفته و دیگر پیادگانی چون من را مجالی نیست تا در این میدان گوی گردانی کنیم. بنابراین قلم انصراف در قلمدان ذهن نهاده و مشتاقانه پیگیر مطالب مقاله شدم. چشم بد دور، هرچه پیش‌تر رفتم، جز حیرتم نیفزود و با ناباوری به خود لرزیدم، تا جایی که با چشمانی خیره و ذهنی سرگشته و پریشان، به هر زحمتی بود، مقاله را خواندم. در این لحظات که به نگارش این پرت و پلاها مشغول هستم، حالم آشفته و روانم درهم و پریشان گشته، سرم درد می‌کند و نمی‌دانم چه بگویم یا چه بنویسم. نمی‌دانم آیا دانش‌جویانی چون من چه‌گونه می‌توانیم تکیه‌گاه عمرمان را که گمان می‌بردیم به‌جای پیمودن راه‌های هولناک و بیراهه‌ی منتهی به فنا و خرافه‌پرستی و رذالت و پوچی و خیالهای واهی، راهی را برگزیده‌ام که لااقل آرام‌‌بخش روح و روان مجروح‌مان باشد و این‌گونه پس از دو دهه عشق و علاقه و رهروی و سرنهادن بر آستان بزرگ مردان فکر و فرهنگ خِردگرای ایرانی، پوچ و بیراهه و «هباءً منثوراً» بپنداریم. امّا نه، هرگز باور نمی‌کنم، گمانم که خوابی دیده باشم، آن هم از نوع «احلام یقظه».

حدود بیست سال پیش، در محضر استاد بزرگ حافظ‌شناسی جناب دکتر اصغر دادبه ـ که خداوند عمری با برکت دهادش ـ شروع به خواندم حافظ کردم. اطلاعات و آگاهی ما در باب حافظ و اشعارش، در حد طراوت و لطافت ظاهری و موسیقایی و گاهی فالگیری‌های مرسوم بود؛ چنان‌که بارها و بارها از آن دیوان کهنه و فرسوده‌ی خانه‌ی پدری که مثل جامعه‌ی فقیر و فلک‌زده‌ی ما زوارش در رفته بود و شیرازه‌اش از هم پاشیده بود، بیتی می‌خواندم و می‌شنیدم که روزی روزگاری هم فلان استاد بزرگ امروزی در ایام کودکی‌اش، در این خانه، چنان فال‌هایی برای مادر و پدر و فامیل گرفته است و چنین و چنان آثار و تأثیرهایی هم داشته است و بسیاری از افراد فامیل راه و هدف‌شان را منوط به پاسخ این فال‌ها دانسته‌اند. باری به هر جهت، ذوق و شوق بنده هم که دوره‌ی دبیرستان و تا حدودی یکی دو ترم دانشگاه را در رشته‌ی ریاضی و فنی گذرانده بودم، به لحاظ عشق و وابستگی این‌چنینی به حافظ و تا حدودی سعدی و خیّام، به سویی و جایی دیگر کشیده شد و علی‌رغم پند شیرین بزرگان، به بخت و اقبال دنیایی خویش تیپایی جانانه زدم و چون دیوانگان به ادبیات فارسی روی آوردم. مع‌القصه، با زانوزدن در محضر آن استاد بزرگ و فرزانه، امیدوار شدم تا روزی اجازه‌ی مربّع‌نشینی در محضر آن بزرگواران را بگیرم و مشتاقانه نقل حدیثی کنم.

روزبه‌روز به عظمت و عمق ارزش‌های حافظ دوران کودکی پی بردم، وقتی که از زبان شیرین و تأثیرگذار استاد این بیت‌ها را می‌شنیدم و تفسیر و تأویل می‌شد، لذتی وصف‌ناپذیر به ما دست می‌داد:

بـگـیـر طـرّه‌ی مـه‌طـلعتی و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است

یا:

صوفی نهاد دام و سرِ حُقه باز کرد

بـنـیـاد مکر با فلک حقه باز کرد

یا:

خیز تا خرقه‌ی صوفی به خرابات بریم

شـطـح و طامات به بازار خرافات بریم

و زمانی که در باب معنا و مفهوم این ابیات و نظایر آن، با استاد مناظره یا مکابره می‌کردیم، با بیانی منطقی و فلسفی خاص، به ذوق‌نوازی می‌پرداختند تا به اصل ماجرا پی برده و ماجرا کم می‌کردیم. در پایان کلاس‌ها، با شوق و شعف وصف‌ناپذیری بیرون آمده، تا کلاس‌های بعدی و بحثی و درسی دیگر، در باب نظریات مطرح‌شده در مورد ابیات حافظ به مباحثه می‌نشستیم که البته کارهای گونه‌گون حافظ‌شناسی و مقالات بی‌شمار منتشرشده هم راهنما و ره‌گشایی دل‌انگیز در این راه بود و روزبه‌روز بر خردورزی آگاهانه‌ی حافظ در طرح مسائل هستی و جهان و زندگی پی می‌بردیم.

در میان کتاب‌های حافظ‌شناسی، چند کتاب بود که استاد بیش‌تر بر آن‌ها تأکید داشتند. یکی مکتب حافظ اثر استاد بزرگ حافظ‌شناس دکتر منوچهر مرتضوی، دو دیگر آثار مرحوم دکتر قاسم غنی و سوم حافظ‌نامهی ‌جناب استاد خرمشاهی بود. و این نام‌ها در آن روزها به شکلی زیبا و کارساز در ذهن ما شیفتگان کلام و بیان حافظ شکل گرفت و تا این اواخر باز هم برای دانشجویان خود در روال همان «نقل حدیث»، در میان کارهای متعدد حافظ‌شناسی، تأکیدی ویژه بر این کتاب و چاپ‌های متعدد و حواشی آن داشتم. در کنار آن صد البته مقالات ارزشمند و محققانه‌ی چون «ذهن و زبان حافظ» یاری‌رسان فهم ما و دانشجویان بود. امّا چشم‌تان روز بد نبیند. با خواندن مقاله‌ی «فال حافظ» اثر آن گرامی‌استاد نادیده‌ام، انگار آبی سر بر روح و روانم فروریخت، چنان‌که تا مغز استخوان را لرزاند. باری افتخار فکر و فرهنگ ایرانی و دین و آیین آن، بویژه مکتب شیعه، در جهان، به خردگرایی‌ست. علما و فقهای بزرگ پیشین و حاضر، با اصول و منطق روشن پرورده شده‌اند و آن بزرگ‌مرد ورجاوند میدان خرد، همان دهقان طوس، خرد را سرلوحه‌ی فکر و اندیشه‌ی ایرانی دانسته است. نیز رادمردانی آزاده چون شیخ اشراق، پورسینا و خیّام نیشابوری و خواجه نصیرالدین طوسی و ملّای شیرازی
(= صدرالمتألهین) و صدهای دیگر، همواره مایه‌ی سرافرازی و افتخار ما ایرانیان مسلمان بوده‌اند. چه به لحاظ آیین‌نامه‌های دینی و چه به لحاظ اندیشه و دانش و ادب و فرهنگ. در پرتو این خردگرایی بی‌نظیر بوده است که سرو سایه‌افکن اندیشه و فرهنگ خردگرایی ایرانی، همواره شاداب و سرسبز، با همه‌ی توفان‌ها و زلزله‌های بنیان‌کنی چون تُرک و تازی و فرنگی، هنوز این‌گونه با پیرانه‌سری جوانه‌های تازه می‌زند و میوه‌های نو می‌دهد.

آن خردگرای خردنواز طوسی، در آغاز مهین‌نامه‌ی باستانی و یادگار و کارنامه‌ی ریشه‌دار ما می‌گوید:

بــه‌نــام خـداونـد  جـان و خـرد

کـزیـن بـرتـر انـدیـشـه برنگذرد

کـنـون تـا چـه داری بیار از خرد

کـه گـوشِ نـیـوشنده زو برخورد

خـرد رهـنـمـای و خرد ره‌گشای

خـرد دسـت‌گیرد به هر دو سرای

کـسـی کـو خـرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش

هـشـیـوار دیــوانـه خــوانـد  وِرا

هـمـان خـویـش، بیگانه داند وِرا

و این آغاز راه بی‌پایان فرهنگ ایرانی در مسیر تکامل فکر و اندیشه است که پس از چند قرن لگدکوب بی‌امان بی‌خردان بیگانه از فرهنگ، پیموده‌ایم. ما که ابجدخوان دبستان این فرهنگ دیرینه‌سال و اهورایی هستیم، بارها و بارها این ابیات را بر لوح سیمین این مکتب‌خانه نوشته‌ایم و چون ده آیه‌ی نوآموزان و چون آیات نماز از بر کرده‌ایم، چه‌گونه آن مطالب و گفتارهای شگفت حضرت‌عالی و نقل‌قول‌های عامیانه و خردستیز و بی‌بنیاد خرافی را باور کنیم، هرچند با هزار قسم حضرت عباس و نقل‌قول از فلان فرنگی باشد. حتا اگر بارها و بارها ما را تخدیر ذهنی کنند و به تعبیر حضرت استادی، هیپنوتیزمان نمایند، حاشا که آیینه‌ی شفاف و رسای فکر و فرهنگ و خرد ایرانی و اسلامی، به ما اجازه دهد جز تصویر روشن و چشم‌نواز خرد را به تماشا بنشینیم. آن خلف صدق فردوسی، ملّای بی‌بدیل عقل و خرد جمعی ایرانی، هرچند به‌عنوان بزرگترین عارف می‌شناسیمش، به ما در این باب هشداری سرخ می‌دهد:

ظالم آن قومی که چشمان دوختند

زان سـخـن‌هـا عـالمی را سوختند

عـالـمـی را یک سخن ویران کند

روبـهـانِ مـرده را شـیـران کـنــد

راستی را اگر استوانه‌هایی چون فردوسی و شیخ اشراق و مولانا و خیّام و حافظ نبودند، آیا می‌توانستیم در این وانفساهای ویرانگر تاریخی، امید به زنده‌ماندن فکر و فرهنگ ایرانی داشته باشیم؟ وقتی ما دانشجویان قصه‌ی آن «درخت دهکده» را می‌شنویم، شرمنده‌ی دفتر و دستک خویش و کار و کردارمان می‌شویم، آن‌جا که آن پیرمرد پاکدل و بی‌ریای روستایی، این‌چنین صادقانه می‌خواند:

دیگران کاشتند و ما خوردیم        مـا بکاریم و دیگران بخورند

اگر چند حافظ، یعنی آن حافظه‌ی فکر و فرهنگی ایرانی، به ما اجازه داده باشد که «حافظ مجلسی» باشیم و «دُردی‌کش محفلی دیگر»، مسلماً روح بزرگش آزرده خواهد شد اگر به «افسوس و جفا مهر وفایش بشکنیم و پای‌بند مرام خردگرایش نباشیم». با شرمساری تمام به عرض می‌رساند حضرت والاتان متعلق به خودتان نیست که بگویید و بگذرید، چه ما حق نداریم این جویبار زلال را که خون دل جاری هزاران شهید و دل‌سوخته‌ی تاریخ و فرهنگ است، گِل‌آلود یا تیره سازیم که درویشانی تهی‌دست و درمانده با هزار امید و آرزو، نان خشک به دست، در سایه‌سار آن سرو سایه‌فکن نشسته و نانی نرم می‌کنند و اجاقی گرم می‌نمایند و آبی می‌نوشند. بیاییم به آن کبوتران معصوم و بی‌پناه حرم فکر و فرهنگ ایرانی رحم کنیم که در فرودست‌های تاریخ آب می‌نوشند. در عصر و زمانی که به‌قول عزیز و بزرگواری: «همه‌چیز کلنگی شده» و خرید و فروش می‌گردد، اجازه فرمایید این چمنزار بی‌آزار برای روز مبادا بماند که روزی روزگاری در درماندگی و استیصال فرهنگی به دردمان بخورد.

فـکـر خـود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

گیرم که چیزهایی هم باشد و حدیث خودنوشتِ حضرت استادی به‌جا و متین باشد، امّا هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. در حال حاضر و با این اوضاع اسفبار فکری و فرهنگی که خرافه‌پرستی و پوچ‌گرایی تا مغز استخوان جامعه ریشه دوانیده و حتا روشنفکران کم‌مایه و بی‌انصاف ما هم هیزم‌آور معرکه شده‌اند و مشتریان این آشفته‌بازار دجّالی و رجّالی هزاران برابر کالای فکر و فرهنگ عقلانی‌ست، اگر ما متولیان امام‌زاده‌ی فکر و فرهنگ بی‌پناه ایرانی هم به اعجاز آن دهن‌کجی کنیم و دکان خرافه بگشاییم، زهی بی‌انصافی، چرا که همان حافظ بزرگ هشدار می‌دهد:

درِ مـیـخـانه ببستند، خدایا مپسند

که در خانه‌ی تزویر و ریا بگشایند

و در چنین مقام و منزلی زیرکی نخواهد بود که با جماعت همراه و رسوا گردیم.

گر سخن خواهی که گویی چون شکر

صـبـر کـن از حرص و این حلوا مخور

صـبـر بـاشـد مُـشـت‌هـای زیـرکـان

هــســت حــلــوا آرزوی کــودکـان

هـر کـه صـبـر آورد گـردون بــر رود

هـر کـه حـلـوا خـورد ، واپـس‌تر شود

صــاحــب دل را نــدارد آن زیــــان

گـر  خـورد او زهـر قـاتـل را عـیــان

زان‌کـه صـحـت یافت وز پرهیزدست

طـالـب مـسـکـین میان تب در است

چـون نـه‌ای سـبّـاح و نـی دریـاییـی

در مـیـفـکـن خـویـش از خـودراییـی

هیچ‌گاه نباید گمان بریم که ما هم؟ آری شما هم حضرت استاد! که: «اگر به خرابه‌یی روی به نمازکردن، متهم شوی به خمر خوردن»، پس: «اتقوا عن مواضع التّهم» و به‌قول طنّازی: «ای شیخ تو هم»! مگر سرگذشت بزرگان و نام‌آوران تاریخ را نخوانده‌ایم: «واعتبروا یا اولی‌الابصار»، بنده‌ی بی‌مقدار هنوز هم بر سر دو راهی مانده‌ام و سخت درمانده‌ام که چه‌گونه ارزش‌های والای فلسفی و کلامی و عرفانی آن دانشمند بی‌بدیل و آن عارف بی‌نظیر، حجت‌الاسلام دوران‌ها، غزّالی بزرگ، و کوشش‌های یک عمر بابرکت و بی‌نظیر در جهتی بی‌جهت، صرف ستیز با بنیاد خردگرایی شد؟ با کدام معیار فلسفی و منطقی می‌توان «تهافه الفلاسفه» را حل و هضم کرد؟ پس از سال‌ها و بارها تحقیق و جست‌وجو در کار و کردار آن متکلّم بزرگ، این سؤال برای من بی‌پاسخ مانده است که آیا غزّالی بزرگ با آن آثار پُربار و ارزشمند و با آن قدرت خلّاقه و ذهن وقّاد امّا عقل‌ستیز، نقطه‌ی عطف سراشیبی بزرگ تمدن اسلامی بوده است و آیا او آغازگر آن دوران انحطاط درخشان بوده است؟ حکیم و متکلّمی که علی‌رغم سُنّی‌بودنش، بهترین و بزرگ‌ترین مرجع فقهای شیعه در کلام اسلامی گشته است.

شاید غزّالی بزرگ هم در آن روزگاران متوجه اثر منفی کار خویش نبوده است و یا کسی نبود که بر او خرده بگیرد یا یارای مقاومت و انتقاد در برابر او را نداشتند. امّا با کمال تأسف جبهه‌گیری غزّالی به ردّ و محکوم‌کردن چند فیلسوف و عقل‌گرا مثل خیّام و ابن رشد تمام نشد، بلکه سنگ‌بنای کجی بود که تا ثریا فکر و راه و روش ایرانیان و جهان اسلام را به کجی رهنمون شد، تا جایی که بارها فروریخت و تعمیر کردند و هنوز هم قابل اعتماد نیست.

حرف و حدیث و سخن و سخن‌پردازی، همواره محل اعتراض و معارضه بوده است و در مرام علم و اخلاق و حتا دین، جایگاهی والا دارد و هرچند گفته‌اند: «انظر الی ما قال و لاتنظر الی من قال»، امّا امروزه اغلب چشم‌ها و گوش‌ها بر دهان و زبان گویندگان است و برخلاف عادت‌های حسنه‌ی دیگر قدما، اکثر افراد جامعه شعار: «خذو العلم من افواه الرجال» را به‌کار می‌بندند. بنابراین باید همواره مقام مقال را پایید و سنجید که کوران عصابه‌دست و درماندگان راه بسیارند و ره تاریک و نابه‌سامان.

گفتارهای استاد خرمشاهی، هرچند اظهارنظر شخصی و فردی و قابل احترام هم باشد، امّا به هر حال نوع عادت ذهنی و روانی برای خوانندگان به حکم درازنای پیشینه‌ی ادبی و فرهنگی استاد پدید آمده است که بدون تأمل و نقد و انتقاد، هرچه را بشنوند، بی‌چون و چرا نصب عین خویش قرار داده و آن را فصل‌الخطاب می‌دانند و جای چون و چرا و بحث در آن نمی‌بینند. در مقام مثال، جامعه‌ی فکری و فرهنگی ما، یا مردم عادی و عامی، یا حتا روشنفکران، چون بیماران دیابتی هستند که نادانسته مجذوب قند و شیرینی می‌باشند، غافل از آن‌که: «طالب مسکین میان تب در است». می‌نوشند و لذت می‌برند و در اعماق وجودشان مؤثر می‌افتد و غافل از غوغای دمل‌های جان‌خراش بعدی هستند.

در روزگاری که ما به‌شدّت نیازمند گفتارهای علمی و فلسفی هستیم، و ظاهراً خواهان تولید علم و نهضت نرم‌افزاری جدید می‌باشیم که در مسابقه با غولان اندیشه و فکر جهانی در این عرصه بس پیاده‌ایم، طرح چنین مسائل و نظریاتی، شیون به مادر‌مُرده آموختن است که خودبه‌خود بدون تنبور هم می‌رقصند. طرح چنین نظریاتی که حتا در دوره‌ی صفویه هم بی‌ضرر نبوده است، اگر نگوییم بی‌انصافی‌ست، لااقل نامهربانی و پیمان‌شکنی نسبت به جامعه‌ی درمانده‌ی ما می‌باشد و اصولاً در عصر و زمانی که ریاضیات و فلسفه و علم، حرف اول را می‌زند، چرا باید مأیوسانه از فلسفه گریخت و به ناکجاآباد بی‌پایان و موهوم پناه آورد؟

بنده‌ی ناچیز وقتی در جلسات امتحانی دانشجویان می‌بینم به‌جای طراوت و لطافت ذهنی و ذوقی و علمی، جوانان این مرز و بوم مأیوسانه و افسرده‌حال کتاب‌های دعا در دست دارند و زمزمه می‌کنند، یا اگر اهلش باشند به فالِ حافظ تکیه می‌کنند، یا گاهی جهت تصمیم‌گیری‌‌های جدی علمی یا اجتماعی یا زندگی فردی، سرسختانه به فال حافظ امید بسته‌اند، با وجود دلبستگی به حافظ و شعرش، با خود می‌گویم اگر حاصل اندیشه و نبوغ هنری آن شاعر جهانی این باشد و بهره‌ی آن برای جامعه و جوانان ما فالگیری‌ست، ای کاش ـ زبانم لال ـ حافظ هم نبود. که چون بید بر سرِ ایمان خویش می‌لرزم و نگران آینده‌ی این جماعت آینده‌ساز هستم.

حضرت استاد! چرا ما دیگر در قرن بیست و یکم باید تکرارکننده‌ی تجربه‌ی تلخ تاریخ باشیم که شاید به این باور برسیم که همه‌ی فلاکت‌های گذشته و حال ما به‌دلیل «فرار از مدرسه»ی غزّالی‌ها و «گریز از فلسفه‌»ی بزرگانی چون حضرت‌عالی باشد. بسیار عجیب و غیرقابل هضم است که با وجود این‌همه دانایی و ارزش و والایی در جهان، از دانش و فلسفه بگریزیم و به طناب پوسیده و امتحان‌شده‌ی فال و خرافه سرنگون در چاه نیستی فروافتیم که به تعبیر آن دانای بی‌بدیل، یعنی برزویه‌ی طبیب که یکی از خردورزان ایرانی‌ست: «بعضی به طریق ارث دست در شاخی ضعیف زده و طایفه‌یی از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکن لرزان نهاده و جماعتی برای حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتیوان پوده بسته و تکیه بر استخوان‌های پوسیده کرده و رای هر یک بر این مقرر که من مُصیبم و خصم مُعظی».

که بحمدالله شأن والای استاد خرمشاهی از تمام موارد یادشده مبرّاست، پس چه دلیلی دارد که راه روشن و راست‌ را رها کرده و به راه‌های نبهره و بی‌سرانجام دل ببندیم.

حقیر با همه‌ی اعتبار و ارزشی که برای حضرت عالی قائل هستم و قلباً شما را دوست دارم و نوشته‌ها و کتاب‌های شما را همواره نصب عین خویش داشته‌ام و در باب قرآن‌پژوهی و تحقیقات درازدامن حضرت عالی در این زمینه هیچ تردیدی نیست و دست‌تان را از دور می‌بوسم و بدان افتخار می‌کنم. امّا انصاف بدهید طرح مسائل فراعلمی و فراذهنی و فراروان‌شناسی نه‌تنها هیچ دردی را از جامعه‌ی علیل فرهنگی ما دوا نمی‌کند، لااقل حافظانه نیست و این سخن را با تکیه بر آموزش‌های حافظ‌شناسی حضرت بی‌بدیلتان و سایر بزرگان این عرصه می‌گویم.

حضرت استاد! بنده و شاید صدها چون من، نگران آن هستیم که نه‌تنها چون اعرابیان به کعبه نرسیم، که سر از ترکستان گمراهی و پوچی درآوریم و خدای‌ناکرده روزی فرا برسد که مجبور شویم حافظانه خرقه‌ی صوفی را به خرابات برده و شطح و طامات را به بازار خرافات حراج کنیم که آن زمان دیگر نه از تاک نشان خواهد بود و نه از تاک نشان.

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یـار دیـریـنـه بـبـیـنـیـد کـه بـا یـار چه کرد

با شرمساری و پوزش، از تمام چشم‌دریدگی‌ها و بی‌ادبی‌ها که بسیاری را از حافظ آموخته‌ام، سخن را تمام می‌کنم.

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای

قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟    ■