□ شعر فارسی بدون گفتوگو و بوک و مگر، نهتنها یگانه رسانه و سخنگو و منادی ملی، که بازآفرین و احیاگر قومیّت و تاریخ و فرهنگ و نژاد و نسب گمگشته و فراموششدهی مردم سرزمین ماست از پس استیلای اعراب نومسلمان بر این آب و خاک.
با شکست نهاوند به سال ۲۱ هجری که تازیان فتحالفتوحش نامیدهاند، دیگر نه تلاشهای جانکاه یزدگرد، آخرین شاه نگونبخت ساسانی و آوارگیاش از غرب به شرق میتوانست آب رفته را به جوی باز آورد و نه مقاومتهای پراکندهی مردم ولایات و شهرها در دفاع از مرز و بوم تاراجدیده راه به جایی میبرد، چرا که سراسر کشور به تصرف دشمن درآمده بود و در آتش و خون دست و پا میزد.
دیار دیلمان خاستگاه سرداران و دلیرمردانی چون موتا، مازیار، ماکان کاکی، اسفار شیرویه، مردآویج و فرزندان بویهی ماهیگیر، در پناه البرز سربلندش، تنها سرزمینی بود که بیش از دو سه قرن گستاخ و مردانه با سپاه تازیان دست و پنجه نرم کرد و راهی به روی بیگانه نگشود و وفادار به استقلال و آیین و زبان و فرهنگ و آداب دیرین همچنان سرکش و نافرمان و طاغی نسبت به والیان و فرمانروایان خلافت باقی ماند که ماند. مگر در فواصل سالهای ۲۵۰ـ۲۷۰ قمری که به ارادهی خویش و بنابر شرایط مقتضی، علویان زیدی را به حکومت فراخواند و سپس بهدست حسن بن زید بن محمد معروف به داعی کبیر اسلام آورد.
هرچند اصرار تشویقآمیز یعقوب لیث در تجدید حیات و زبان و فرهنگ ایرانی میتواند عاملی سخت تأثیرگذار و حیاتی باشد، امّا رویش و بالش نهال نورست تاریخ و تمدن اقوام آریایی را در گرو تلاش و هوشمندی و کفایت و درایت امیران ایرانیتبار سامانی باید دانست که از هماهنگی و سازش شمشیر و تدبیر، شرایطی فراهم آوردند، مساعد و موافق رشد دوبارهی درخت خزاندیدهی ملّیت و تمدن و تاریخ قوم ایرانی.
بهراستی دوران فرمانروایی سامانیان را باید عصر رنسانس و نوزایی و شکوفایی فرهنگ و هنر و دانش این آب و خاک نام داد. پیش از این عهد و ایام فرخنده، دو سه قرنی میگذشت که برگی بر کارنامهی زبان پارسی افزوده نیامد. از آن روزی که امر کتابت و تحریر شعر و نثر هر آنچه که از قلم بر دفتر جاری میشد، چیزی نبود مگر به زبان تازی. انگار فرزندان این آب و خاک زبان مادری از یاد برده بودند.
و بهقول بهار: «مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی / بردند در این تیرگی از یاد سخن را.»
پس از این سکوت و گسست و درنگ بهتانگیز است که بهار و صفا، ردپای نخستین سخنور پارسیگوی، محمد وصیف سگزی را در تاریخ سیستان مییابند. پژوهشگران تاریخ ادبیات، بهدنبال او از حنظلهی بادغیسی، محمود ورّاق هروی، فیروز مشرقی و ابوسلیک گرگانی بهعنوان پیشگامان شعر فارسی یاد میکنند.
قرن چهارم که رودکی سمرقندی ـ پدر شعر فارسی ـ را در طلیعهی بامداد و آفتاب ایران فردوسی توسی را از دامن غروب خویش برآورده است، زندهترین و شورانگیزترین سدهی حیات تاریخی و فرهنگی کشورمان بهشمار میآید.
از زیر آوار سنگین سکوتی دویست سیصد ساله که زبان و ملّیت ما را غرق دریای خاموشی و فراموشی کرده بود که: «نه آوای مرغ و نه هُرّای دد / زمانه زبان بسته از نیک و بد» فرشتهی شعر پارسی سر بر میکند و هستی دوبارهیی را ترانهگوی و سرودخوان میآغازد: «بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار مهربان آید همی»؛ رودکی: «ای بخارا شاد باش و دیر زی / میر زی تو شادمان آید همی»؛ فردوسی: «به بربط چو بایست بر ساخت رود / برآورد مازندرانی سرود / که مازندران شهر ما یاد باد / همیشه بر و بومش آباد باد».
اگرچه ایرانیان در نخستین سالهای سیطرهی بیگانهی مهاجم، برای زدودن ننگ و نکبت فرمانبری و موالیبودن و بازپسگرفتن استقلال ازدسترفته، دست به شمشیر بردند و در هوای این آرزوی سوزان شورشها بهپا کردند و به هر جنبش و طغیان مخالف خلافت متعصب و خودکامه از قبیل خروج مختار ثقفی به خونخواهی امام حسین (ع)، عصیان خوارج، قیام بردگان، دعوت علویان زیدی، نهضت شعوبیّه، اسماعیلیه و خرمیّه، با شور و اشتیاق روی آوردند و تا پای جان جنگیدند و سرانجام نیز به تلاش و رشادت فرزندان دلیر بویهی ماهیگیر سراسر قلمرو گستردهی عباسیان را زیر فرمان خویش درآوردند، امّا طرح خردمندانه و ماندگار کاخ باشکوه تاریخ و فرهنگ ایران فردا، بهدست فردوسی بزرگ ریخته شد. منشور قاطع تجدید حیات قومی و تاریخی ما را کلک سحرآفرین او رقم زد.
درخشانترین سند هویت اصیل اقوام آریایی، یعنی شاهنامهی سترگ آفریدهی شور حماسی و اوج هنر آرمانخواه اوست. این گرامینامهی ارجمند، شناسنامهی فخرانگیز و مهرآمیز مردانیست که بر سر این آب و خاک جان درباختهاند. اگر فردوسی ـ سروش اهورایی ـ با دم رستاخیزش در ناقور شاهنامه بشارت عشق و امید و پایداری سر نمیداد که: «دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود / همه سر به سر تن به کشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم»، امروز ما نیز چون مردم سوریه و فلسطین، قبطیان مصر، بومیان الجزایر و ساکنان شمال افریقا، نام و نشان، تبار و اصل و نسب و فرهنگ و تمدن دیرسالمان در غبار یورش عرب گم و گور شده بود و بر نقشهی کرهی خاک، جایی بهنام ایران دیده نمیشد، مگر بیرقی بر فراز هویتی مجعول و متعرب. حاشیهنشین قوم تازی.
اگر در صدر مقال شعر پارسی یگانه سخنگو و رسانه و حنجرهی ملی ایران توصیف شده است، وصفیست شایسته و در خور و اگر زندهیاد بهار میفرماید: «شاهنامه در حقیقت هست قرآن عجم / رتبهی دانای توسی رتبهی پیغمبری»، شهادتیست راستین.
اگر از روزگار تالس، یونانیان فلسفه را مادر همهی دانشها نامیدهاند و فیلسوف را دوستدار دانش و حکمت، مردم سرزمین کهنسال ما نیز سیمرغ شعر و سخنوری را نهتنها نجاتبخش ملّیت ارجمند، که هویت و ضابطه و ذهن و زبان خاطرهی قومی خود میدانند. این «پری شادخت» شعر، قرنها یکّه و تنها، خستگینشناس، بار فرهنگ گرانسنگ ساکنان ایران را به دوش کشیده است و از زبان آنان به جای مورّخ، منجّم، فیلسوف، جغرافیدان، رامشگر، ادیب، طبیب، عارف، صوفی، رسول و راوی برای جهانیان سخن گفته است. در کولهبار سفر هزارسالهاش، افزون بر کالای اصلی: «حلّهی تنیده ز دل بافته ز جان» از هر دانش و هنری که بخواهی میتوانی بیابی.
جادوی شعر، زبان ازیادرفته را دوباره به یادمان آورد، در پیکر نحیف و رخوتناکش روحی تازه دماند، هستی دوبارهاش بخشید، آب ابد داد. چندانکه زبان شیرین پارسی توانمند و حیرتانگیز به هیأت نماد و نمود و مبشّر فرهنگ و تاریخ ایران آریایی به عرصهی زندگی بازآمد، به تلاش برخاست، در نخستین گام حاکمیّت نابخردانهی زبان قوم سامی را که در کسوت اسلام فرهنگ تعصّب و جاهلیت خود را تحمیل کرده بود، به دور انداخت و با درک و دریافتی واقعنگر از اسلام خلافتزده، آیین شیعه را برگزید، امّا قومیّت عرب را هرگز. مُصر و مُجد، بر کنش و منش ملی و مستقل خویش تا پای جان وفادار ماند. اسلام را که در محدودهی مدینه و مکه بهصورت دینی بومی، محکوم و محبوس دسیسهی خلافت بود، رهایی بخشید و به هیأت آیینی فراگیر و جهانشمول و پاسخگوی مسایل زمانه به اقاصی آفاق گسیل داشت. جای بسی شگفتیست که همهی مللی که در شرق سرزمین ما میزیستند و امروز هر یک در محدودهی مرزی سیاسی با نامهای پاکستان، افغانستان، تاجیکستان، ترکمنستان، ازبکستان، قرقیزستان، قزاقستان، حتا اندونزی و مالزی به سر میبرند، با نرمخویی و گرمجوشی و مهربانی و افسونگری زبان پارسی به قبول اسلام دل دادند و مسلمان شدند و مسلمان باقی ماندند. امّا یک لحظه به قیادت قومیّت عرب تن در ندادند. حال آنکه همهی کشورهای غرب ایران که به شمشیر تازیان سر به اسلام فرود آورده بودند، برایشان پذیرش اسلام همان و تعرّب و سیادت قوم مهاجم همان.
امروز از چند و چون شعر و ادب قبل از اسلام ایران و میزان علاقهمندی مخاطبانش، اسناد معتبری در دست نیست، امّا از پس این گسست و درنگ جانآزار، یعنی به روزگار طلوع طلایی رودکی بدین سو، شعر در منظر ایرانیان همواره پدیدهیی جانآشنا بوده است، با پایگاهی برتر از فلسفه و دانش و حکمت و همهی علوم و فنون زمانه، و شاعرِ مقبول خاطر جامعه بر مرتبتی برتر از فیلسوف و عالم و حکیم قرار داشته و دارد.
در عصر نوزایی سامانی که نوابغی بیبدیل و بلندآوازه چون پورسینا، ابوریحان بیرونی و زکریای رازی را عرضهی بشریت نمود، این حماسهسرای توس بود که دل و جان ایرانیان را با سحر سخن به تسخیر خویش درآورد و جاودانه در آن قرار گرفت.
در دفتر دانایی این ملک، نام کسانی چون ابنمقفّع، طبری، بلعمی، ابوعبدالله خوارزمی، ابومعشر بلخی، کلینی، شیخ طوسی، ابونصر فارابی، ابوسهل مسیحی، اخوانالصفا، خواجه نصیر طوسی، قطبالدین رازی، صدرای شیرازی و دهها منجّم و ریاضیدان و فیلسوف و طبیب خردمند دیگر ثبت است. امّا با همهی حرمت و ارج و منزلتی که در جامعه دارند، هرگز نتوانستهاند در باور مردم این دیار چنان عزیز و ارجمند و مقبول خاطر باشند که فردوسی و نظامی، که عطار و مولانا، که سعدی و حافظ، که باباطاهر و خیام.
در همین سدهیی که به پایانش نزدیک شدهایم، کمتر کسی از اصحاب دانش و قلم در ضمیر جمعی جامعه توانسته است نفوذ و رسوخی داشته باشد که بهار و دهخدا، نیما و شاملو، اخوان و فروغ و سپهری داشتهاند. چنین اقبالی را چهگونه باید رازگشایی کرد؟ بهراستی چه عواملی در کار بوده است که شخصیت چندبُعدی نابغهیی ریاضیدان و فیلسوف، ستارهشناس و طبیب، چون خیام نیشابوری در سایهی چهل پنجاه رباعی رنگ میبازد؟!
شیفتگی و شوریدگی مردم رنجدیدهی این آب و خاک به شعر از کجا آب میخورد؟
داریوش آشوری، پژوهشگر فلسفهاندیش معاصر حیرت خود را در برابر این معمای بهتانگیز با طرح سه پرسش اساسی بازمینماید:
آیا پاسخ این مسأله را در سقوط ساسانیان بهدست اعراب باید جستوجو کرد؟! آیا درآمیختگی زبان و شعر پارسی با ادب اعراب که کار عمدهاش سخنوریست و معجزت پیامبرش کلام آسمانی، عامل این شور و اشتیاق وصفناشدنیست؟ یا سوهانخوردگی و تراشیدگی و نرمش و پیوندپذیری و زودجوشی زبان پارسی؟۱
زرینکوب ارجمند، جریانها و نهادها و سازمانهای جامعه را به دو نیمهی آشکار و پنهان تقسیم میکند، حکومتها بر نیمهی آشکار یعنی اقتصاد، سیاست، قضاوت و سپاهیگری فرمان میرانند، و نیمهی پنهان که عبارت از هنر، فلسفه و دین باشد، دور از دسترس حاکمیت در وجدان و ضمیر آگاه و ناآگاه جوامع بشری قرار دارد۲ که صرفاً فرمانپذیر آدمیست و سنگ صبور تنهایی او، آیا اهرم بیداد و دست تطاول زورمندان که نظام نیمهی آشکار را به نفع خویش جابهجا میکند، پناهبردن جامعه را به نیمهی پنهان موجب نمیشود؟!
آیا موافق با نظر هوشمندانهی شاعر معاصرمان، سپانلو، رویکرد به عزلت و درونگرایی و بیعملی و با خویشتن نجواداشتن را که گاه منجر به تولید هنر و تصوف و عرفان میشود، نمیتوان نتیجهی شکست و ازکارافتادن نیروی نظامی قوم مغلوب دانست؟۳ نمیتوان نبرد بیرون را به درون انتقال داد و بهجای تیغ و بازوی ازکارفرومانده، قلم را بهکار گرفت؛ مگر نه این است که پلنگ شکستهچنگ و دندان با تن آش و لاش در پناه صخرهیی به یاد روزهای صید و شکار از سردرد به خود میپیچد و زار مینالد؟!
دور نیست که اقبال مردم این دیار به شعر بازتاب روحی باشد مجروح که از تیغ «نهاوند» و «قادسیه» زخمهای ناسور با خود دارد. چنین است که قوم ایرانی هستی و حیات دوبارهاش را مدیون شعر میداند، شعر وجدان بیدار، حماسهی ملّیت و سرود زندگی اوست، این خون همیشه جاری و جوشان را چه کلام مخیل و موزون و مقفّا بنامیم، خواه محاکات از طبیعت،۴ خواه تألیف موزون کلام۵ یا رقص شورانگیز و پاک و پرتصویر در باغ تنهایی انسان۶ و رستاخیز کلمهها،۷ یا حادثهیی که در زبان اتفاق میافتد۸ و یا گرهخوردگی عاطفه و خیال که در کلامی آهنگین شکل میگیرد۹ و به هر تعریف و تأویل دیگر، پدیدهییست اجتماعی، مولود نیاز جامعه در جهت غلبه بر طبیعت و تسهیل زندگی مادی انسان و اگر جز این میبود، بدینگونه عزیز دل و جان و منظور نظر تودههای بلادیدهی ایران واقع نمیشد.
جاودانیاد، استاد امیرحسین آریانپور، در کتاب گرانقدر خود، جامعهشناسی هنر، بدین نظرگاه قاطع رسیده است که هنر نه از غریزهبازی نشأت میگیرد، نه وسیلهییست برای تزیین و جلب انظار، نه تلفیقی از شور بازی و خودنمایی، نه معلول تلطیف غریزهی سازندگی حیوانی، نه ناشی از عقدههای جنسیست، نه مخلوق تلطیف محرکات فطری.۱۰ دانش امروزی با دقت و ژرفاندیشی، همهی این نگرههای غیرعلمی را مردود میشناسد. «برای آنکه بهدرستی منشأ هنرها را دریابیم و از قضاوت سطحی ایمن بمانیم، باید بدون توسل به وهم و گمان، حیات اجتماعی ابتدایی را مورد پژوهش قرار دهیم و در این راه بر واقعیات عینی تکیه کنیم.»۱۱
استاد آریانپور، برای تحقق این مدعا، به دو منبع ملموس و موجود و عینی اشاره میکند: الف ـ آثار نقاشی و حکّاکی و کندهکاری و مجسمهسازی و ترسیم روی گل یا شن؛ ب ـ دیگری اطلاعاتی علمیست که دربارهی جوامع ابتدایی موجود در دست داریم.۱۲
به یاری واقعیتی اینچنین انکارناشدنی، به این نتیجه میرسیم که نیاز خالق هنر بوده است و خاستگاه هنر، دامن جامعه و کارکرد هنر، غلبه بر طبیعت مزاحم بر سر راه پیشرفت جوامع انسانی. فلسفهی پیدایش هنر بویژه شعر و رقص و موسیقی بهقلم آریانپور خواندنیست:
«اصوات ناشی از حنجره که به اصوات ناشی از برخورد ابزارهای کار بر مواد مورد عمل ملازم بودند، بهسبب وزن کار، بهرهیی از هماهنگی داشتند، بدیهیست که انسانهای ابتدایی در ضمن کار مقتضای احوال خود کلماتی هم بر زبان میراندند، از این کلمات که در نظر آنان عواملی جادویی بهشمار میرفتند و منظماً بهوسیلهی «فریاد کار» و صدای ابزار قطع میگردیدند، ترانههای ابتدایی فراهم آمد. همچنانکه وزن کار موجب موزونیّت حرکات بدن و اصوات انسان و پیدایش ترانه شد، اصوات ابزارهای کار هم انسان را به ساختن ابزارهای موسیقی کشانید، حتا برخی از ابزارهای موسیقی مستقیماً از ابزارهای کار پدید آمد. از این جمله است بسیاری از سازهای زهی باستانی که به الهام کمان ساخته شدند و یکی از سادهترین آنها چنگ است.»۱۳
محمدعلی بهمنی، شاعر شیرینغزل معاصر، شعری نیمایی دارد. بهراستی معطوف به جامعهگرایی و مسؤولیتپذیری، که انگار همان اثریست که استاد آریانپور در کتاب جامعهشناسی هنر به جستوجویش به تکاپو برخاسته است، اثری واقعنگر، صادق و صمیمی، مولود محیط کار، با حنجرهیی لبریز و مترنّم «کارآوا» که جوهر رنج و تلاش و عشق به انسان و جامعه در بند بند ساختار هنریاش جاری است:
من با زبان خانه / من با زبان کوچه و بازار / من با زبان همشهریهایم / مثل همیشه / ساده و رُک حرف میزنم / در شعر من که حجم ندارد / جایی برای ایهام، یا استعاره نیست / من کار را که زادهی آنم / جز در لباس کار نمیفهمم / من / از نسل آب و خاک و هوا هستم / امّا / همعصرِ سنگ و آهن و باروتم / اینجا / جایی که عاشقانهمردن نامفهوم است / من این زبان سادهی خود را / مدیون همزبانی با دژخیمانی هستم / که با زبان مسلسلهاشان، مثل همیشه / ساده و رُک حرف میزنند، / سیر هنر شگفت و تماشاییست / یادش بخیر ـ جدّ عزیزم ـ / طرح شکست دشمن را / در غار میکشید / من / در میان مردم.۱۴ ■
پینوشتها
۱ـ آشوری، داریوش، شعر و اندیشه، ویرایش دوم، نشر مرکز، ۱۳۷۷، ص ۹۵.
۲ـ زرینکوب، عبدالحسین، تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی، ص ۹۰۴، مؤسسه امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۸.
۳ـ سپانلو، محمدعلی، مقدمهی دیوان فرخی یزدی.
۴ـ زرینکوب، عبدالحسین، نقد ادبی، جلد اول، ص ۵.
۵ ـ خانلری، پرویز، وزن شعر.
۶ ـ براهنی، رضا، طلا در مس.
۷، ۸ و ۹ـ شفیعیکدکنی، محمدرضا، موسیقی شعر.
۱۰، ۱۱، ۱۲ و ۱۳ـ آریانپور، امیرحسین، جامعهشناسی هنر.
۱۴ـ بهمنی، محمدعلی، شاعر شنیدنیست.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0