به قلم: علیاکبر افراسیابپور ـ دکترای عرفان
□ پیشگفتار
رمان کوری (Blindness) نوشتهی ژوزه ساراماگو (متولد ۱۹۲۲)، نویسندهی پرتغالی و برندهی جایزهی نوبل ادبی در سال ۱۹۹۸ است. این کتاب با چند ترجمه به فارسی و در چاپهای متعدد با استقبال اهل کتاب در ایران مواجه گردیده است. آن را حکایت اخلاقی مدرن و یا پسامدرنیستی دانستهاند که تحتتأثیر مکاشفهی یوحنا در عهد جدید و مانند آن نوشته شده، چرا که در نامهی اول یوحنا (باب ۲، آیهی ۹) آمده: «کسی که همنوع خود را دوست نمیدارد، هنوز در تاریکی است. امّا هر که همنوع خود را محبت نماید، در نور زندگی میکند و میتواند راه خود را ببیند.» و گفتههای دیگر که هر کدام در جای خود ارزشمند است.
در این نوشته با نگاهی عرفانی و از منظری جدید به این رمان پرداختهایم، چه بسا طرح دیدگاهی اشراقی دریچهیی تازه به روی خوانندگان و رماننویسان بگشاید. در اینجا از رماننویسان درخواست دارد که به آفرینش رمانهای عرفانی هم بپردازند و مطمئن باشید که به یکی از مهمترین نیازهای این عصر پرداختهاند.
خلاصهی داستان
در این رمان، شخصیتهای داستان نام ندارند و عنوانهای آنها رمزگونه است و به نقش اجتماعی هر یک اکتفا میشود. خلاصهی رمان کوری چنین است: در پشت چراغ قرمز، رانندهی اتومبیلی ناگهان کور میشود. این مرد به کوری عجیبی دچار شده، یعنی همه چیز را سفید میبیند و گویی در دریای شیر فرو رفته است. مرد دیگری او را به خانهاش میرساند، امّا اتومبیل این کور را میدزدد. همسرش او را به چشمپزشک میرساند، امّا علت کوری کشف نمیشود. چشمپزشک و دزد اتومبیل هم به همین ترتیب کور میشوند، چشمپزشک مسئولین بهداشت را باخبر میسازد. این فاجعه را هیولای سفید میگویند. مسؤلین برای جلوگیری از سرایت آن کورها و نزدیکانشان را در ساختمان تیمارستانی قرنطینه میکنند، امّا روز به روز تعداد کورها بیشتر میشود. همسر آن چشمپزشک کور نمیشود، امّا خودش را به کوری میزند تا از همسرش جدا نشود، او تنها کسیست که تا پایان داستان بیناست. در قرنطینه چه بلاهایی که بر سر کورها نمیآید. همسر چشمپزشک از رفتارها و مصیبتهای آنها گزارش عبرتانگیزی میدهد. بسیاری از کورها بهدست سربازان و نگهبانان قرنطینه کشته میشوند، امّا سربازها هم کمکم کور میشوند. بزرگترین مشکل برای کورها برآوردن نیازهای اولیه یعنی خوراک و مستراح است و با اینکه دولت به آنها غذا تحویل میدهد، امّا تقسیمکردن و استفاده از آن بسیار دشوار میشود. آن دزد اتومبیل بهدلیل دستدرازی به دختر عینکی زخمی و بهدست سربازان کشته میشود. دولت و رسانهها وعدههای دروغین میدهند که کوری در حال کنترل است. نظم و ترتیب شهر از بین میرود و کسانی که یکباره کور میشوند، همه چیز را از بین میبرند، اتوبوسها و هواپیماها، سقوط میکنند و حوادثی مانند اینها.
در قرنطینه که کشوری مستقل است، دستهیی از کورهای اوباش و مسلح، کنترل غذا را بهدست میگیرند و از بقیهی کورها میخواهند که به خواستههای آنها تن دهند و گرنه غذای هر بخش را قطع میکنند، کورها هم برای زندهماندن تن به همه چیز میدهند، ابتدا پول و جواهرات و وسایل آنها را میگیرند و در مرحلهی بعد زنهای هر بخش را میخواهند. همسر چشمپزشک که بیناست، قهرمانانه سردستهی اوباش را از پا درمیآورد و لشکری درست میکند تا با اوباش بجنگند. با چند کشته، بالاخره بخشی که اوباش در آن هستند بهوسیلهی همین زن به آتش کشیده میشود، امّا آتش قرنطینه را فرامیگیرد. کورها فرار میکنند، امّا از سربازهای نگهبان اثری نمیبینند. گروهگروه به شهر میآیند، امّا شهر را زبالهدانی متروک، ویرانه، بدون آب، برق، گاز و دیگر امکانات مییابند. همه کور شدهاند و کورها که خانههایشان را گم کردهاند، گروهگروه با هم به حرکت درآمده و بهدنبال غذا همهجا را خراب میکنند. آن زن که همسر چشمپزشک است گروه خود را راهنمایی میکند و به خانهی خود میبرد، برایشان غذا تهیه میکند. با هم به عشق و محبت میرسند؛ کودکی و سگی نیز با آنهاست. بالاخره همان کسی که نخستین بار کور شده بود و در این گروه بود بود بهطور ناگهانی بینا میشود و دیگران نیز یکییکی با شادی فریاد میزنند که میبینند و در شهر هم این فریادها شنیده میشود.
تحلیلی عرفانی از رمان کوری
این داستان ماجرای سیمرغ در منطقالطیر و سیر و سلوکهای عرفانی را به یاد میآورد که سالکان، پس از طی مراحل هفتگانه به بازیابی خود میرسند، گروهی که با حادثهیی نابینا میشوند، پس از امتحانهایی بزرگ و با عبور از مراحلی سخت و جانکاه اصلاح میگردند و به بینایی میرسند. مهمترین عامل نجات آنها عشق و خلوص است. قهرمانان داستان در پایان به معشوق خود میرسند و به سوی آیندهیی روشن گام برمیدارند.
در این داستان سگی وجود دارد که در پایان به خوشبختی میرسد و در کنار چشمپزشک و همسرش به زندگی راحتی دست مییابد و خواننده را به یاد سگ اصحاب کهف میاندازد که مانند قهرمانان این داستان پس از شبی تاریک و خوابی تلخ و عجیب دوباره بیدار میشوند. البته از این نظر که قهرمانان از یک دنیا وارد دنیای دیگر میشوند، به سرای آخرت نیز اشاره دارد.
رنگ سفید در عرفان جایگاه خاصی دارد و دفتر صوفی فقط سواد و حرف نیست، بلکه دلیسپید همچون برف است. سفیدی سمبل فنا و بقاست که همهی رنگها را در خود دارد و در عین حال هیچکدام را نیز ندارد. این همان پارادوکسیست که همهی مقولات عرفانی را در برگرفته است.
ماجرا از بینایی آغاز و به بینایی منتهی میشود، مانند انالله و اناالیه راجعون و دایرهیی که آغاز و انجام آن به هم میرسند، امّا در مرحلهیی بالاتر و مهمترین پیام در عرفان همین است که زندگی را جدی گرفته و با استفاده از دانایی، توانایی، خلوص و پاکی به بینایی معنوی رسید. عرفان به انسان آموزش میدهد که چهگونه از زندگی حیوانی بهسوی زندگی انسانی و معنوی حرکت کند و مطمئن باشد که اگر بر خودخواهی و شهوات غلبه نماید و به مرحلهی دیگرخواهی برسد به رستگاری نزدیک میگردد و چشم او به دیدار حقایق امور بینا میشود که پیش از آن برای دیده آنها کور بوده است. همهی جنگها و انحرافهای انسانی از همین نابینایی سرچشمه میگیرد.
این ماجرا تصویری از زندگی بشر در کرهی زمین نیز میباشد که انسانها مانند دستههایی کور به این جهان آمده و در تاریخ تمدن خود بهدنبال دسترسی به نیازهای اولیهی خود چه بدیها و خوبیهایی که نکردهاند. مانند آن در این داستان هم هر چه تعداد کورها در بخشها زیادتر میشود، فسادها، آلودگیها و خشونتها بیشتر میشود و همان دلتنگی و تبعید را ترسیم نموده که عرفان بزرگ ایرانی چون، مولوی ان را به زبان شعر بیان نموده و از بریدهشدن از نیستان مینالد و در آرزوی روزگار وصل به سر میبرد و چنین تمثیلهایی در عرفان عمومیت دارد.
نخستین قربانی این داستان که دزد اتومبیل است به جهت دستدرازی به دختر عینکی زخمی و با پشیمانی و بهدست سربازان کشته میشود و گویی داستان هابیل و قابیل است که هوی و هوس آدمها را از بهشت موعود دور میسازد و کسی نمیتواند از نتایج اعمال خود فرار کند. در نمایشنامهی هستی عدالت زیبا سایه افکنده که نشان از تدبیر و حکمت در خلقت است.
در عرفان، کوری سمبل غفلت، اکتفا به زندگی مادی، چشم دل بستن و غوطهوری در تمایلات خودخواهانه دنیویست، که با این زمان هماهنگی دارد و زندگی در این دنیا مانند زندگی قهرمانان در قرنطینه بسیار کوتاه است و هر کس آنچه دارد، در این صحنهی نمایش و زمین مسابقه به ظهور میرساند، چهقدر خوب است که انسانها بهترین نقشها را بازی کنند و با مدال طلا از این مسابقه بیرون آیند که همان تغییر مثبت در شخصیت آنهاست. در قرنطینه انسانها کور بودند و از صبح تا شب فقط بهدنبال سیرکردن شکم خود بودند و برای زندهماندن به هر خفتی تن میدهند. سرنوشت برخی از انسانها در این جهان نیز همینگونه رقم خورده و از مرحلهی حیوانی فراتر نمیرود.
در عرفان و تصوف انسانها کور هستند و نیاز به راهنما و مرشدی دارند که بحث از ولایت را به میان میآورد و چنین مرشد و پیری با فداکای چشمهای بسته را بینا میسازد، همان کاری که شمس تبریزی با مولوی نمود و دهها نفر مانند آنها رمان کوری هم همسر چشمپزشک که بینایی در میان نابیناهاست؛ چون مرشدی معنوی عمل میکند و به کورها آموزشهای لازم را میدهد و آنقدر فداکاری میکند تا آنها را بیدار سازد. پیام او در داستان این است: «اگر نمیتوانیم مثل آدم زندگی کنیم، دست کم بکوشیم مثل حیوان زندگی نکنیم». همین انسانهای خودساخته و از خودگذشته بودند که انسانهای عقبمانده در جوامع نخستین را به سوی تمدن و پیشرفت رهنمون گردیدند.
قهرمان این داستان زنیست که دیگران را هدایت و تا مرحلهی بینایی پیش میبرد. در عرفان و تصوف، پیر و مرشد چنین نقشی داشته و در قرونی که زنها از حقوق ابتدایی خود محروم بودند، عرفان جایگاه بلندی برای زن در نظر گرفته بود. مولوی میگوید:
ظـاهـراً بـر زن چـو آب ار غـالبی
بـاطـنـاً مـغـلـوب و زن را طـالبی
پـرتـو حق است آن معشوق نیست
خالق است آن گوییا مخلوق نیست
(مثنوی، د: ۱، ب: ۲۴۳۵ و ۲۴۴۰)
زن در عرفان جمالی ایرانی واسطهی فیض از آسمان به زمین است و عشق زمینی و این جهانی نردبانی برای عروج به عشق الهی بهشمار میآید. کورهای داستان هم هنگامی که به خانه میرسند، اعتراف مینمایند که اگر چنین راهنمایی نداشتند، هرگز خانه را پیدا نمیکردند.
شاید بتوان این داستان را فمینیستی و زنگرایانه تحلیل نمود، امّا در عرفان با جایگاهی که برای زن در نظر گرفتهاند، تفسیر عرفانی مناسبتر است.
یکی از ویژگیهای این داستان خوشبینی و امید به آینده است و در همهی این مصیبتها هرگز سخن از یأس و ناامیدی به گوش نمیرسد. همین ویژگی با تحلیل عرفانی مناسبت دارد، زیرا در مکتبها و فلسفههای مادی همواره ناامیدی موج میزند و گریزی از آن وجود ندارد. مردمی که کور هستند، همهچیز را سفید میبینند و گروهی که نجات مییابند، در عین بدبختی با روحیهیی خوب و امید به آیندهیی روشن به پیش میروند. به هم عشق میورزند و خصایص انسانی از خود نشان میدهند. همهی داستانهایی که پایان روشنی دارند از پیامی عارفانه برخوردارند.
چشمپزشک و همسرش در پایان داستان به کلیسا نیز میروند و این کوری را آزمایشی آسمانی ارزیابی میکنند و آن زن میبیند که مجسمههای کلیسا نیز چشمهایشان بسته شده و شاید ساراماگو میخواهد بگوید: مردمی که چشم از معنویت بستهاند، معنویت و مقدسات نیز از آنها چشم میبندند. و به این نتیجه راهنمایی میکند که ادیان بهترین راههای آسمانی بهسوی معنویت هستند و با برخورداری از عرفان که به منزلهی قلب برای هر دین است، میتوانند انسانها را از خواب بیدار و از کوری نجات بخشند. قرنها پیش از ژوزه ساراماگو، شخصیتی چون شهابالدین سهروردی، شهید عرفان و نور به همین تمثیل پرداخته و رسالت خود را بیناسازی قرار داده و در عرفان سفیدی و نور و بینایی از کهنترین مفاهیم ملموس و آشنا هستند.
نور در نظریهی کوانتوم ذرهیی موجیست یعنی هست و نیست میباشد و هر ذرهیی از نور هر لحظه در حال خلع و لبس است؛ همهی موجودات نیز همین خاصیت را دارند از یک طرف نور و سفید هستند که با چشم سفیدبین یعنی از دیدگاه عارفانه و کل بینانه همهچیز و هیچچیز هستند و از دیدگاه جزیی فقط یک چیز خاص میباشند. در عرفان باید چشم سر، کور و بسته شود تا چشم سر و کلینگر بینا گردد تا چشم ظاهر بسته نشود، چشم باطن باز نمیشود. ■
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0