به قلم: محمد بیریای گیلانی (شیدا)
یادداشت فرستنده: صورت دستوشتهی «یاد رهی» به قلم شاعر غزلسرا و صائبشناس بیبدیل، استاد محمد بیریای گیلانی، متخلص به «شیدا» (زادهی ۱۲۹۸ بندر انزلی ـ درگذشتهی ۱۳۷۳ نیشابور).
رهی معیّری، غزلسرای توانای معاصر، در روز بیست و هفتم آبان ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت خورشیدی دیده از جهان فروبست. شادروان شیدا که از معاشران رهی بود، این نوشته را به یاد او تحریر کرد و در همان ایام از رادیو اصفهان پخش شد، امّا تاکنون به چاپ نرسیده است.
محسن ذاکرالحسینی (پرند)
□ پاییز غمانگیز امسال گویی برای ما ارمغانی جز خزان ادب نداشت و در بوستان شعر و سخن پارسی چیزی از بیداد و ستم فرونگذاشت. هنوز داغ مرگ (سرور) در دلهای اهل ادب، التیام نپذیرفته و ملال سوگ بزرگ او از سینهها بیرون نرفته، چراغ عمر سخنپردازی دیگر به خاموشی گرائید و کتاب زندگیاش بسته شد.
ستونی محکم و استوار از کاخ رفیع شعر در هم شکست و دیواری رخنهناپذیر از حصار پاسداران معدود سخن فروریخت. این بار شاعری بیداردل، دل به خواب ابدی نهادکه همیشه از خواب گریزان بود و در پایان هر شب زندهداری چنین میسرود:
شب سرآمد یک دم آخر، دیده بر هم نه! رهی!
صبحگاهان اخترِ شبزندهدار آسـوده اسـت
این بار نغمهسرایی روشنضمیر در تاریکی مرگ، دیده از روشناییهای جهان فروبست که در خلوت اندیشههایش زیستن و مردن یکسان بود، و همواره با خود میگفت:
معنی مرگ و حیات ای نفس کوتهبین! یکیست
نـیـسـت فـرقـی بـیـن آغاز شب و انجام صبح
گلچین اجل که گهگاهی در حسن انتخاب، مهارتی بهسزا، یا بهتر بگوییم قساوتی به کمال از خود نشان میدهد، ایندفعه به گلشن شاداب ولی کمبرگ و بار ترانه و غزل تاخت و گلی را چید و پرپر ساخت که باغبان ذوق و هنر را سالها بل قرنها رنج انتظار و خونجگر باید تا همانندش بپروراند و بر صدر گلشناش بنشاند.
گفتند و نوشتند که: «محمدحسین معیّری متخلص به (رهی) که به سال ۱۲۸۸ شمسی از خاندانی بزرگ و اصیل در تهران چشم به دنیا گشود و به سائقهی ذوق فطری و استعداد موروثی از همان اوان کودکی به شعر، موسیقی و نقاشی گرایشی یافته و در هر یک از این سه هنر به درجهی کمال رسیده بود، پس از ۵۹ سال زندگی که سراسر آن با عشق و آزادگی و هنر گذشت، اینک روی در نقاب خاک کشید و در بستر جاودانگی آرمید». اینگونه گفتنها و نوشتنها که سنّت دیرینهی تذکرهنویسان است، اگرچه عین واقعیّت ولی دور از حقیقت است. رهی این غزلسرای بلیغ و نامآور و این نغمهپرداز جاویدان ترانه و غزل به سال ۱۳۰۱ شمسی یعنی در نخستین سالی که لب به سرودن شعر گشود، در خاندان ادب ایران متولد شد و در این خاندان بزرگ جهانی، با دست سعدی، حافظ، نظامی و صائب پرورش یافت و مدارج کمال را در شاهراه سخن طی کرد تا به اوج شهرت رسید.
شهرت و آوازهی رهی نه از این نظر است که نیای او معیّرالممالک نظامالدوله خزانهدار ناصرالدینشاه بوده، بلکه بدینجهت است که او فرزند قریحهی سرشار و طبع خداداد خود بود، ورنه از خاندان نیای او، چه بسیار زنان و مردانی که بینام آمدند و بینشان رفتند.
اگر جسم خاکی رهی به حکم «کل شی یرجع الی اصله» به آغوش خاک بازگشت، جان تابناکش از کنگرهی عرش سخن فریاد میزند که
ما چشمهی نوریم بتابیم و بخندیم
ما زندهی عشقیم نمردیم و نمیریم
دشتی، نویسندهی توانای عصر ما، در مقدمهیی که بر کتاب سایهی عمر رهی نوشته است، میگوید: «آنچه بهخاطر دارم، رهی را میتوان چهارمین غزلسرایی از متأخرین بهشمار آورد که در اقتفای اثر شیخ یعنی سعدی موفق بیرون آمدهاند…» و در جملهی دیگر مینویسد: «و اینک رهی معیّری به حریم استاد نزدیک شده است».
و حال آنکه حق این است که بگوییم شاعر توانای از دست رفتهی ما در احراز مقام استادی زمان خود موفّق و کامیاب بیرون آمده و به حریم جاودانگی راه یافته است. اقتفای رهی از سعدی، حافظ، نظامی، صائب و مولانا سیاهمشق تفنّنی بوده که هر سخنوری چه در گذشته و چه در حال از این شیوهی مستحسن مبرّی نبوده و نیست. همهی بزرگان شعر پارسی در اقتفای آثار سلف خود تفنّن و طبعآزمایی کردهاند و چه بسا که از این طریق آثاری رساتر و ارزندهتر از اسلاف خویش آفریده و به غنای شعر و ادب فارسی افزودهاند. رهی نیز در سرودن غزلها و قطعات نغز خود چنین خاصیّتی ارائه کرده است.
بیایید با هم دفتر او را مرور کنیم و با خواندن غزلی شیوا مقیاس منصفانهیی برای سنجش این گفتهها و نوشتهها بهدست آوریم:
مـا را دلـی بود که ز دنیای دیگر است
مائیم جای دیگر و او جای دیگر است
دریغا از آن همه آزادگی و بلندنظری و صفای باطن و لطافت خوی و ظرافت طبع که در هر بیت از اشعار نغز و دلکش رهی به نحوی مطلوب متجلّیست. دریغا از آن پهلوان میدان ادب و پاسدار بینا و دانای هنر که تا آخرین نفس به سنن مقدّس و اصیل شعر فارسی وفادار ماند و لکّهی سنّتشکنی و هرج و مرجطلبی که مایهی بیمایگان زمان ماست، بر دامن پاک او ننشست.
در این آشفته بازار ادب معاصر، و در این سهمگین دورانی که راهزنان هنری، دانسته و ندانسته، از هر سو به میراث کهن ملّی ما میتازند و تیشهی جهل و خودخواهی را بیرحمانه به ریشهی سنن و اصول شعر و سخن میزنند، مرگ جانسوز رهی و امثال رهی که از تعداد انگشتان دست تجاوز نمیکنند، به راستی ماتم بزرگیست که جهان ادبیات اصیل ما را سیهپوش کرده و میکند. دریغ از استعدادهای جوانی که باید جایگزین سرورها و رهیها باشند، ولی متأسفانه به بیراهه میروند.
غزلسرای فقید ما به این ضایعات ناروا توجه داشت و از این آشفتگیها و نابسامانیها رنج میبرد که در غزل (خشکسال ادب) چنین گفت:
کـنـون کـه بـیهنرانند کعبهی دل خلق
چـو کـعبه حرمت اهل هنر چه میخواهی
بـه غیر آنکه بیفتد ز چشمها چون اشک
بـه جـلوهگاه خزف از گهر چه میخواهی
رهـی چـه مـیطـلـبـی نظم آبدار از من
به خشکسال ادب شعر تر چه میخواهی
رهی به مصداق اینکه گفتهاند: «اول انسان باش، آنگه لافزن از شاعری»، در تمام دوران حیات خود یک انسان واقعی بود و هرگز از وی آزاری به کسی نرسید. حتا آن زمان که عدهیی فرومایه و کوتهنظر پس از انتشار سایهی عمر بهعنوان بهاصطلاح نقد کتاب، عرض خود بردند و زحمت او رواداشتند، با همهی قدرت و توانایی که در جوابگویی آنان داشت، قلم و زبان رنجه نکرد و به خاموشی اکتفا نمود. و گفت: آزار ما به مور ضعیفی نمیرسد / داریم دوستی که سلیمان نداشته است. او همهی عمر عاشق بوده به زیباییها و هر چه و هر مظهری که بود، صمیمانه و با نهایت پاکی و صفا عشق میورزید و به موازات آن همیشه غم و رنج جانکاهی گریبانگیرش بود. عشق، تنهایی و غم خمیرمایهی غزلها و ترانههای رهیست. به این غزل که تجسم استادانهیی از تنهایی اوست، توجه فرمایند:
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نـه بـر مـژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نـه جـان بـینـصـیـبام را، پـیـامـی از دل آرامی
نـه شـام بـیفـروغـم را نـشـانی از سـحـرگاهی
نـیـابـد مـحـفـلم گرمی، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بـه دیـدارِ اجـل بـاشـد، اگـر شـادی کـنـم روزی
بـه بـخـت واژگـون باشد، اگر خندان شوم گاهی
کیام من؟ آرزو گمکردهیی، تنها و سرگردان
نـه آرامـی، نـه امـیـدی، نـه همدردی، نه همراهی
گـهـی افـتـان و خـیـزان، چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر گذرگاهی
رهـی تا چندی سوزم در دل شبها چو کوکبها
بـه اقـبـال شـرر نـازم کـه دارد عـمـر کـوتـاهی
سخن دربارهی رهی نه شایان آن است که به کوتهی گراید، امّا چه توان کرد که در این فرصت محدود بیش از این یارای گفتن نیست، باشد که در وقتی مناسب به تفصیل بپردازیم.
دانشگاهیان و همهی شعرا و ادبدوستان دیار اصفهان یاد رهی را همیشه گرامی خواهند داشت و به روان شاد و آزاد او از ژرفنای جان و دل و به لسان اخلاص درود خواهند فرستاد.
بهتر آن است که با غزلی دیگر از این سخنپرداز جاودانی ایران که خلاصهی زندگی و حالات و خلق و خوی او به بهترین وجهی در آن ترسیم شده و گویی اینک از اعماق آسمانها و از بزم روشنان فلکی به ماتمزدگان دنیای ادب پیام میفرستد، این گفتوگو را پایان بخشیم.
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خـارم ولـی به سایهی گُل آرمیدهام
گـر مـیگریزم از نظر مردمان، رهی
عیبام مکن که آهوی مردم ندیدهام
■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0