سپیده دم بی رمق
روز سیه روزان
روز پریده رنگ
با بوی سرد دل آزارش
و فوج ابرهای کبودش
از راه می رسد.
سپیده دم
بی جرس
قطره قطره از هر سو
فرو می چکد.
به سان کشتی شکسته ای در خلأ
غرقه در میان اشک.
سایه های خیس رفته اند
و خاموشی
از پهنه ی فکرهای بیهوده
و ایستگاه های زمینی
رخت بر بسته است
جایی از زمین باید در به اشغال درآمده باشد
که طرح ریشه های این همه اشکال نیزه گون
این سان به دفاع، قد برافراشته اند.
من در میان آنچه لگدکوب تهاجم است
گریه می کنم
میان اغتشاش
میان طعم فزاینده
که گوش می دهد
به گردش سیال و ناب
و ازدحام رشد
که فروتنانه
به هر آنچه با جامه ای از زنجیر و گل میخک زاده می شود
راه می گشاید.
خواب می بینم
که مرده ریگ وجدانم را
بدوش می کشم.
نه
در اینجا هیچ چیز نابهنگام نیست
نه سرزندگی
نه سرافرازی
و همه چیز خود را
با فقر آشکار جلوه می دهد،
و نور
نه چون طنین رنگ
که همانند سیل اشک
از پلک های زمین می تابد.
و تار و پود روز
با آن کتان نازک و سست اش
تنها به کار زخم بندی بیمار
و دستمال وداع
در بدرقه ی یک مسافر می آید.
تنها رنگ است
آری رنگ
که می رود تا جایگزین شود، بپوشاند، غلبه کند و فاصله اندازد.
من با عناصر سست و بی بنیاد
تنها هستم
باران بر من فرو می ریزد
باران همانند من است
باران در هذیان هایش
همانند من در این وادی خاموشان
تنهاست.
و همچنان که می بارد
بی هیچ سماجتی
انکار من می شود.
ارسال دیدگاه
در انتظار بررسی : 0